جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

در ستایش آمستردام

به معنای کامل کلمه عاشق آمستردام شدم. اصلن نمیدانم چطور توصیفش کنم. روح-نواز؟ کم است. روح-ماساژ کلمه برازنده تریست. کلن که هسته اولیه شهر از ساختن سد روی رودخانه آمستر بوجود آمده. بعد هی سد را پیش بردند و شهر را بزرگ کردند و درنتیجه دور هسته اولیه شهر چهار پنج کانال آب شکل گرفته. بعد مثل ونیز هم نیست که کلن روی آب باشد. خشکی و آبش بالانس خوبی دارد. کلن شهر نرم و آرام و روشن فکری ست. آدم درش راحت است. انگار خانه خودت باشد.
رم در عوض شهر پدر-مادر داریست. جدیت ش آدم را خفه میکند. با ساختمان ها و خرابه های هزارساله در میدان های اصلی شهر، آدم حس میکند کل شهر را از وسط کتاب تاریخ کشیده اند بیرون. یک بار بازدید از کلوزئوم کافی بود تا تمام صحنه های فیلم گلادیاتور برایم تداعی شود. فکر کن آدم روزی چندبار از جلویش بگذرد. احساس مورچگی نمیکند؟ میکند. آدم در شهری که زندگی میکند نباید مورچه باشد. باید بتواند آدم باشد.
نمیدانم. شاید دهه شصت در ترویج فرهنگ "شهر ما خانه ما" زیاده روی شده باشد، شاید هم مسئله یک گیروگور شخصی باشد، اما درهرصورت برای من شهر واقعن در حکم خانه دوم است. زندگی در رم برای من یعنی آدم در خانه اش با کت شلوار و کروات راه برود. احساس خفنی شاید بکند، اما احساس راحتی نه. حتی شایان ذکر است که من در پاریس هم احساس راحتی نمیکنم. اشرافی تر از آن است که شهر من باشد. زندگی در پاریس انگار آدم در یک خانواده اشرافی گیر کرده باشد که هر وعده در ظروف نقره و با شش مدل کارد و چنگال غذا میخورند. که نتواند حتی در خانه اش پیتزا را بدون کارد و چنگال بخورد یا ران مرغ برشته را با دست بکند و به دندان بگیرد.شاید حالا شمایی که اینجا را میخوانی هیچ وقت هیچ ران مرغی را به دندان نگرفته باشی و همیشه پیتزا را با چاقو و چنگال خورده باشی، درین صورت پاریس شهر شماست.  شهر من اما نیست. آمستردام شهر من است. با خانه های شناور روی کانال های آب و انبوه دوچرخه و پل و پنجره های بزرگی که رو به کوچه های باریک باز می شوند. که بنشینم در خانه ام و پیتزایم را با دست بخورم و از پنجره به شهر و مردمش لبخند بزنم. 
.

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

سلام بر من

خیلی سخت است آدم در کشوری زندگی کند که زبان مردمش را نمیداند. خیلی فاصله میگیرد با آدمی که همیشه بوده. تبدیل می شود به یک زبان-نفهم. به یک موجود نچسب. به یک سرگرمی، سیرک. یک موجود نتراشیده که در بافت همگون جامعه جا نمیشود. هرچند هم که همه چیز را گوگل کرده و پرینت گرفته باشی، هرچقدر هم سعی کنی خودت را ساپورت کنی، باز تسلط نداری به آنچه در اطرافت میگذرد. و در یک کلام میتوانم بگویم تا به زبان یک کشور تسلط نداری همواره توریست باقی میمانی. انکار نمیکنم که تجربه جالبی ست. حتی ممکن است بعد از یکی دو سال تبدیل شوی به یک توریست قهار. استاد سفر به شهرها و کشورهایی که هیچی ازشان نمیدانی. استاد برقراری ارتباط با زبان اشاره و متخصص در ترجمه نگاه ها و لبخند ها. و انتخاب امن ترین غذا در منویی که هیچی ازش نمیفهمی. اما زندگی به عنوان یک شهروند کم کم از یاد آدم می رود. جایی که فرز و چابک و مورد اعتماد باشی. معاشرت با آدمهایی که نه تنها خودت، بلکه همه جد و آبادت تمام حرفهایشان را بی کم و کاست می فهمند. جایی که از فرط عجز در مقام مشاهده گیر نکنی و بتوانی بطور فعال در گفت و شنودها شرکت کنی. که اوج فعالیت اجتماعی ت قبول دعوت به مراسم مختلف نباشد و بتوانی خودت مبتکر یک فعالیت جانبی جذاب باشی. حالا بعد از دو سال زندگی در فرانسه میتوانم بگویم تقریبا تمام بحث های حتی سیاسی-اجتماعی اطرافم را می فهمم. اما هنوز از مقام مشاهده پایین نیامدم. شاید علتش تته پته کردن و غلطهای مکرر گرامری هنگام صحبت کردن و کوچک بودن دایره لغاتم باشد. شاید یکی دو سال دیگر بالاخره شخصیت اجتماعی قبلی م را پیدا کنم. اما ترسم ازین است که قضیه ریشه ای تر ازین حرفها باشد. که با شرایط موجود منطبق شده باشم و حالا این صامت و ساکتی بخش جدایی ناپذیری از شخصیتم باشد. راستش جدیدن در جمع های فارسی زبان هم با کسی بحث نمیکنم و در بیان عقاید و افکارم به جمله های کوتاه ابتدایی بسنده می کنم. حتی مطمئن نیستم اگر باز تست روان شناسی بدهم هنوز آدم برون گرایی شناخته می شوم یا نه. البته بعید میدانم درونگرا از آب دربیاید. چون هنوز که هنوز است تست های روان شناسی را براساس منِ دو سال پیش جواب می دهم. بر اساس رعنایی که در ایران بودم. رعنایی که همیشه بودم و خیال میکنم هنوز هم هستم. شاید وقتش باشد که یک بروز رسانی در ذهنم انجام دهم. که بالاخره این دختر آرام خجالتی تازه را به عنوان خودم قبول کنم. 
.