جنبه هایی از من هست که در تاریخ زندگی م همواره تعجب آدم های اطراف* را بر انگیخته. یعنی انتظار ندارند که در من باشد. می گویند به تو نمی چسبد. لازم هم نیست راست راست بگویند که نمی چسبد، همین که دو کلمه ی نه بابا؟ و بی خیال! را به تناوب تکرار می کنند یعنی نمی چسبد. و این درحالی ست که این جنبه ها در پوست و گوشت من اجین اند. یک مدل بای دیفالتی که نه لازم دارم ازشان بنویسم، نه به کسی ثابت کنم که وجود دارند، نه انکار کنم که وجود ندارند. نه به هیجانم می آورند نه آزرده ام می کنند نه هیچ. تجسم کامل کلمه طبیعی هستند.
چه جنبه هایی حالا؟ جنبه هایی که معمولن آدم ها ربطشان می دهند به معنویات. مثلنِ اولش شش دفتر مثنوی مولاناست که بنده طی دو/ سه سال در کلاس های مربوطه مطالعه کرده ام. شاید به نظرتان مسئله عجیب غریبی نیاید، همان طور که به نظر من نمی آمد. بنابراین به بچه ها نگفته بودم. یعنی آنقدر قضیه ی پررنگی نبود که بروم اعلام رسمی کنم که آهای، من دارم می روم کلاس مثنوی. همان طور که یک ترم کلاس داستان نویسی رفتم مثلن و نرفتم اعلام کنم که آهای. هروقت گفته بودند فلان روز برنامه بذاریم، من گفته بودم کلاس دارم و کسی نپرسیده بود کلاس چی. یک بار یکی از بچه ها گفت مگه کلاس زبان تو جمعه ها نیست؟ گفتم چرا. این کلاس مثنوی ست. باید می بودید می دیدید با چه واکنش هایی مواجه شدم. اصلن تا دو سه روز کسی نمی توانست با من ارتباط برقرار کند. احساس می کردند یک آدم غریبه یک مرتبه پرت شده وسط گروه دوستی چندساله مان. تازه از من بپرسی، بچه ها خودشان خیلی اهل معنویات بودند. حالا به نظر من مثنوی آنقدرها هم ربطی به معنویات ندارد. همه اش یک مدل فکر کردن است. یک مدلی که زمین و هفت آسمان و کل کائنات را به شام شب تو ربط می دهد. برای مغز غرق در ریاضیاتِ صفر و یک آن روزهای من خیلی خوب بود. پیچ و مهره هاش را شل می کرد.
مثلن بعدی ش ماه رمضان بود. من ایران که بودم تقریبن تمام سال ها روزه می گرفتم. بعد آن گروه دوستان و همکارانی که روزه دار بودند هیچ وقت مرا قاطی مراسمجات مخصوص ماه رمضان نمی کردند. حتی افطاری هاشان دعوتم نمی کردند چون حدس نمی زدند که روزه باشم و افطاری را گویا باید به آدم روزه داد. بعد آن یکی دسته از دوستان و همکارها، هی بهم خوراکی تعارف می کردند. اولی و دومی و سومی را که نمی خوردم می پرسیدند: نکنه روزه ای؟! بعد همان داستان نه بابا؟ و بی خیال!
مثلن بعدی برمیگردد به استعمال مشروبات الکلی. من در ایران هیچ وقت الکل نمی خورم. به طرز مشهودی مدلِ من نبود و نیست. مدل من؟ مدل من دخترِ در صلحی ست. این توصیف را اولین بار متیو بعد از سفر آلمان ازم کرد. مشروب خوردن برایم خیلی عصیان بود آن سالها. از مدل خریدن تا مدل حمل کردن، تا مدل سرو کردنش در لیوان های یک بار مصرف را که می دیدم، عصیانم می آمد. نمی دانم. شاید برطبق قوانین جمهوری اسلامی مهمانی رفتن هم عصیان باشد. برای من نبود اما. اینجا هم در یک فضاهایی نوشیدن را دوست دارم فقط. جایی که در صلح نگهم دارد.
مثلن آخر سفر به عربستان است. که بنده دو بار در سنین هجده و بیست و سه سالگی مشرف شده ام. ریا نباشد، به نظر من -که البته خیلی نقاط زمین را هنوز ندیده ام- شهری در صلح تر از مدینه در دنیا وجود ندارد. مکه مدلش طوفانیِ انقلابیست بیشتر. از معماری ساختمان هاش گرفته تا مسجد و خانه کعبه و اینها. مدینه بیشتر مدل من است. ساختمان های عریض کوتاه، خیابان های پهن و.. بگذریم حالا. بعد این مدلی هم نیست که من در زندگی قبلی م دو بار رفته باشم مکه و حالا عوض شده باشم و دلم نخواهدش دیگر. هنوز هم دوست دارم بروم مدینه. خیلی هم دوست دارم. راستش را بخواهید من اصلن عوض نشدم. همان دخترِ در صلحی که بودم مانده ام. از اولش هم به چیزی اعتقاد راسخ نداشتم. حالاش هم ندارم. کلن راسخ خیلی از من دور است. مدینه اما خیلی به من نزدیک است.
پاریس که می آمدم، در آن فضای محدود چمدان، سجاده ی بزرگ زرشکی-طلایی که از مامان طلب کرده بودم -چون مامان آدمی نیست که سجاده بار آدمِ نماز نخوان کند- برداشتم آوردم اینجا. حالا گذاشتمش یک جایی که خیلی دم دست نباشد اما در کمدم را که باز کنم ببینمش. قبله نمای خانه مان را هم کشیدم آوردم اینجا. توی یک کیسه فریزر روی سجاده است.
اینکه چرا اینها در من می تواند تعجب داشته باشد، معمایی ست که هیچ وقت برایم حل نشد. چون مدل لباس پوشیدن و آرایش کردن و معاشرتم -به نظر خودم- خیلی معمولیِ در صلحی ست. قبول دارم که هیچ نشانه ای از اعتقادات راسخ ندارد اما هیچ نشانه ای هم از عصیان ندارد. خودم ادعا دارم که ذره ای باحال نمایی هم در من نیست. یعنی هیچ وقت نخواستم خودم را متفاوت از آنچه که هستم نشان دهم. اصلن این حرف ها به منی که سیر تا پیاز زندگی م در ویترین این وبلاگ است (سلام سیما) نمی آید. اینکه چرا از این مقولات نمی نویسم هم برای خودم جای سوال دارد. به نظرم آدم از جاهایی از مغزش می نویسد که گره دارد. بعد نوشتن یک مدل فکر کردن است دیگر. آدم با نوشتن فکر می کند که گره ها باز شوند. من هیچ وقت گره ای اینجاها نداشتم. الان گره مغزم این تعجبی ست که حدود ده سال آدم های تازه از من می کنند. حالا نوشتم.
.
* این آدم ها شامل دوستان ایرانیِ مجازی و حقیقی و همکار و رئیس و همساده و خواننده وبلاگ و فامیل و غیره می شوند که طبعن دوستان نزدیکی م را که تعدادشان از انگشتان دست (دو دست با هم) تجاوز نمی کند، شامل نمی شود.
۷ نظر:
خيلی قشنگ بود. مخصوصا توصيف مکه و مدينه :)
نه بابا! بی خیال!! ;)
این تعبیر در صلح خیلی خوب بود رعننا!
توصیف عربستان هم خیلی عالی بود :)
از همه قشنگ تر اون وا کردن پیچ بود :)
خیلی دوستش داشتم
کاش یه خورده ما ها دیده می شدیم و یه خورده آدم ها لمس می کردیم و مزه می کردیم
:)
Ehsas mionam birabt nazar midam ama inbaram minevisam:
1) ma nasle dar hale gozar hastim. na be sonathaye pedarhayeman kamelan eteghad darim na be modernite residim. Inast ke malghamei az kohan va no hastim. etefaghan kheili ham ghashang hast. ham servate dirin ro darim ham dar gozashte nemipusim. alie age kasi aktive in tarkib ro taghbiat kone.
2) man az adamaye chand boodi khosham maid. adami ke dar do negahe aval ta akhre khat khunde bashish hoseleye adamo sar mibare. tajrobe ham neshun dade faghat unai ke tu ghalebe khasi (ya be ghole almanie to keshoye khasi) ja nashan, adamai ke in ghad ghani hastand ke dar abaade (demension) motefavet chizi baraye goftan dashte bashand hamishe moafagh khahand bud. hata aghar ham taajobe digaran ro jalb konand. ba ashnaiate kutahi ke man daram va az tarze nevshtehat agar chand boodi nemibudi taajob mikardam
3) nemidunam ke aya benazare kasi dige ham in masaale jalab benazar mirese ya na. baraye man kheili jalebe ke din va eteghadat che jaigahi bein ma dare. hameye javame yek doreye mazhabi va diniro tei kardand hame!! ama bishtare unai ke ma mishnasim yemoghei az sonate dinishun fasele gerftand va active dar kamrangtar kardaneshun talash kardand. ama dino eteghadat dar beine ma javanan ye jaigahe gharibi peida karde. ma ham be marhalei residim ke un charchube sefto sakht dige jai tu zendegie moderne ma nadare ama baz yek noghtei hast ke ma khodemuno ba un tarif mikonim. ye bakhshi porang az hoviate mast. ma aslan dar talash barayekamrang kardanesh nadarim. hast. ama bishtar be onvane yadegari az anche budim. yani tori Backgrounde kamrange zendegie hameye mast. in idea be man delgarmi mide. nemidunam chera.
sima
خب آدم ها متفاوتند. نمی گویم برای منی که زیاد تو را نمی شناسد هم مایه ی تعجب نوبد این پستت. اما من دو سه سالیست خودم را تمرین داده ام آدمها را از قشرهای متفاوت با لایف استایل های مختلف دوست داشته باشم. حالا حتما هم نباید به دوست داشته شدن و دوست داشتن ختم شود منظورم بیشتر ارتباط برقرار کردن است. و این قضیه را مدیون سال هشتاد و هشت ِ ایرانم. با آنهمه قطب مخالف و موافق و جنگ و دعوا و کینه و انتقام. آنجا یاد گرفتم احترام گذارم حتی اگر قشری هنوز احترام گذاشتن را نفهمیده اند.
این که آدم ها متفاوت میشن با یه تغییر مکان خیلی جای بحث داره
سیما: 0. اتفاقن همیشه با ربط نظر می دی ;)
1. نمی دونم خوبه یا نه، ولی همینجوری هست که میگی.
2. تا حالا اینطوری بهش نگاه نکرده بودم.
3. این به نظر من جدیدن جالب رسیده. همون قضیه فرهنگ و دین و اینا که صدساله می خوام ازش بنویسم. که ننوشتم هنوز..
یلدا: آخه قشر و لایه کردن آدم ها هم عالمی هست برای خودش. نمیگم آدم ها قشر و لایه ندارن، اما بعضی وقتا بعضی کلمه ها و رفتارها اینقدر کد میشن، که وقتی در یک آدم می بینیم میذاریمش توی طبقه هه! یعنی پشت اون کلمه و رفتار رو دیگه نگا نمی کنیم.
ناشناس: تغییر بحثش جداست.قبلترها پست نوشتم تو همین وبلاگ. اینجا راجع به موضوع دیگه ای صحبت کردم
ارسال یک نظر