مامان/بابا یک ماه/ دوهفته اینجا بودند. یک روز تلفن زدیم به مادربزرگ حس کردم صدایش پای تلفن میکشد. مامان و بابا حواسشان نبود. من اما همان لحظه مردم. وقت و بی وقت اشکهایم قل قل میجوشند بیرون. تازه فهمیدم چقدر جانم به جان مادربزرگ گره خورده. تازه فهمیدم که چطوری تنهایش گذاشتم. که چقدر ازش دور شدم. که وقتی مریض میشود دستم به هیچ کجا بند نیست. به خواهرم سفارش کردم این روزها تنهایش نگذارد، جواب داد نه که خودت تنهایش نگذاشتی؟ راست میگفت. تنهایش گذاشتم.
از ایران که مهاجرت میکردم به همه چیز و همه کس فکر کردم، بجز مادربزرگم. از همه چیز و همه کس خداحافظی کردم بجز مادربزرگم. نه که نخواسته باشم، توانش را نداشتم. اینقدر سنگین و بزرگ و غیرممکن بود که مغزم خود به خود انکارش میکرد. هربار بغض کرد به دروغ گفتم دو ساله برمیگردم. میدانست برنمیگردم.
روز آخر بردیمش خانه خاله، که نباشد، نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. نه فقط روز آخر. دو ماه آخر نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. نمیدانم چطور توانستم تنهایش بگذارم. هم دمش بودم. میدانم که بودم. هنوز هم به همه میگوید: رعنا همدم من بود. حتی وقتی بالا بود صدای خنده هایش از آشپزخانه میامد پایین. صدای حرفش از پاسیو می آمد پایین. رفت و با خودش روح این خونه رو برد..
مادربزرگ برایم تجسم کامل عشق است. عشق بی شرط. عشق بی قید. یکبار نگفت بیا دست مرا بگیر یا یک لیوان آب بهم بده. هیچ وقت نگفت درد دارد. غمگین است. بی حوصله است. هیچ وقت هیچ شکایتی از زندگی نکرد. هیچ وقت. نمیدانم این همه صبر از کجاست؟ قدردان تر از مادربزرگ در زندگیم ندیدم. هشت سال هر شب در اتاقش خوابیدم که تنها نباشد، هشت سال هر صبح ازم تشکر کرد.
شبها که خواب بودم سر سجاده نماز شب میخواند و تماشایم میکرد. صبح به صبح میگفت شبش چطور خوابیده بودم. که چندبار بالشم را از روی تخت پرت کرده بودم پایین. که آیا در خواب حرف زده بودم و چه ها گفته بودم. تمام آن سالهای پر تب و تاب، شبها تماشایم میکرد. سالهایی که بعضی شبهایش کابوس بود و از خواب میپریدم و در بغلش گریه میکردم و او با عصا، کشان کشان میرفت تا آشپزخانه که انگار ته دنیا بود و برایم یک لیوان آب می آورد.
کاش میتوانست راحت راه برود. کاش میتوانست تنها از خانه بزند بیرون. یادم نمی آید آخرین باری که تنها از خانه بیرون رفته کی بود. حتی وقتی هنوز پدربزرگ زنده بود نمیتوانست تنها جایی برود.
مامان و بابا برگشته اند تهران. دیروز با مادربزرگ حرف میزدم و بهش گفتم اینبار آمدن بابا و مامان اصلن خوش نگذشت. گفتم جایش خیلی خالی بود و دفعه بعد باید او هم بیاید. خندید. حالش خوب شده بود. صدایش نمیکشید. میخندید. گفت تحفه میخوای؟ گفتم یک ویلچر موتوردار برایت میگیریم همه جا با هم میرویم. کاش میشد.
دلم برایش خیلی تنگ شده. برای خانه بزرگ و مرتب و تمیزش. برای آشپزخانه همیشه گرمش. برای مهربانی ش. برای پس گردنی های بی هوا که بقول خودش شتلق میخواباند پشت گردن آدم. برای پیرهن خواب صورتی کمرنگش. برای صدای نفس هایش وقتی که راه میرود. برای عصای لعنتی ش. برای قدم های محتاطش. برای دست های ورم کرده اش. برای انگشت های آرتروزیش. برای وقتهایی که میخندد و چروک های پیشانی ش بازتر میشود. برای شبها که دندانهایش را در می آورد.
نمیدانم اینبار رفتم تهران چقدر باید تماشایش کنم که دلم سیر شود.
.
بعد.مثنوی هفتاد من داشتم از مادربزرگ برای نوشتن، اما اشکهای قلقل کنان امان نمیدهند.
.