شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

در آشپزخانه

غذاهای آلمانی اول خیلی بنظرم بی مزه بودند. بی مزه به ایهام غیرهیجان انگیز. البته باید اعتراف کنم که درین یک سال زیاد هم غذای آلمانی نخورده ام. در مقوله خوراکی جات خیلی ماجراجو نیستم. ترجیح میدهم به تکرار لذتهای آشنا ادامه بدهم. تجربه هم بهم نشان داده در آزمایش طعم های تازه، اتفاقی که میافتد معمولن با لذت خیلی فاصله دارد. اما همین اندکی که از آشپزی آلمانی چشیدم و دیدم، معتقدم یک سادگی درش هست که آدم را مجذوب میکند. البته وقتی بهش عادت کنی. اولها فقط توجه آدم را جلب میکند. هربار که در صف غذاخوری بشقاب غذا را میگذارند در دستت، سعی میکنی تعجب و نارضایتی ای که از مشاهده محتویات بشقاب برت عارض شده را، دست کم با نگاه و تکان سر با نفر جلوییت شریک شوی. اما همه راضی بنظر میرسند. راضی شاید کلمه مناسبی نباشد، آن هم برای سلف دانشگاه یا شرکت. اما قطعن متعجب هم نیستند. دیدن سیب زمینی آبپز درسته در گوشه بشقاب که برای تو "شوک آور" است، برای بقیه تنها "معمولی" ست. حالا که فکر میکنم اصلن یادم نمی آید از کی برای من هم معمولی شد. فکر نمیکنم بیشتر از چهار پنج ماه طول کشیده باشد. اما همان سادگی و زمختی که اول توی ذوق آدم میزند بعد از مدتی جالب میشود. البته مطمئن نیستم خود آلمانی ها هم بتوانند از سادگی غذاهایشان لذت ببرند، چون مطمئن نیستم احساسش کنند. برای من اما تجربه تازه ایست که دارد خوشایند میشود. توضیحش خیلی سخت است. اما لذت بردن از سبک غذاهای آلمانی مثل مدیتیشن است. انگار در یک سالن مد که همه با پاشنه و دامن تنگ تاتی تاتی میکنند، یک نفر شلوار گشاد ورزشی پوشیده باشد و با کفش بسکتبال قدم های گنده و راحت برداد. سادگی آشپزی و چیدمانش یک آرامشی به آدم میدهد. البته نمیتوانم بگویم هیچ وقت از طعم غذاها لذت نمیبرم، اما چیزی که فکر نمیکنم بهش عادت کنم سنگینی غذاهایشان است که برای معده های ناآشنا دوچندان هم میشود.
.
غذاهای ایرانی درعوض خیلی قرتی بازی دارند، خیلی پیچیده اند. خیلی قاطی اند. گاهی طعم ها یک جور در هم ادغام میشوند که آدم هویج میگذارد دهانش مزه گوشت میدهد، ماهی میگذارد دهانش انگار آلو خورده. ساعتها همه چیز قوطه میخورند و قل میزنند و آبش بخار میشود و عصاره در هم تنیده شده شان میماند در بشقاب. آشپزی مان یکجور مثل خانواده هایمان است که خاله و دایی و عمه و عمو، پا به پای پدر و مادر در لحظه لحظه زندگی آدم حضور پررنگ دارند. انگار خانواده های فامیل هم یک عمر در دیگ بزرگ مادربزرگ غوطه خوردند و با ملاقه بهم خوردند و با گذر زمان جا افتادند و حسابی همبست شدند. نه مثل این آشهای آب و دون سوا ها، یکجور پیوسته که تا ابد بیخ ریخش هم بسته اند. لزومن هم در صلح و صفا بسر نمیبرند، اما انگار یک رشته جدا نشدنی هستند و اگر خدای نکرده پاره شوند، همه مثل دانه های تسبیح پخش و پلا شده و "بی کس و کار" میشوند. 
.
آیا سادگی و زمختی غذاهای آلمانی را میتوان به آدمهایش تعمیم داد؟ شاید. در مورد سبک خانواده هایشان واقعن نمیتوانم نظر بدهم. اما قربان صدقه ی الکی و معاشرت اجباری مفاهیمی ست که بندرت در دوستان آلمانی م دیدم. برای همین شاید احساس اولیه مان این باشد که دوست پیدا کردن درین سرزمین زیاد راحت نیست. اما زمان که بگذرد شاید آدم از بی آلایشی و رو راستی روابط با همان دوستان انگشت شمار، احساس آرامش کند. 

بعد. غذاهای خوشمزه رستوران های خاص را باید بگذاریم کنار. از خوردن شنیسل لذیذ آلمانی ها همان روز اول هم لذت میبردم.) 
بعدتر. نگارنده از تمام جملات این پست درمورد غذا و فرهنگ آلمانی ها بسیار بسیار نامطمئن است! کلن احساسی که نسبت به آلمان دارم هنوز خیلی فاصله دارد با احساسی که در زمان مشابه، نسبت به فرانسه داشتم. انگار در مهاجرت اول آدم چهارتا چشم و گوش اضافی دارد برای ثبت و درک و تحلیل همه چیز. احساس میکنم اینبار خیلی نسبت به محیط بی توجهی کردم. حتی ازینکه کم کم دارم آلمانی یاد میگیرم تعجب میکنم. بسکه خودم را هنوز ازینجا دور میدانم. 
.



۱ نظر:

Mahsa Sh گفت...

من هم حس خیلی مشابهی نسبت به داچها ( هلندی هاو بلژیکی های داچ زبان) دارم. همین سادگی، زخمتی را خیلی در این فرهنگ هم می بینم. در آشپزیشان. در معاشرتهایشان.