دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۴

سفرنامه

سفر بودیم. کنار رودخانه الب بین آلمان و جمهوری چک. ازین سفرهای ورزشکاری طبیعت دوستانه. البته اگر به من بود کل سه روز را کنار رودخانه روی چمن ها بساط میکردم و کتاب میخواندم و هراز گاهی تنی به آب میزدم. اما حتی دو ساعت هم نتوانستیم کنار رودخانه یا هیچ کجای دیگر بنشینیم. چرا؟ چون تمام مدت داشتیم مثل تارزان کوه و جنگل و رودخانه را در مینوردیدیم. درعوض روز شنبه رکورد خودم را در فعالیت بدنی متوالی در یک شبانه روز شکستم. چطور؟ ده صبح یک قایق پارویی اجاره کردیم و در رودخانه تا نقطه موعود و برخلاف جهت باد پارو زدیم. بعد فکر نکنید باد مهم نیست ها، خیلی مهم است. علاوه براینکه زورمان را کم میکرد، نوک قایق را هم کج میکرد و گاهن ما چند دور دورخودمان میچرخیدیم. خلاصه اینکه مسیر یازده کیلومتری سه ساعت و نیم طول کشید. قایق را که با آخرین زورهای دستهای بیچاره مان از رودخانه کشیدیم بیرون دوتا دوچرخه کوهستان برایمان آماده بود. (به آلمان خوش آمدید، از لحاظ برنامه ریزی و این حرفها)
خوبی ش این بود که هر روز یک دوچرخه تازه میگرفتیم. من اگر یک روز کامل با یک دوچرخه برانم، فردایش حتی قادر نخواهم بود یک لحظه روی زین بنشینم. اما زین که عوض بشود یک جای دیگر را فشار میدهد که از سواری دیروز دردناک نیست. (چطور از ب.ا.س.ن خود مراقبت کنیم). خلاصه دو ساعت و نیم هم با دوچرخه کنار روخانه رکاب زدیم، که بعلت جدی نگرفتن نقشه، نیم ساعتش از کوه های جنگلی سردرآوردیم و کل فعالیت پنج ساعت قبل یک طرف، آن نیم ساعت دوچرخه در مسیر باریک شیبدار پر از کلوخ یک طرف دیگر. شنبه آیا به همینجا ختم میشود؟ خیر. دو ساعت کوه نوردی یا بعبارت درست تر "راهپیمایی در کوه" را هم بهش اضافه کنید. 
بعد این درحالی ست که هیچ کلمه ای به اندازه "ورزش" در زندگی از من دور نیست. اگر از من بخواهید خودم را به یک حیوان تشبیه کنم بیشک میگویم "تنبل". حتی بارها وسوسه شدم یک تنبل بعنوان حیوان خانگی بخرم، بسکه درکش میکنم.
فعالیت مورد علاقه ام پیک نیک زیر سایه درخت است. از پله بدم می آید و عاشق آسانسورم. وقتی چمدان دارم حتمن تاکسی میگیرم و ماشین شخصی دوست دارم. 
البته اینطور نیست که کلن ورزش دوست نداشته باشم، ورزشهای نرم و یواش را خیلی دوست دارم. مثل شنا و یوگا. مدل شنا کردنم هم شبیه پیاده روی ست. آرام و بی خیال و ولو. در برلین هم همینطور دوچرخه سواری میکنم. نیم ساعت رکاب میزنم، یک ساعت در یک کافه مینشینم کتاب میخوانم.
خلاصه اینکه چطور میشود با سید که هستم میپرم روی دوچرخه و از کوه و تپه می دوم بالا و پایین، خودم هم نمیدانم. واقعن نمیدانم. پارسال تابستان هم رفته بودیم یونان و با دوچرخه رفتیم یک روستایی که دقیقن نوک یک کوه بود. پایین که آمدیم به هرکه گفتیم ما با دوچرخه رفتیم فلانجا پرسیدند چطوری؟! روز بعدش هم من اولین سفر بین شهری با دوچرخه را تجربه کردم. البته شهرش خیلی نزدیک بود. فکر کنم رفت و برگشت پنج شش ساعت بیشتر نشد. اما بهرحال، اولین ها را همیشه آدم یادش میماند. 
.
امشب میپرم تهران. یک سری آدم باید برای کارم ببینم. مراسمجات عروسی را هم باید برنامه ریزی کنم. آدم فکر نمیکند عروسی گرفتن چقدر کار دارد. اما دارد. 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۴

اردیبهشت بی شک ماه من است

نمیدانم از کجا شروع کنم. ناگهان زندگی آنقدر روان و گوارا شد که انگار دارم سهمم از خوشبختی های دنیا را به آسانی یک لیوان آب خنک سر میکشم. انگار سر ماشینم را کج کرده باشم و از پیست مسابقه زده باشم بیرون، شیشه ها را داده باشم پایین و سلانه سلانه در جاده خاکی سبز و آفتابی بروم جلو. یک جاده ای شبیه همان که میرسید به خانه باغ بابابزرگ در فشند. همچین تفاوتی کرده کیفیت زندگی م. 
از وقتی که از شرکت بیرون آمده ام هرچه آدم تازه میبینم بطرز عجیبی خوب و جذاب اند. یعنی آنقدر در آن هشت نه ماه کاری با آدمهای بیربط معاشرت کرده بودم که حالا مثل آدم ندیده ها تمام تقویمم پراز قرار و مدار است با آدمهای تازه همراه. اصلن پایم را در هر کنفرانس و کلاس و مهمانی ای میگذارم یک پدیده ای آنجا کشف میشود. پایم تازه به سوراخ سنبه های طلایی برلین باز شده. انگار شهر و تمام آدمهایش برایم آغوش باز کرده اند. آنقدر حجم خوشبختی ای که این روزها تجربه میکنم زیاد است که بلد نیستم بنویسمش.
.
فردا سی ساله میشوم. سالگرد دوستی مان هم هست. دو ساله شدیم. دلم خیلی به عشقش گرم است. میدانم از معدود آدمهایی هستم که روز تولدشان خیلی خوشحالند. اتفاق های خوب زندگی م هم، روز تولدم می افتند و من هر سال بیشتر از سال قبل دلیل برای خوشحالی دارم. 
امسال هم کار خودم را شروع کردم. بالاخره این شرکت از من زاییده شد. خیلی احساسهای متناقض و متناوبی نسبت بهش دارم. مثل مادری که یک بچه ضعیف و لاجون زاییده و مطمئن نیست که بچه بماند. گاهی ناامید و نادم، گاهی امیدوار و عاشق. 
.
جای تمام آنها که درین سی سال دوستشان داشتم و دوستم داشتند بسیار بسیار خالی ست. 
تولد سی سالگی م را اما، با آدمهایی جشن میگیرم که تا یک ماه قبل نمیشناختم. 
و مینوشم به سلامتی فصل جدید. 
.