دارم کم کم ایمان می آورم که اینجا (احتمالن اینجا یعنی کشورهای توسعه یافته) اگر نهایت جانت را بکنی، به هر چه که میخواهی میرسی. و بازه زمانی و شدت جان کندنِ پیش از موفقیت، مقادیری به شانس و اقبال و البته توانایی های فردی شما بستگی دارد. جالبی ش اینجاست که حالایی که من به این مهم ایمان آوردم هنوز نه ویزا دارم نه کار پیدا کردم نه هیچ. به عبارتی در برهه جان کندن بسر میبرم. و خب ناتوانایی های فردی هم همچنان گریبان گیرم هستند. ناتوانایی های فردی یعنی عدم تمرکز، یعنی عدم دقت، یعنی عدم توانایی در اولویت بندی کارها در مدیریت بحران. و در یک کلام، یعنی نتوانی با یک دست بیست تا هندوانه بلند کنی و بدوی. و اگر فکر میکنی این کار غیر ممکن است، اشتباه میکنی، چون هزار نفر دارند اطرافت با بیست هندوانه در یک دست مثل بنز می دوند. بعله. و اینکه من حالا دارم ایمان می آورم که می شود، اینکه میتوانم خودم را تصور کنم که بیست هندوانه دریک دست دوان دوان از خط پایان میگذرم، خودش یک توانایی ست که طی این دو سال فرنگ نشینی کسب کردم. آدم اگر مطمئن باشد بعد از پاره ای جان-کندن قطعن به موفقیت می رسد، جان-کندن را با جان می خرد. و احتمالن جان کمتری هم میکند. دست کم امیدوارم این نظریه درست ازآب دراید.
پ.ن. علاقه مندان می توانند سرنوشت اینجانب را بعنوان یک مطالعه موردی درین زمینه دنبال کنند.
با ما باشید.
.