جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۴

نگیرید از ماهی سراغ آب را

یکی از دوستان آلمانی م داشت درمورد افغانستان ازم میپرسید. همان روز کتاب بادبادک باز را خریده بود و میخواست بخواند. گفتم که من کتاب را خیلی دوست داشتم، اما دوستان انگشت شمار افغانستانیم دوستش نداشتند و معتقد بودند زندگی در افغانستان آنقدر هم بد نیست. شانه هایش را انداخت بالا و گفت خودشان نمیفهمند. من هم وقتی جلوی مادربزرگم از زمان دیوار* حرف میزنم، میگوید آنقدرها هم بد نبود. میگویم چطور بد نبود؟ نصف آشناها و فامیل آنطرف دیوار بودند، سفر رفتن مکافات و تقریبن غیر ممکن بود، بعد هم حکومت شوروی و چه و چه و چه. گفت مادر بزرگ همیشه حرفم را قطع میکند و میگوید همه چیز هم بد نبود. ما هم داشتیم زندگی می کردیم و نمیتوانی به دوران جوانی من نگاه کنی و بگویی چقدر بدبخت بودی، چون وسط شهر دیوار بود.
حرف مادربزرگ مرا یاد خودم انداخت وقتی تازه رفته بودم پاریس و هم کلاسی هایم با کنجکاوی از ایران و زندگی آنجا می پرسیدند. و من؟ جواب میدادم که خوب است. خوش میگذرد. البته مشکلاتی هست، اما ما هم تفریحات خودمان را داریم و چون از اول آنجا بزرگ شده ایم، یاد گرفته ایم چطور با همان شرایط خوش بگذرانیم. 
درست است که این سوالشان همیشه اذیتم میکرد، اما باید اعتراف کنم خودم هم اینجا هر آلمانی سن و سال داری میبینم از دوران دیوار میپرسم. و البته انتظار ندارم بشنوم که زندگی خوب بود و ما هم تفریحات خودمان را داشتیم. دلم میخواهد از فضای امنیتی شهر بشنوم، از فامیل هایی که آن طرف بودند و داستانهایی که در فیلم ها نشان میدهند.
نمیدانم. شاید بهتر باشد ازین به بعد سراغ دیوار را از کسی نگیرم. و در جواب سوال زندگی در ایران چطور است، فقط بگویم "متفاوت است، اما هنوز جریان دارد".
.
*اشاره به دیوار برلین که شهر را به دو قسمت شرقی، غربی تقسیم میکرد.
.

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۴

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی*

امسال نوروز خیلی وقت خوبی آمد. یک جایی از زندگی م بودم که خیلی نیاز به نو شدن داشتم. این بود که سفت و کفت در آغوش گرفتمش. تصادفن تغییر چیدمان وسایل خانه مان هم، که قرار بود برای سال نو میلادی انجام بگیرد با چند ماه تاخیر مصادف شد با ایام نوروز. که باعث شد شب عید خانمان کن فیکن باشد و بجز یک مترمربع سطح میز چوبی گوشه اتاق و یک صندلی که با زحمت ده دقیقه قبل از سال نو خالی شده بود، هیچ نقطه خالی دیگری پیدا نکنیم برای هفت سین و قرتی بازی هایش. بعد باید با مامان بابای سید تماس ویدئویی میگرفتیم چون آنها برخلاف خانواده من، عید را خیلی جدی میگرند. این بود که میبایست دوربین موبایل را با دقت در یک زاویه خاص نگه میداشتیم. هرگونه انحراف از آن زاویه باعث میشد مخاطبان تصور کنند مراسم سال نو را در انباری خانه مادربزرگمان برگزار کردیم. اگر یک نفر (مثلن همسایه های روبرویی که با گرمتر شدن هوا عادت روی طاقچه نشستنشان را از سرگرفتند) از پنجره تماشایمان میکرد با صحنه مضحکی مواجه میشد. انگار در اتاقمان سریال میساختند و همه اتاق پشت صحنه بهم ریخته فیلم بود و گوشه اتاق دو هنرپیشه با لباسهای پلوخوری به دوربین موبایل لبخند میزدند.
اولین بارم بود سبزه سبز میکردم. مامان هم هیچ وقت سبزه سبز نمیکرد. بنظرش چهارشنبه سوری و سفره هفت سین و دید و بازدید رسم و رسوم مسخره ای می آیند. البته بعضی سالها چند روز مانده به عید میرفت یک سبزه میخرید و هفت سین کوچکی یک گوشه میچید که همیشه یک سینش "ساعت" بود. چون معمولن یکی دو تا از سینها در خانه پیدا نمیشد و مجبور میشد از خلاقیتش کمک بگیرد. میخواهم بگویم درست است که میگفت مسخره است، اما ته دلش ازین مسخره بازی خیلی هم بدش نمی آمد.
من از بچگی بیشتر از بقیه اعضای خانواده به هفت سین و این قرتی بازی هایش علاقه داشتم. خانه خاله ها که میرفتیم عید دیدنی من تمام مدت دور هفت سین میچرخیدم و خاله ها ازم عکس میگرفتند. یادم هست یک سال دخترخاله هایم که هفت هشت سالی از من بزرگتر بودند هفت سین مفصلی چیده بودند که یک میز ناهارخوری دوازده نفره را پر میکرد. یک طرف میز هفت سین و یک طرف هفت شین. دخترخاله ام معتقد بود که سفره سال نو در اصل هفت شین بوده و با گذر زمان به هفت سین تبدیل شده. از هفت شین چه چیزی یادم مانده باشد خوب است؟ شراب و شمشیر. یک شمشیر گنده در غلاف گوشه سفره هفت شین بود و منکه قبل ازین فقط در فیلم های قدیمی شمشیر دیده بودم با کنجکاووی پرسیدم شمشیر از کجا آوردید؟ اما بجای جواب دادن خندیدند. این یکی از عادتهای ناپسند دخترخاله هایم هست که فکر میکنند در جواب سوالهای "بچه"ها یا کسانی که آنها "بچه" بحساب میآورند، میتوانند فقط بخندند.
دیگر باری که شمشیر دیدم نامزدی دوستم بود. خانواده شان مذهبی بودند و کسی نمیتوانست جلوی داماد برقصد. بنابراین از جمع دوستان انتظار میرفت در نقش گروه رقاص ظاهر شوند. موقع بریدن کیک یک نفر دست مرا گرفت و کشید وسط و یک شمشیر گل زده بطور افقی جلویم نگه داشت، یا دقیقتر بگویم، بهم تعارف کرد. انگار که جلاد باشم و قرار باشد سر کسی را ببرم. چون حتی سر گوسفند را هم کسی با شمشیر نمیبرد. پرسیدم چیکارش کنم؟ گفت بیا رقص چاقو کن. گفتم چرا شمشیر؟ ظاهرن کسی خیال جواب دادن نداشت، همه جمع شلپ شلپ شروع  کردند به دست زدن و با لبخندهای تشویق کننده به من خیره شدند و من ناچار، درحالی که آن هیولای ترسناک را با دو دست بالای سرم نگه داشته بودم، قرهای ریز میریختم و امیدوارم بودم کسی ازم فیلم نگیرد.
ببین چطور آدم از نوروز میرسد به رقص شمشیر. حال آنکه هدف نگارنده ازین پست هدف گذاری برای سال جدید خورشیدی بود.
هدف سال نودو چهار این است که از زنگی لذت ببرم. بمعنای دقیقتر، از لذت بردن نترسم. یعنی شغلی انتخاب نکنم که زندگی را زهر مارم کند. که ازش بیزار باشم و صرفن بخاطر حقوق آخر ماه، مثل یک شکنجه مکرر بهش تن بدهم. یک جایی هم آدم باید از آن پلکان ترقی بپرد پایین و شیرجه بزند ته دریا. من همه درآمدهای بالا و همکاران متمول و خانه های شیک و ماشین های مدل بالای فردا را به لذت آبتنی امروز میفروشم. راستش فروختنش برای من زیاد هم راحت نیست. جرئت میخواهد. امسال میخواهم آن کله نترس را پیدا کنم و پاسش بدارم. امسالی که سی ساله میشوم.
.
*حافظ جان
 

یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز*

یک دوستی داشتم میگفت "اگر از زندگی من فیلم بسازند، ازین فیلم های فلسفی از آب درمی آید که یک ربع یک شاخه گل نشان میدهند و باد در چمن. بسکه ماجرا ندارم. زندگی تو اما ازین فیلم های سه ساعته پرماجرا میشود." سید هم میگوید این دو سه سال آخر زندگی ش به اندازه پنج شش سال کش آمده، بسکه من هرروز یک "ماجرا"ی تازه داشته ام.
جالب اینجاست که خودم دنبال ماجرا نمیروم.فقط نمیتوانم جلویشان را بگیرم. نمیتوانم درو پیکر زندگی م را ببندم. نطفه ماجرا انگار یک جایی درونم بسته می شود و ذره ذره رشد میکند و در نهایت ازم زاییده می شود. نمیتوانم جلویش را بگیرم. گاهی اینقدر شکوه لحظه مسحورم میکند که به هیچ فردایی نمیتوانم فکر کنم. بی مهابا در لحظه تنیده می شوم بیکه باور کنم نطفه کوچکی که امروز از لذت، درونم بسته میشود فردا رشد خواهد کرد و مرا و زندگی ام را فرا خواهد گرفت.
 .
هفته پیش به من و مدیرم اطلاع دادند که پوزیشن هایمان کنسل خواهد شد. که با تغییرات سازمانی اخیر، شرکت دیگر به پست های ما نیازی ندارد. یک پست دیگر بهم پیشنهاد دادند. باز هم در دپارتمان فروش. باز هم پر از ماموریت های یک روزه. کارش از جنس کار قبلی م بود، با این تفاوت که از الف تا یای ش معلوم بود. مطمئنن استرسش کمتر بود، هیجانش هم. 
راستش فکر نمیکردم جرئت نه گفتن داشته باشم. با تعداد انگشت شماری از آدمهایم مشورت کردم و جرئت پیدا کردم. هنوز نمیدانم بعدش میخواهم چکار کنم. یک جای دیگر استخدام شوم یا کار خودم را شروع کنم. فعلن باید چهار پنج ماه فشرده آلمانی بخوانم.
.
*حافظ