یک دلشوره پایان ناپذیر دارم از وقتی تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. اینکارو اما بخاطر خودم میکنم. چرا باید وانمود کنم که فراموشش کردم، وقتی نکردم. چطور آدم میتونه چندسال دوستی و عشق قاتی پاتی رو فراموش کنه؟ شاید شما بتونید اما من نتونستم. دیگه تلاشی هم براش نمیکنم. من اینطوری ام. منی که گاهی دلم برای همکار ده سال پیشم تنگ میشه که حتی هیچ وقت دوست هم نبودیم، منی که دلم برای زن عموی مامانم تنگ میشه طوری که وقتی میبینمش تو بغلش گریه میکنم، خب طبیعیه دلم برای اونم تنگ بشه. و میشه. خیلی هم میشه. هنوز خیلی شبها خوابشو میبینم. خواب میبینم تو یه مهمونی بزرگ، یا فرودگاه، یا همایش، یه جای بزرگ و پراز آدم هستیم اما قهریم. خواب میبینم هست اما باهام حرف نمیزنه. منم وانمود میکنم که اونو یادم نمیاد. از جلوش رد میشم بدون اینکه نگاهش کنم. بعدش از مامانم و شوهرم و خواهرم و همکلاسی و هرکسی که فکر کنم دیدتش سراغشو میگیرم. که خوب بود؟ چکار میکرد؟ خوشبخت بود؟ خوشحال بود؟ جالب اینجاست که در بیداری از کسی هم دیگه سراغش رو نمیگیرم. انگار تف سربالاست. یه مدت همه شون سراغ اونو از تو میگرفتند حالا تو چی بری بگی؟ که میترسم بهش زنگ بزنم و باهام حرف نزنه؟
دلتنگشم. کاش زن عموی مامانم بود و میتونستم همینطور راحت بهش بگم دلتنگشم. کاش همکار قدیمی بود و بدون دودوتا چهارتا زنگ میزدم دو ساعت باهاش حرف میزدم و میگفتم میدونم باورت نمیشه اما دلم خیلی برات تنگ شده بود.
آخرین بار پاریس دیدمش دم در آپارتمان طبقه نهم محله شانزدهم. منتظر آسانسور بودیم. گفت باز همیدگه رو میبینیم حتمن. میدونستم به این زودیها نمی ببینمش. دلسرد بودم ازش. برای اولین بار کس دیگه ای رو بیشتر ازش دوست داشتم و این برام غم انگیز بود. دلم میخواست همه داستانهای عاشقانه ام با خودش تکرار میشد. اون لحظه دلم میخواست عاشقش بودم، اما نبودم. گفت خیلی بهش خوش گذشته. تو دلم گفتم خیلی دیر اومدی پسر. بهش گفتم بازم بیا. گفت باشه. میدونستم دروغ میگه. گفت شما هم بیا پیش ما خانوم. گفتم باشه. میدونستم نمیرم پیشش. آسانسور اومد و در سبزرنگ قدیمیش روی آخرین تصویری که ازش دارم بسته شد. فکر نمیکردم اون آخرین باری باشه که ببینمش. بعد از اون شب فقط یکی دو بار تلفنی حرف زدیم. چهار سال گذشته. تو این مدت سه تا ایمیل براش نوشتم که هرسه بی جواب موند.
دلتنگشم و دلتنگیم چهار سال کش اومده.
.
*حافظ