پنج روز از سال جدید میلادی میگذرد و من بارها این صفحه را باز کردم که از سالی که گذشت بنویسم، اما نتوانستم. سال 2016 گذشت درست مثل سالهای قبلترش اما من همراهش نیامدم من گیر کردم در همان لحظهای که غافلگیرم کرد. احساس میکنم بخشی از من در سالی که گذشت مرد. بخشی از من سال جدید را هرگز ندید. و باقیمانده نیمهجانِ سوگوارم را همه با منِ قبلی اشتباه میگیرند، با من کامل.
این همان چیزی است که در سال گذشته یاد گرفتم. که ممکن است بخشی از ما بمیرد، یا برود توی کما. که شاید مجبور شوی برای پارهای از خودت سوگواری کنی، خودت را دلداری دهی، سعی کنی بدون آن بخش از خودت به زندگی ادامه دهی. سخت هم هست غم از دست دادن خود. یادش نگرفتیم هیچ وقت. هنوز وقتی یک دوست از همه جا بیخبر میپرسد "چه خبر؟" پیش از هر کلامی اشکم میآید. همه برایم صبر آرزو میکنند. میدانم که صبر چیزی را عوض نمیکند. زمان به عقب بر نمیگردد. با همان سرعت همیشگی پیش هم میرود. سالهای تازه از راه میرسند چه با من، چه بدون من. این حقیقت بولد این روزهایم است.
رزولوشن سال تازه هم اینکه زندگی را کمتر جدی بگیرم.
.