به معنای کامل کلمه عاشق آمستردام شدم. اصلن نمیدانم
چطور توصیفش کنم. روح-نواز؟ کم است. روح-ماساژ کلمه برازنده تریست. کلن
که هسته اولیه شهر از ساختن سد روی رودخانه آمستر بوجود آمده. بعد هی سد را پیش
بردند و شهر را بزرگ کردند و درنتیجه دور هسته اولیه شهر چهار پنج کانال آب شکل
گرفته. بعد مثل ونیز هم نیست که کلن روی آب باشد. خشکی و آبش بالانس خوبی دارد.
کلن شهر نرم و آرام و روشن فکری ست. آدم درش راحت است. انگار خانه خودت باشد.
رم در عوض شهر پدر-مادر داریست. جدیت ش آدم را
خفه میکند. با ساختمان ها و خرابه های هزارساله در میدان های اصلی شهر، آدم حس میکند کل
شهر را از وسط کتاب تاریخ کشیده اند بیرون. یک بار بازدید از کلوزئوم کافی بود تا
تمام صحنه های فیلم گلادیاتور برایم تداعی شود. فکر کن آدم روزی چندبار از جلویش بگذرد. احساس مورچگی نمیکند؟ میکند. آدم در شهری که زندگی میکند نباید مورچه
باشد. باید بتواند آدم باشد.
نمیدانم. شاید دهه شصت در ترویج فرهنگ "شهر ما
خانه ما" زیاده روی شده باشد، شاید هم مسئله یک گیروگور شخصی باشد، اما درهرصورت
برای من شهر واقعن در حکم خانه دوم است. زندگی در رم برای من یعنی آدم در خانه اش
با کت شلوار و کروات راه برود. احساس خفنی شاید بکند، اما احساس راحتی نه. حتی
شایان ذکر است که من در پاریس هم احساس راحتی نمیکنم. اشرافی تر از آن است که شهر
من باشد. زندگی در پاریس انگار آدم در یک خانواده اشرافی گیر کرده باشد که هر وعده
در ظروف نقره و با شش مدل کارد و چنگال غذا میخورند. که نتواند حتی در خانه اش
پیتزا را بدون کارد و چنگال بخورد یا ران مرغ برشته را با دست بکند و به دندان
بگیرد.شاید حالا شمایی که اینجا را میخوانی هیچ وقت
هیچ ران مرغی را به دندان نگرفته باشی و همیشه پیتزا را با چاقو و چنگال خورده
باشی، درین صورت پاریس شهر شماست. شهر من
اما نیست. آمستردام شهر من است. با خانه های شناور روی کانال های آب و انبوه
دوچرخه و پل و پنجره های بزرگی که رو به کوچه های باریک باز می شوند. که بنشینم در
خانه ام و پیتزایم را با دست بخورم و از پنجره به شهر و مردمش لبخند بزنم.
.