دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۴

گونه ی نادر

این روزها اغلب خانه ام. ظهر میروم کلاس زبان و معمولن ساعت پنج عصر برمیگردم. سید هم بطرز بی سابقه ای کار میکند. حتی مشاهده شده تا یازده شب سرکار بماند. این است که بیشتر وقتها تنهام و خیلی سریع تبدیل شدم به رعنای تنهازی. رعنای تنهازی گونه نادری از من است که در زندگی بیشتر از دوسال آن هم بطور منقطع تجربه اش نکرده ام. چرا؟ چون طبق قانون "رعنا تنها نمیماند" هر بار که از جبر روزگار تنها در چهاردیواری ای زندگی میکردم، اسباب اثاثیه ام را کول گرفتم رفتم جایی که نشانه هایی از حیات باشد. کلن انسان همخانه نوازی هم هستم. بهترین خاطراتم برمیگردد به خانه هایی که سه نفر بودیم. یعنی میخواهم بگویم برای من حتی یک همخانه کم است.
احتمالن تا حالا حدس زده اید که رعنای تنهازی زیاد موجود جذابی نباشد. بیدار که میشود نیم ساعت از توی تخت با گوشی انقلابهای دنیا را رهبری میکند، بعد مستقیم میرود پای لپ تاب. یک ساعت بعد در حالی که شکمش از گرسنگی مالش میرود، طی یک حرکت ضربتی میرود زیر دوش. برمیگردد و با لپ تاپ میرود توی تخت. تلفنهایش را جواب نمیدهد. چرتش میبرد. بیدار میشود. ساعت سه عصر است. گرسنه است. یک چیپس باز میکند میگذارد کنار لپتاپ. اگر امکانات اجازه بدهد چیپس دوم و سوم هم باز میشوند. ساعت پنج عصر، یادش میافتد از صبح مسواک نزده، یادش می افتاد هنوز شلوار نپوشیده، یادش می افتد موهایش همانطور ژولی پولی خشک شده. مسواک میزند و شلوار میپوشد و موهایش را بالای کله اش جمع میکند و برای دوستی مینویسد که همدیگر را ببینیم و خودش را با لگد از خانه پرتاب میکند بیرون. اگر دوست جواب داد که میرود در جمع دوستان و احساس شلختگی و بی آرایشی و بعضن چاقی میکند و زودتر از بقیه برمیگردد خانه. اما اغلب دوستی جواب نمیدهد و رعنای تنهازی پیاده روانه خیابانهای اطراف خانه میشود و در مغازه ها چرخی میزند و چندتا آشغال میخرد و خودش را که در آینه های مغازه ها میبیند احساس زیبای خفتگی میکند. یعنی ژولیدگی و سادگی و پارگی دلش را میبرد و نمیدانم چطور است که رعنای تنهازی، تنها که باشد زیباست اما در گروه معاشران، نه. 
.
بعد: گمان بد نبرید که پای لپتاپ تمام وقت ول میگردم، خدا بسر شاهد است کار هم میکنم، درس هم میخوانم. بعله.
.

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

خوشحال هستم، از برلین

خیلی مشغول شدم. میدانید، حفظ تعادل کار و زندگی هنری ست که من ندارم. وقتی سرم خلوت است شروع میکنم با هر دست ده تا هندوانه برداشتن. یک آتشفشان انرژی درونم سرباز میکند. اولش هم انگار هر ده تا هندوانه را میتوانم با دستم لمس کنم و فکر میکنم اوه، دارد میشود. پیشتر که میروم اینقدر همه چیز پخش و پلا و نامنظم میشود که تمام وقت و انرژیم به چه کنم میگذرد و از همان یک هندوانه هم جا میمانم. حالا بعد از این همه سال فهمیدم که باید یک جایی شور انقلابی م را مدیریت کنم و بگویم نخیر، شما فعلن همان ها که زاییدی بزرگ کن، بقیه پیشکش. 
در همین راستا کلاس آلمانی را دو ماه تابستان تعطیل میکنم. کارهای عروسی را به سروسامان میرسانم، بعد هم میچسبم به کار شرکت. در مورد شرکتم یک دنیا حرف دارم که بزنم، اما از طرفی زود هم هست. یعنی واقعه اینقدر تازه است که حرفی هم برای گفتن نیست. اما همچنان خیلی خوشحال و راضی و امیدوارم. مخصوصن که باید با ایرانی ها کار کنم و این خیلی مشعوفم میکند. اینقدر آمادگی و برگزاری جلسات و معاشرتهای کاری با ایرانی ها برایم آسان تر و لذت بخش تر است که نمیتوانید حدس بزنید. یعنی مانده تا بفهمیم چقدر ما ایرانی ها بهم شبیه هستیم، هرچند اغلب ازهم ابراز انزجار میکنیم. و چقدر اطلاعات از هم دیگر داریم و چقدر مشتمان برای هم باز است و حتی در یک مکالمه ده دقیقه ای فارغ از موضوع، همان انتخاب کلمات طرف برایمان معلومش میکند. 
خیلی دلم میخواست وبسایت شرکت را اینجا میگذاشتم، اما تازه خبردار شدم که وبسایت هایی که با وردپرس هاست میشوند در ایران خوب باز نمیشود. هنوز نمیدانم راهی هست یا باید یک دمین دیگر برای ایران بخرم. (راهنمایی میکنید؟) 
چرا وقت برای نوشتن ندارم؟ موضوع همان ده تا هندوانه است.
.
بعد: اگر نمیدانید عروسی گرفتن چقدر دنگ و فنگ دارد و چقدر برنامه ریزی میطلبد، بدانید. 
.