پارسال همین روزها بود که دکتر درحالیکه زیر برگه مرخصیم را امضا میکرد گفت شانس آوردی که زنده ماندی. میدانستم که چقدر نزدیک به مرگ بودم. چند روز قبلش برای خانوم سین نوشته بودم که: من دارم میمیرم. همینقدر خبری و کوتاه و بیتمنا. هیچ دلبستگی به زندگی نداشتم. دلم فقط بابا را میخواست که همان را هم به زبان نمیآوردم. کمی هم ناراحت بودم ازینکه قبلتر وقتی خواهرم برای یک هفته دوسلدولف بود گلایه کرده بودم که دیدن من نیامد و حالا که میمردم او هیچوقت خودش را نمیبخشید. نگرانیهایم از مرگ همین بود دوری بابا و عذابوجدان خواهرم.
دکتر برگه مرخصی را گذاشت روی میز کنار تختم و پرسید خانه که رفتی اولین کاری که میکنی چیست؟ دلت برای چه بیشتر از همه تنگ شده؟ گفتم خواب. میخوابم. با تعجب نگاهم کرد.
البته از زنده ماندنم ناراحت هم نبودم. برایم بیتفاوت بود چون مرگم منتفی نشده بود بلکه فقط به تاخیر افتاده بود. امروز نمرده بودم و مرخص شده بودم اما یک روز دیگر میمردم. "خطر" نه تنها از سرم نگذشته بود، بلکه از حالا بالای سر همه آدمهای عزیز زندگیم هم چرخ میزد.
امروز برای اولین بار توانستم رک و راست با کسی دربارهاش حرف بزنم. کجا؟ در کافهای در تهران. با چه کسی؟ دوست دوران سیزده سالگیم. بعد از نزدیک به بیست سال بیخبری تصادفن هم را پیدا کردیم و بلافاصله راجع به عمیقترین و بیمخاطبترین تجربه مشترک زندگیمان حرف زدیم: مواجهه با مرگ. و اینکه چطور زندگی آدم بعد از چنین تجربهای متفاوت میشود.
امروز بعد از سالها دلم خواست که تهران زندگی میکردم. دلم دوستهای سالهای قبلم را خواست. آدمهایی که یک چیزی در نگاهشان تو را میکشد به سالهای نوجوانی و جوانیت.
امروز بعد از یکسال برای اولین بار از زنده ماندنم خوشحالم. کنار آدمهایی که همراهشان تاریخچه دارم، در شهری که با همه گرما و ترافیک و رانندههای دیوانهاش شهر من است. امروز مطمئنم که یک روز قبل از مرگم به این شهر برمیگردم.
.
*سهراب سپهری
دکتر برگه مرخصی را گذاشت روی میز کنار تختم و پرسید خانه که رفتی اولین کاری که میکنی چیست؟ دلت برای چه بیشتر از همه تنگ شده؟ گفتم خواب. میخوابم. با تعجب نگاهم کرد.
البته از زنده ماندنم ناراحت هم نبودم. برایم بیتفاوت بود چون مرگم منتفی نشده بود بلکه فقط به تاخیر افتاده بود. امروز نمرده بودم و مرخص شده بودم اما یک روز دیگر میمردم. "خطر" نه تنها از سرم نگذشته بود، بلکه از حالا بالای سر همه آدمهای عزیز زندگیم هم چرخ میزد.
امروز برای اولین بار توانستم رک و راست با کسی دربارهاش حرف بزنم. کجا؟ در کافهای در تهران. با چه کسی؟ دوست دوران سیزده سالگیم. بعد از نزدیک به بیست سال بیخبری تصادفن هم را پیدا کردیم و بلافاصله راجع به عمیقترین و بیمخاطبترین تجربه مشترک زندگیمان حرف زدیم: مواجهه با مرگ. و اینکه چطور زندگی آدم بعد از چنین تجربهای متفاوت میشود.
امروز بعد از سالها دلم خواست که تهران زندگی میکردم. دلم دوستهای سالهای قبلم را خواست. آدمهایی که یک چیزی در نگاهشان تو را میکشد به سالهای نوجوانی و جوانیت.
امروز بعد از یکسال برای اولین بار از زنده ماندنم خوشحالم. کنار آدمهایی که همراهشان تاریخچه دارم، در شهری که با همه گرما و ترافیک و رانندههای دیوانهاش شهر من است. امروز مطمئنم که یک روز قبل از مرگم به این شهر برمیگردم.
.
*سهراب سپهری