خواهرم جمعه رسمن مهاجرت کرد و پدر و مادرم ایران تنها ماندند. البته در اصل من و خواهرم اینجا تنها هستیم چون مادرها و تمام خواهر و برادرهای پدر-مادرم بیخ گوششان هستند و "تنها" واقعن لغت مناسبی برای وصف حالشان نیست. جالب اینجاست که در مورد من و خواهرم که هرچند در یک کشور، اما در شهرهای مختلف زندگی می کنیم می گویند شما آنجا تنها نیستید و خواهرتان هست؛ اما پدر و مادرم در دل تمام فک و فامیل تنها محسوب می شوند. عجیب است، اما حقیقت دارد. از جمعه حال مادرم طوریست که انگار عزیزترین کسانش را در سینه خاک خوابانده باشد. حالش حال خرابیست. حالا هزاری همه عالم بگویند که شما تنها نیستی و مادرت طبقه پایین و خواهر و برادرت بیخ گوشت هستند و فقط یک فقره فرزند ناقابل از شهرک صنعتی قزوین به شهرک صنعتی دورتری نقل مکان کرده. از جمعه تا همین حالا یکسره دارد گریه می کند و پدرم هم تنها کاری که از دستش برمی آید این است که قرص آرامبخش بهش بدهد. مادرم چهار بار در زندگیش افسردگی شدید گرفت که با قرص و دارو و دوره های گریه طولانی رد شد. یکبار وقتی بیست و هشت سالش بود و از زندان آزاد شده بود و به پاس انتظار صبورانه پدرم دو ماه نشده نشانده بودنش سر سفره عقد و یک عروس افسرده فرستادند خانه بخت. یکبار وقتی برادرش را در سن سی و یک سالگی از دست داد. دفعه سوم وقتی من از ایران رفتم. و دفعه چهارم هم همین حالاست. که البته این آخری هنوز رد نشده است. دفعات پیش من نبودم. از ایران که آمدم نفهمیدم مامان افسرده شده. یعنی نگذاشتند من بفهمم که چه خوب کاری هم کردند. این دفعه هم البته من نیستم. اما میدانم که افسرده شده. کاری هم از دستم بر نمی آید. روزی چندبار بهش زنگ می زنم و پیشنهادهای مختلف می دهم. "برو خونه خاله با نوه هاش بازی کن؛ دایی رو دعوت کن؛ برو طبقه پایین پیش مامانت؛ با دوستات برو رستوران خام-گیاهی؛ با فلانی برو استخر، یک بچه به فرزندخواندگی قبول کن.." لیست پیشنهادات ادامه پیدا می کند و مامان همینطور که اشک می ریزد برای هر کدام یک دلیل نفی کننده پیدا می کند. می گوید "تنها چیزی که حالمو بهتر می کنه دیدن شماهاست. لااقل تو همین کامپیوتر." مطمئنم که این یکی را اشتباه می کند چون دیدن من به هیچ وجه حالش را بهتر نمی کند. نگاهش مثل کسی ست که عکس از دنیا رفته ای را بغل کرده و زار می زند. به صفحه مانیتور خیره می شود و اشک هایش را با دستمال پاک می کند که جلوی نگاهش تار نشود و بتواند باز مرا تماشا کند. صورتش پف کرده. خانه معمولن تاریک است و باید چندبار ازش بخواهم تا چراغ را روشن کند. همسرم را صدا می کنم تا توی کادر بیاید و حواسش را پرت کند. فایده ندارد. حالا او هم جزو درگذشتگان محسوب می شود. با دیدن او هم گریه اش شدت می گیرد و اشکهایش را تندتر با دستمال پاک می کند. او هم لیست پیشنهاداتش را شروع می کند و مامان با تکان سر همه را نفی می کند. شوهرم در مورد روزهای خوش آینده حرف می زند. سفرهای آینده مامان به آلمان، سفرهای دسته جمعی، عیدها، کریسمسها. گریه مامان قطع نمی شود. لیست با بچه ما و بچه مثلن دورگه خواهرم ادامه پیدا می کند. از تصور دوری نوه های نداشته گریه مامان شدت می گیرد. سکوت می شود. می پرسم بابا کی میاد؟ یک ساعت دیگه. میدانم که هرکاری بکنم این یکساعت را گریه خواهد کرد. می دانم بعد از آمدن بابا هم گریه خواهد کرد. می دانم شب تا صبح گریه خواهد کرد. اما نمی دانم چکار کنم. به خودم قول می دهم که قبل از مادرم نمیرم. فکر می کنم به اندازه کافی در دوران زندگی برایمان سوگواری کرده.
می دانم فردا هم زنگ بزنم گریه می کند. زنگ نزنم هم گریه می کند. حالش خراب است و نمی دانم چکار کنم. کاش می توانستم برگردم تهران.
.