این روزها اغلب خانه ام. ظهر میروم کلاس زبان و معمولن ساعت پنج عصر برمیگردم. سید هم بطرز بی سابقه ای کار میکند. حتی مشاهده شده تا یازده شب سرکار بماند. این است که بیشتر وقتها تنهام و خیلی سریع تبدیل شدم به رعنای تنهازی. رعنای تنهازی گونه نادری از من است که در زندگی بیشتر از دوسال آن هم بطور منقطع تجربه اش نکرده ام. چرا؟ چون طبق قانون "رعنا تنها نمیماند" هر بار که از جبر روزگار تنها در چهاردیواری ای زندگی میکردم، اسباب اثاثیه ام را کول گرفتم رفتم جایی که نشانه هایی از حیات باشد. کلن انسان همخانه نوازی هم هستم. بهترین خاطراتم برمیگردد به خانه هایی که سه نفر بودیم. یعنی میخواهم بگویم برای من حتی یک همخانه کم است.
احتمالن تا حالا حدس زده اید که رعنای تنهازی زیاد موجود جذابی نباشد. بیدار که میشود نیم ساعت از توی تخت با گوشی انقلابهای دنیا را رهبری میکند، بعد مستقیم میرود پای لپ تاب. یک ساعت بعد در حالی که شکمش از گرسنگی مالش میرود، طی یک حرکت ضربتی میرود زیر دوش. برمیگردد و با لپ تاپ میرود توی تخت. تلفنهایش را جواب نمیدهد. چرتش میبرد. بیدار میشود. ساعت سه عصر است. گرسنه است. یک چیپس باز میکند میگذارد کنار لپتاپ. اگر امکانات اجازه بدهد چیپس دوم و سوم هم باز میشوند. ساعت پنج عصر، یادش میافتد از صبح مسواک نزده، یادش می افتاد هنوز شلوار نپوشیده، یادش می افتد موهایش همانطور ژولی پولی خشک شده. مسواک میزند و شلوار میپوشد و موهایش را بالای کله اش جمع میکند و برای دوستی مینویسد که همدیگر را ببینیم و خودش را با لگد از خانه پرتاب میکند بیرون. اگر دوست جواب داد که میرود در جمع دوستان و احساس شلختگی و بی آرایشی و بعضن چاقی میکند و زودتر از بقیه برمیگردد خانه. اما اغلب دوستی جواب نمیدهد و رعنای تنهازی پیاده روانه خیابانهای اطراف خانه میشود و در مغازه ها چرخی میزند و چندتا آشغال میخرد و خودش را که در آینه های مغازه ها میبیند احساس زیبای خفتگی میکند. یعنی ژولیدگی و سادگی و پارگی دلش را میبرد و نمیدانم چطور است که رعنای تنهازی، تنها که باشد زیباست اما در گروه معاشران، نه.
احتمالن تا حالا حدس زده اید که رعنای تنهازی زیاد موجود جذابی نباشد. بیدار که میشود نیم ساعت از توی تخت با گوشی انقلابهای دنیا را رهبری میکند، بعد مستقیم میرود پای لپ تاب. یک ساعت بعد در حالی که شکمش از گرسنگی مالش میرود، طی یک حرکت ضربتی میرود زیر دوش. برمیگردد و با لپ تاپ میرود توی تخت. تلفنهایش را جواب نمیدهد. چرتش میبرد. بیدار میشود. ساعت سه عصر است. گرسنه است. یک چیپس باز میکند میگذارد کنار لپتاپ. اگر امکانات اجازه بدهد چیپس دوم و سوم هم باز میشوند. ساعت پنج عصر، یادش میافتد از صبح مسواک نزده، یادش می افتاد هنوز شلوار نپوشیده، یادش می افتد موهایش همانطور ژولی پولی خشک شده. مسواک میزند و شلوار میپوشد و موهایش را بالای کله اش جمع میکند و برای دوستی مینویسد که همدیگر را ببینیم و خودش را با لگد از خانه پرتاب میکند بیرون. اگر دوست جواب داد که میرود در جمع دوستان و احساس شلختگی و بی آرایشی و بعضن چاقی میکند و زودتر از بقیه برمیگردد خانه. اما اغلب دوستی جواب نمیدهد و رعنای تنهازی پیاده روانه خیابانهای اطراف خانه میشود و در مغازه ها چرخی میزند و چندتا آشغال میخرد و خودش را که در آینه های مغازه ها میبیند احساس زیبای خفتگی میکند. یعنی ژولیدگی و سادگی و پارگی دلش را میبرد و نمیدانم چطور است که رعنای تنهازی، تنها که باشد زیباست اما در گروه معاشران، نه.
.
بعد: گمان بد نبرید که پای لپتاپ تمام وقت ول میگردم، خدا بسر شاهد است کار هم میکنم، درس هم میخوانم. بعله.
.