انگار همه عالم و دنیا دست به دست هم دادند تا به من درس "صبوری" بدهند. از قضا خداوند هم هزارو چهارصد سال پیش بندگان مومنش را به صبر و نماز دعوت کرده بود. البته صبر از آن درسهاییست که در تئوری خیلی شیک و سرراست است و منم اگر قرار بود درجایگاه خدایی کسی را موعظه کنم به "صبر جمیل" دعوتش میکردم. اما خودم وقتی در موقعیت صبر قرار میگیرم جفتک میاندازم و جان خودم و اطرافیانم را میگیرم. البته همه برای موفقیت یا خوشبختی باید صبور باشند، اما راهی که زندگی من میرود، یا بهتر است بگویم راهی که من در زندگی رفتهام، خواسته یا ناخواسته، صبر دوچندان میطلبد.
نمونه ناخواستهاش همین سانحه لعنتیست. اولش باید در مقابل درد نفسگیری صبوری میکردم که با مورفین هم ساکت نمیشد. بعد به محض اینکه درد قابل تحملتر شد تب چهل درجه و عفونت و نفس تنگی افتاد به جانم. نفس تنگی هم مثل درد از آن موجوداتیست که هر ثانیه باید باهاش صبوری کرد. هر لحظهای که میگذرد باید زور بزنی که طاقت لحظه بعد را داشته باشی. بعد رسیدم به مرحله ای که آرنجم فقط به اندازه بیست درجه باز و بسته میشد و دکتر گفت برو تمرین کن، ورزشش بده، آب درمانی کن شاید کم کم بهتر شود. برای این یکی صبر ایوب لازم بود. ویژگی صبر ایوب این است که صبر و ایمان با هم است. ایمان هم که کلن پاشنه آشیل من است در زندگی و ریشه همه بیصبریهایم به بی ایمانی برمیگردد. اصلن با مفهوم ایمان نمیتوانم کنار بیایم. خیلی شکمی و لنگ در هوا و بادآورده است. پایه و اساس ندارد. چطور میتوانستم مطمئن باشم که با ورزش و آبدرمانی و فلان دستم بهتر میشود وقتی دکتر گفته بود شاید؟ و وقتی مطمئن نبودم که با این کارها بهتر میشوم، چطور میتوانستم روزی پنج شش ساعت را به این فعالیتها اختصاص دهم؟ طبعن نمیتوانستم. و اختصاص هم نمیدادم. ماکسیمم روزی سه ساعت آن هم با زور مامانم. بقیه روز را هم با صبر دست به یقه بودم. دقیقتر بگویم گریه میکردم و غصه میخوردم و از آیندهای که درش دستم به دهنم نمیرسید میترسیدم. بعد هی آرام و خرامان آرنجم بیشتر خم میشد. با سرعت حدودن هفتهای یکی دو درجه. بعد از یک مدت صبرِ نداشتهام تمام شد و دیگر کاری برای دستم نکردم و گفتم شاید خودش بهتر شود. خودش بهتر نشد. ماهیچههایش ضعیفتر هم شد و من هرروز خودم را بیشتربه عنوان یک معلول قبول کردم. این هم یک مشکل دیگر من است در دور زدن صبر و ایمان. صورت مسئله را پاک میکنم یا عوض میکنم. نمیتوانم یکسال صبر و حوصله کنم که این دست کم کم خوب بشود. رهایش میکنم و به سرنوشت شومم تن میدهم و میگویم خب معلول شدم رفت. بنظر منطقی نمیآید ولی آن صبر کردنه و چشم امید دوختنه گاهی سختتر است. از طرفی تصور معلولیت دائم حالم را خیلی خراب میکرد. مخصوصن وقتی دیدم دنیا بیتوجه به وضعیت دست راست من دارد پیش میرود.
منتظر آخر داستان نباشید چون هنوز به آخرش نرسیدم. حالا که اینجا برای چند لحظه از گود آمدم بیرون و بالای منبرم میدانم که باید صبور باشم و تلاش کنم. اما به محض اینکه برمیگردم آن وسط همان آش و همان کاسه.
نمونه خواستهاش هم کسب و کارم. میدانم که کارمندی هم صبوری میخواهد. خودم پنج-شش سال صابونش را به یقهام مالیدهام، اما شرکت خودت را زدن باز هم صبر بیشتری میخواهد. آدم توپهایش را در چند جبهه روی هوا ول میکند و باید با صبر و حوصله تروخشکشان کند تا شاید یکیشان برود توی گل. حالا فکر کن هر توپی ممکن است یکسال درهوا چرخ بخورد و در این یکسال شما باید با بادهوا خودت را باانگیزه و فعال نگه داری که باز صبر ایوب میطلبد و فقط درصورتی ممکن است که به خودت ایمان داشته باشی. این یکی را مدتهاست در تئوری هم از دست دادهام. اگر توپی هم برود توی گل تازه اول ماجراست. باید با توسل به همان صبر و نماز و البته بادهوا بیافتی دنبال پولت.
تا جایی که یادم هست فقط یکبار در زندگیم ایمان داشتم و جالب اینجاست که همان یکبار شیرینترین و روانترین تجربه زندگیم شد و هست. آن هم ایمان به عشق همسرم بود. میدانم زیادی رمانتیک بنظر میرسد چون توضیحش با کلام سخت است. از همان ده سال پیش که برای اولین بار باهم آشنا شدیم تا همین امروز که کنار همیم، یکسره به عشقش به خودم اطمینان داشتم. حتی چندسالی که دوست دختر داشت و باهم زندگی میکردند. حتی تمام روزها و سالهایی که عاشق کس دیگری بودم همیشه مطمئن بودم که عاشقم هست و هر اتفاقی هم که بیافتد، هر تصمیمی هم که بگیریم عاشقم میماند. نمیدانم آن همه اطمینان از کجا بود. شاید هم توهم بود. هرچه بود مطمئنم همان است که مردم بهش میگویند ایمان. یک اطمینان بی اساس که نتیجهاش صبوری بدون ضرب و زور است، یا بقول دوستان، صبر جمیل. هفت سال صبر کردم که وقتش برسد بدون اینکه حالیم بشود دارم صبر میکنم. میدانید چه میگویم؟ صبری که به چشم آدم نمیآید. امروز میدانم که این صبر جمیل، همان راز موفقیت و اکسیر زندگیست که من هنوز در هیچ جای دیگر زندگیم تجربهاش نکردهام و در همه جای زندگیم لازمش دارم.
حالا که هفت ماه و دوهفته از زمین خوردنم و یکسال و نیم از تاسیس شرکتم میگذرد فهمیدهام که راه بهبود و پیشرفت فقط صبر و حوصله و پشتکار است. شاید بتوانم بگویم یک بارقههایی از ایمان ته وجودم دارد شکل میگیرد. اینبار ایمان به صبر. ایمانی که هنوز در تئوری خیلی محکمتر است تا در عمل.
.
*حافظ