پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۲

کفش های روی طاقچه

دبیرستانمان طی یک حرکت نوآورانه، پوشیدن دمپایی را اجباری کرده بود. یعنی صبح که میرسیدیم مدرسه باید کفشهایمان را در می آوردیم و دمپایی میپوشیدیم. بعد فکر کنید دانش آموزان شلپ شلپ با دمپایی در سرتاسر مدرسه روان بودند. با دمپایی پله ها را سه تا یکی میدویدیم بالا و خیلی وقت ها هم پایمان سر میخورد. زنگ های تفریح که نگو، با دمپایی بسکتبال و والیبال بازی میکردیم. علاوه بر توپ لنگه های دمپایی هم در هوا چرخان بود. مدیرو ناظم ها هم اکثرن دمپایی میپوشیدند. هرچند معلم ها ترجیح میدادند خودشان را ازین قواعد مستثنی کنند. قضیه جایی از عدالت خارج میشد که معلم صدایت میکرد پای تخته. مخصوصن اگر معلم مرد جوانی بود. البته دوره ما دیگر بازار عشق و عاشقی بین معلم و شاگردها به داغی ده دوازده سال قبلش نبود. اما خب داستان های کلاسیک هرچند هم از رونق بیافتند، همچنان مشتری خودشان را دارند. 
بجایش نمازخانه مان هیچ وقت بوی بد نمیداد. درواقع بی انصافی ست اگر اسمش را نمازخانه بگذاریم. چون به عنوان حرکت نو آورانه دیگر مدرسه مان، صف های صبحگاهی مان در حیاط و ایستاده برگزار نمیشد، بلکه در نمازخانه و ردیف به ردیف نشسته انجام میشد. گرم کن های غذا هم در اتاقی بود که درش به نماز خانه باز میشد، و ما غذا را میگرفتیم و روی سفره هایی که برایمان در نمازخانه پهن کرده بودند مینشستیم و غذا میخوردیم. مراسم جشن و سرور و نمایش و دهه فجر و سخنرانی و همه چیز در نمازخانه اتفاق می افتاد. یک تخته وایت برد هم داشت که کلاس های ادغامی و کلاس هایی که کارگروهی لازم داشت را بتوانیم در نمازخانه برگزار کنیم. میز پینگ پنگ هم برای مصون ماندن از برف و باران گوشه نمازخانه بود. خب درین میان هم گاهی افرادی می آمدند و نمازی هم خوانده میشد. 
اولین بار که به عنوان معلم ریاضی به مدرسه برگشتم، خیلی حس عجیبی داشتم که با کفش در راهروها و کلاس راه می رفتم. "ببخشید خانم" گفتن های بچه ها با یک دست روی هوا، آن همه چشم که از روی نمیکتها بهم زل زده بودند، هیچ کدام به اندازه کفش داشتن حس "معلمی" بهم نمیداد. 
معلم کسی ست که مانتوی سورمه ای جلو بسته نمیپوشید و کفش دارد. 
برای اولین بار در زندگی م دلم تنگ شد برای معلم بودن. 
.

۲ نظر:

Shayan Ghiaseddin گفت...

«... آن شب کدخدای پوکاتیره با چراغ قوه به خیمه ما آمد. با مهربانی گفت: تنها چیزی که ما از سفیدپوستان می‌خواهیم، دمپایی لاانگشتی، چراغ قوه و عینک است.»
شجاعت مردمان کایاپو، نشنال جئوگرافیک فارسی، دی ۱۳۹۲

مقاله‌ی مفصلی بود درباره زندگی قبایل در سر منشاهای آمازون در برزیل. خواستم شاهد بیارم که دمپایی از نیازهای اساسی بشریت بوده و هست!!

ناشناس گفت...

من دوست داشتم روزي به عنوان معلم به مدرسه اي كه خودم درس خوانده بودم برگردم. بنشينم زنگ هاي تفريح در دفتر و با معلم ها چاي بخورم و از پنحره ي رو به حياط بچه ها را ديد بزنم...
يك آرزوي كودكانه ي ساده كه البته هرگز برآورده نخواهد شد.