امسال نوروز خیلی وقت خوبی آمد. یک جایی از زندگی م بودم که خیلی نیاز به نو شدن داشتم. این بود که سفت و کفت در آغوش گرفتمش. تصادفن تغییر چیدمان وسایل خانه مان هم، که قرار بود برای سال نو میلادی انجام بگیرد با چند ماه تاخیر مصادف شد با ایام نوروز. که باعث شد شب عید خانمان کن فیکن باشد و بجز یک مترمربع سطح میز چوبی گوشه اتاق و یک صندلی که با زحمت ده دقیقه قبل از سال نو خالی شده بود، هیچ نقطه خالی دیگری پیدا نکنیم برای هفت سین و قرتی بازی هایش. بعد باید با مامان بابای سید تماس ویدئویی میگرفتیم چون آنها برخلاف خانواده من، عید را خیلی جدی میگرند. این بود که میبایست دوربین موبایل را با دقت در یک زاویه خاص نگه میداشتیم. هرگونه انحراف از آن زاویه باعث میشد مخاطبان تصور کنند مراسم سال نو را در انباری خانه مادربزرگمان برگزار کردیم. اگر یک نفر (مثلن همسایه های روبرویی که با گرمتر شدن هوا عادت روی طاقچه نشستنشان را از سرگرفتند) از پنجره تماشایمان میکرد با صحنه مضحکی مواجه میشد. انگار در اتاقمان سریال میساختند و همه اتاق پشت صحنه بهم ریخته فیلم بود و گوشه اتاق دو هنرپیشه با لباسهای پلوخوری به دوربین موبایل لبخند میزدند.
اولین بارم بود سبزه سبز میکردم. مامان هم هیچ وقت سبزه سبز نمیکرد. بنظرش چهارشنبه سوری و سفره هفت سین و دید و بازدید رسم و رسوم مسخره ای می آیند. البته بعضی سالها چند روز مانده به عید میرفت یک سبزه میخرید و هفت سین کوچکی یک گوشه میچید که همیشه یک سینش "ساعت" بود. چون معمولن یکی دو تا از سینها در خانه پیدا نمیشد و مجبور میشد از خلاقیتش کمک بگیرد. میخواهم بگویم درست است که میگفت مسخره است، اما ته دلش ازین مسخره بازی خیلی هم بدش نمی آمد.
من از بچگی بیشتر از بقیه اعضای خانواده به هفت سین و این قرتی بازی هایش علاقه داشتم. خانه خاله ها که میرفتیم عید دیدنی من تمام مدت دور هفت سین میچرخیدم و خاله ها ازم عکس میگرفتند. یادم هست یک سال دخترخاله هایم که هفت هشت سالی از من بزرگتر بودند هفت سین مفصلی چیده بودند که یک میز ناهارخوری دوازده نفره را پر میکرد. یک طرف میز هفت سین و یک طرف هفت شین. دخترخاله ام معتقد بود که سفره سال نو در اصل هفت شین بوده و با گذر زمان به هفت سین تبدیل شده. از هفت شین چه چیزی یادم مانده باشد خوب است؟ شراب و شمشیر. یک شمشیر گنده در غلاف گوشه سفره هفت شین بود و منکه قبل ازین فقط در فیلم های قدیمی شمشیر دیده بودم با کنجکاووی پرسیدم شمشیر از کجا آوردید؟ اما بجای جواب دادن خندیدند. این یکی از عادتهای ناپسند دخترخاله هایم هست که فکر میکنند در جواب سوالهای "بچه"ها یا کسانی که آنها "بچه" بحساب میآورند، میتوانند فقط بخندند.
دیگر باری که شمشیر دیدم نامزدی دوستم بود. خانواده شان مذهبی بودند و کسی نمیتوانست جلوی داماد برقصد. بنابراین از جمع دوستان انتظار میرفت در نقش گروه رقاص ظاهر شوند. موقع بریدن کیک یک نفر دست مرا گرفت و کشید وسط و یک شمشیر گل زده بطور افقی جلویم نگه داشت، یا دقیقتر بگویم، بهم تعارف کرد. انگار که جلاد باشم و قرار باشد سر کسی را ببرم. چون حتی سر گوسفند را هم کسی با شمشیر نمیبرد. پرسیدم چیکارش کنم؟ گفت بیا رقص چاقو کن. گفتم چرا شمشیر؟ ظاهرن کسی خیال جواب دادن نداشت، همه جمع شلپ شلپ شروع کردند به دست زدن و با لبخندهای تشویق کننده به من خیره شدند و من ناچار، درحالی که آن هیولای ترسناک را با دو دست بالای سرم نگه داشته بودم، قرهای ریز میریختم و امیدوارم بودم کسی ازم فیلم نگیرد.
ببین چطور آدم از نوروز میرسد به رقص شمشیر. حال آنکه هدف نگارنده ازین پست هدف گذاری برای سال جدید خورشیدی بود.
هدف سال نودو چهار این است که از زنگی لذت ببرم. بمعنای دقیقتر، از لذت بردن نترسم. یعنی شغلی انتخاب نکنم که زندگی را زهر مارم کند. که ازش بیزار باشم و صرفن بخاطر حقوق آخر ماه، مثل یک شکنجه مکرر بهش تن بدهم. یک جایی هم آدم باید از آن پلکان ترقی بپرد پایین و شیرجه بزند ته دریا. من همه درآمدهای بالا و همکاران متمول و خانه های شیک و ماشین های مدل بالای فردا را به لذت آبتنی امروز میفروشم. راستش فروختنش برای من زیاد هم راحت نیست. جرئت میخواهد. امسال میخواهم آن کله نترس را پیدا کنم و پاسش بدارم. امسالی که سی ساله میشوم.
.
*حافظ جان