کم کم رسیدم به جایی که خودم را بعنوان کارآفرین پذیرفتهام. یعنی دیگر اینطور نیست که بگویم حالا یک سال دیگر امتحان میکنم و اگر نشد فلان و بهمان. شاید برای من خیلی طول کشید، اما بالاخره رسیدم به جایی که شانههایم را ستبر کنم و بروم زیر بار مسئولیت اینکار با علم به اینکه هر لحظه ممکن است همه آنچه که روی شانههایم ساختم بشکند و هوار سرم شود. حالا دیگر ترس از ناامید شدن و رها کردن که تا به حال بزرگترین مشکلم بود تمام شده. حالا ترسم از تصمیم نادرست است. برای هر تصمیم کوچک ساعتها فکر میکنم و مشورت میگیرم و در نهایت هم مطمئن نیستم. تصمیمم را میگیرم اما به ریسک تصمیمگیریم به شدت آگاهم.
اگر امروز بعد از دو سال ازم بپرسید سختترین بخش کارآفرینی کدام است میگویم تصمیم گرفتن. تصمیمگیری برای انتخاب شریک تجاری، تصمیمگیری در مورد هر قرارداد کوچک و بزرگ. تصمیمگیری در مورد پرسنل. در مورد دفتر کاری، در مورد راه حل هر مشکل، در مورد اعتماد به آدمها و سازمانها و هزار و یک موضوع ریز و درشت دیگر.
بعنوان کارمند آدم هیچ وقت به این شدت با اثرات تصمیماتش مواجه نمیشود. اینجا یک تصمیم نادرست میتواند مساوی باشد با کلهپا شدن. تمام شدن. ورشکست شدن. و یک اعتماد به جا و تصمیم درست میتواند تبدیل شود به منشا موفقیت و تحسین و بهبه و چهچه.
به تازگی اثرات این مدل کار کردن را روی زندگی شخصیم هم حس میکنم. لذتبخشتر از همه چیزش برایم استقلال است. یادم هست بیست و شش ساله که بودم و دانشجوی سال اول تجارت در پاریس، یک رمال مدرن برایمان آورده بودند که از روی دست خط شخصیتمان را میخواند و یک سری شغل مناسب بهمان پیشنهاد میداد. دست خطم را خواند و گفت طبق روال کاریم اول سه کلمه به هرکس میگویم که بیانگر سه ویژگی بولد شخصیتشان است. برای تو باید سه بار بگویم: استقلال، استقلال، استقلال. البته راستش را بخواهید من هیچ وقت خودم را آدم مستقلی نمیدانستم. اما هر وقت دست میداد و تجربهاش میکردم به شدت ازش لذت میبردم.
علاوه بر خوشحالی و خوشبختی ناشی از استقلال، در این دو سال نگاهم به تصمیمگیری تغییر کرده. خودم را و تصمیماتم را به رسمیت شناختم. درست است که زور زندگی و مرگ خیلی بیشتر از ماست. درست است که فقط یک سرنخ کوچک در دستان ماست و بقیه چیزها در گردباد زندگی در حال دوران، اما سخت کشیدن یا آرام رها کردن همان سرنخ میتواند حالمان را عوض کند. دنیا را نمیتوان با تلاش تغییر داد اما احساسمان نسبت به وقایع و آدمها را چرا. این را درین دو سال بواسطه کارم باور کردم و آهسته و پیوسته با زندگیم وارد بده-بستان شدم.
.