حالا که بهترم نمیفهمم چرا این سری پستهای شرح مصیبت را نوشتم. نمیشد هم روی هوا ولشان کرد. پست امروز را دارم اجبارن مینویسم. مثل مشق شب است.
عمل دوم مال مچ دست بود و دو ساعت و نیم بیشتر طول نکشید. حال عمومیم بعد از عمل خیلی بهتر بود اما جانم تمام شده بود. ضعف و دردم همچنان خیلی زیاد بود و همچنان شب تا صبح سه چهار تا بیست دقیقه بیشتر خوابم نمیبرد. نه میتوانستم بخوابم نه کتاب بخوانم نه فیلم یا حتی فوتبال تماشا کنم. درد میکشیدم و تا روزها فقط درد میکشیدم. کم کم خوابم به دو سه ساعت در شب رسید و یک نیمه مسابقه فوتبال میدیدم و با بیمارهای تختهای بغلی حرف میزدم. ساعتهایی از روز بود که دردم قابل تحمل بود و همان ساعتها بهم انرژی میداد.
عمل دوم مال مچ دست بود و دو ساعت و نیم بیشتر طول نکشید. حال عمومیم بعد از عمل خیلی بهتر بود اما جانم تمام شده بود. ضعف و دردم همچنان خیلی زیاد بود و همچنان شب تا صبح سه چهار تا بیست دقیقه بیشتر خوابم نمیبرد. نه میتوانستم بخوابم نه کتاب بخوانم نه فیلم یا حتی فوتبال تماشا کنم. درد میکشیدم و تا روزها فقط درد میکشیدم. کم کم خوابم به دو سه ساعت در شب رسید و یک نیمه مسابقه فوتبال میدیدم و با بیمارهای تختهای بغلی حرف میزدم. ساعتهایی از روز بود که دردم قابل تحمل بود و همان ساعتها بهم انرژی میداد.
بالاخره گذشت و بعد از هجده روز درحالیکه هنوز درد و ضعف داشتم مرخص شدم. نمیتوانید تصور کنید چقدر از برگشتن به خانه مان منقلب شدم. تا دو ساعت در بغل خانه گریه میکردم. روی مبل نشیمن، آشپزخانه شلوغ، تخت خواب خوبمان؛ حتی یک ربع کف مستراح خانه نشسته بودم و از خوشحالی و دلتنگی زار میزدم.
همان روز مامانم از ایران رسید و یک فصل هم با او گریه کردم و خلاصه چشمتان روز بد نبیند.
این هم پایان خوش داستان.