پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

die Treppe!

دیروز رفتم بچه ها را از مهدکودک برداشتم و آوردم خانه. خانه شان طبقه چهارم است و طبق توصیه پدر مادرشان، نباید در پله ها بغلشان کرد. لینا چهار سال و نیم دارد و بی اعتراض پله ها را میگیرد می رود بالا. اما نیکلاس دو سال و نیمش است.  باید دستش را بگیرم و با هر پله بکشم بالا. باز هم خیلی باید انرژی صرف کند. هر پله تا کمرش ارتفاع دارد و باید پایش را از بغل رو به بیرون بچرخاند و برساند به پله. هوا که سردتر بود، زیر خروار کاپشن و کلاه و شال گردن، به طبقه سوم که میرسیدیم نفسش به شماره می افتاد. دلم میسوخت، بغلش میکردم. حالا یاد گرفته که من انسان بغل-کنی هستم. پایین راه پله ها دست هایش را میگیرد بالا و شانسش را امتحان میکند. من هم معمولن در نقش پرستار دلسوزی که به تربیت بچه ها اهمیت میدهد میگویم نه، تو پسر بزرگی شدی و باید خودت پله ها را بیایی بالا. دیروز هم همین کار را کردم. طبقه سوم بودیم. از پیچ پاگرد گذشتیم و سه پله بالا رفتیم که دیدم لینا از طبقه پایین صدا میکند که کفشم درآمده بیا پایم کن. نمیدانم چرا باید از پله بالا آمدن کفش آدم را از پایش در بیاورد. به نیکلاس گفتم همین جا بنشین و تکان نخور. رفتم کفش لینا را پا کردم و دستش را گرفتم. "هالو" بالا را نگاه کردم دیدم  نیکلاس سرش را از بین میله های چوبی راه پله ها آورده بیرون و با چنان ذوقی به من و لینا نگاه میکند که انگار ماهواره فرستاده فضا. گفتم "هالو. حالا بلند شو برویم بالا." سرش را کشید عقب و گفت "اوخ" چهره ذوق زده اش در چشم برهم زدنی پر از ترس و استیصال شد. بعله. سرش بین میله ها گیر کرده بود. "خیلی خوب نترس آمدم." از پیچ پله ها برگشتم پایین تا درست روبروی صورتش باشم. "حالا آروم سرت را ببر عقب." اما کمکی نکرد. گوش ها و شقیقه اش گیر میگرد به میله ها. چشم های درشت سورمه ایش را به من دوخته بود. مطمئن بود که من میتوانم سرش را از آنجا بیرون بیاورم. من چکار میتوانستم بکنم؟ اولویت اولم این بود که نگذارم گریه کند یا بترسد. به محض اینکه پرده اشک میخواست روی چشم هاش بنشیند پیشنهاد تازه ای میدادم. "بشین بشین روی زمین، پایین میله ها جای بیشتری هست" اما جای بیشتری نبود. گوش ها و شقیقه اش قرمز شده بود. دوباره اشک داشت میدوید توی چشم هایش. "آهان آهان. سرت رو بیار جلو به سمت من. که درد نگیره" فکر کردم هرچه بیشتر سرش را فشار دهد متورم میشود و احتمال رهایی کمتر است. چند لحظه آرام و صبور نشست و باز قیافه اش آماده گریه شد. "بلند شو نیکلاس. بیا بالای بالا. آنجا فضای بیشتری هست" بلند شد و امتحان کرد. نشد. "زاویه سرت را عوض کن." نگاهم کرد. انگلیسی زبان سومش است و هنوز همه چیز را نمیفهمد. گفتم سرت را بچرخان. چرخاند و کشید عقب. کمکی نکرد. مستاصل ایستاده بودم در راه پله ها و برای اینکه از گریه جلوگیری کنم ایده های بی ربط میدادم. "حالا بیا پایین، حالا برگرد بالا. سرت را بیاور جلو. دوباره ببر عقب.." داشتم فکر میکردم به پدرش تلفن کنم یا به آتش نشانی. تنها چیزی که مانعم میشد این بود که مطمئن بودم به محض اینکه با تلفن صحبت کنم گریه را شروع میکند. دلم نمیخواست درین وضعیت گریه کند. تا کی باید اینجا میماندیم؟ بالاخره که گریه میکرد. مغزم پر بود و زبانم همچنان پیشنهاد های بیا بالا برو پایین میداد. نمیدانم چرا در عین حال ماجرا برایم خنده دار هم بود. هرچند لحظه یکبار از خنده منفجر میشدم و لپ پسرک را میبوسیدم و قربان صدقه اش میرفتم. میدانستم که یک پرستار دلسوز نباید به بچه ای که در هچل افتاده بخندد. باید با مشکل بچه ابراز هم دردی کرد مخصوصن وقتی مشکل جدی و خطرناک است. اما خب دیدن کله کوچولویی که از بین میله های راه پله بیرون مانده برایم خنده دار بود. شاید هم خنده عصبی بود. نمیدانم. فقط خوشحال بودم که از لینا خبری نیست و یک گوشه ای مشغول است. در یکی از همین "بیار جلو لپت را بچسبان به لپ من، حالا یواش برو عقب" ها سرش در آمد و یک لبخند خنگ بی خیال نشست روی چهره اش. نمیدانید چه نفس راحتی کشیدم. بغلش کردم و لینا را صدا زدم. صدایش از طبقه پنجم می آمد "کفشم در آمده. بیا پایم کن"
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

بیست و نه ساله میشویم

تولدم شده. امروز. 
نوشته بودم که تولد بیست و هشت سالگی برایم خیلی مهم بود. چرا که وقتی بدنیا آمدم بابا و مامان بیست و هشت سال داشتند. تولد سی سالگی هم که اصلن نگو. من از بیست و سه چهار سالگی آرزو داشتم خودم را در روز تولد سی سالگی ببینم.(ایناهاش) بنظرم در سی سالگی گل زندگی آدم باز می شود و دنیا بالاخره به رسمیت میشناسدش. 
در هر صورت امروز بیست و نه ساله میشوم. بیست و نه سالگی برخلاف سال قبل و بعدش پدیده تکان دهنده ای نیست. میان کارهایی که در لیست کارهای هفته ام ردیف کرده ام نوشته ام تولدم. بعله. بیست و نه سالگیم نشسته است کنار مصاحبه و تعمیر قفسه آشپزخانه و تمام کردن درس فلان آلمانی و پرستاری بچه و ملافه و تشک و حوله برای مهمان ها آماده کردن و فروم کار رفتن و رستوران شنبه شب را رزرو کردن و کارهای روزمره دیگر. که خب خودش حامل پیام مهمی ست. عطشی هم برای جشن گرفتن ندارم که احتمالن به فقدان "دوست" برمیگردد. با تعداد انگشت شمار دوست مستقلی که دارم قرار است شنبه شب برویم ساندویچی ایرانی. منظور از دوست مستقل دوستی ست که دوست من باشد فقط. دوست های سید خیلی خوبند، اما سایه رابطه شان با سید خیلی روی رابطه من باهاشان سنگینی میکند. من هم گذاشتم دوستهای او بمانند. با اینکه در بحران دوست بسرمیبرم اما ترجیح میدهم تولدم را کنار آدمهایی باشم که حقیقتن دوست خودم میدانم. البته الی و جولی این آخر هفته را برلینند و همین کافی ست که شنبه شبنم را بسازد. و اما از ساندویچی ایرانی که دلم نمیآید برایتان ننویسم. سوسیس پنیری دارد و کوکتل و بلغاری با یک عالم خیارشور و چیپس و سس. اصلن این ساندویچ ها را میبینم روحم تازه میشود. ضمن اینکه آش رشته ی اعلایی هم دارد که هر بار مرا بر سر دوراهی میگذارد که کدام را بخورم کدام را نگاه کنم. نمیدانید که. این برنامه شنبه. 
امشب هم بعد از دویدن های بسیار، انتهای لیست کارها میرسیم به تولد من. قرار است با سید برویم آن مغازه ای که روی ظرف های سفالی نقاشی میکشی بعد خانمه برایت میپزد میآوریش خانه. قرار گذاشتیم تولدهایمان برویم برای خانه مان ظرف نقاشی کنیم. بعد مثلن بعد از چندسال نصف ظرف های خانه مان را خودمان نقاشی کرده باشیم. خیلی لوسیم؟ میدانم. 
جا دارد اضافه کنم که پارسال دو روز بعد از تولدم آمدم برلین. سید مرا برد درین مغازه هه و گفت بیا یک چیزی برای خودت نقاشی کن. بعد من آمادگی روحی نداشتم که. بعد از هزارسال رنگ و قلمو جلویم بود. میدانید آخر من ده-دوازده سالی در دوران طفولیت نقاشی میکردم. یعنی شبهای بسیار تا صبح مینشستم بالاسر نقاشی و همیشه هم در مهمانی ها یک تخته شاستی دستم بود و از ملت طرح میزدم. نقاشی کشیدن تفریح همیشگی م بود. مثل ویولن زدن طلایه. اما خب هجده سالگی گذاشتمش کنار. فکر کنم از وقتی که عاشق آن پسره سرتق شدم. عاشق کلمه بود. آمدم سراغ نوشتن. (بعله من هم نوشتن را با یک داستان عاشقانه شروع کردم و  به همین اندازه خز) شب تا صبح هایم صرف نوشتن میشد. کلن فراموشم شده بود که نقاشی بخشی از من بود.
پارسال، در بیست و هشت سالگی بعد از ده سال قلمو و رنگ دیدم. یک پارچ کوچک برداشتم رویش چهارتا گل کشیدم. فکر کنم همان روز با سید دوست شدم. دوست داشتنش گره خورد به یک حس ناب و قدیمی. از برلین که برگشتم بعد از ده سال یک مقوای بزرگ برداشتم و رویش نقاشی کشیدم. یک آخر هفته نشسته بودم روی مبل جلوی تلویزیون و نقاشی میکشیدم. همانقدر رام که در هجده سالگی بودم. همانقدر مسحور و بی کلمه. نقاشی کشیدن دوباره شد عادت روزها و شبهایم. مثل دوست داشتن. 
بله. امروز رابطه مان یک ساله شد و من بیست و نه ساله. 
.
بعد. پست پراکنده و شلخته ای شد. ببخشید. نمیدانید چقدر کار دارم و چقدر باید الان بدوم. اما خب آدم هرچقدر هم کار داشته باشد باید روز تولدش چهارتا کلمه خرج خودش کند دیگر.
.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

نقطه دلش تنگ است

دلم میخواهد کش بیایم تا دنیا بیشتر درونم جا بگیرد. یا لااقل گردنم دراز شود افقهای پنهاورتری را ببینم. احساسِ نقطه-گی میکنم. احساسِ ناچیزی. احساسِ دنیا سطح خیلی بزرگی ست و فاصله ها پاره خطهای دور و دراز. انگار یک چیزی در دلم جابجا شده دکمه ی مقیاس فشار آمده باشد، برگشتم به تنظیمات اولیه. به دوران دبستان که پاره خطها را با خطکش چوبی سانت میزدیم. میدانید؟ همه مان از همانجا شروع میکنیم. اما بعدتر که هی دورتر میشویم و هی کش تر میآییم، مقیاس فاصله برایمان می شود زمان. از برلین تا تهران؟ مستقیم شش ساعت. ترانزیت استانبول میکند ده ساعت. برلین تا پاریس که هیچی، کمتر از دو ساعت.. و اینگونه است که انسان سر از نقطگی درمیآورد و احساس میکند برای خودش حجمی دارد و تهران و پاریس و برلین همزمان درونش جا میگیرند. احساس خوبی ست. اشتها برانگیز است. دلت میخواهد در تمام شهرهای دنیا خانه کنی. تمام خیابان ها و بارها و کافه هایشان را ببلعی.. 
اما خب گاهی هم یک چیزی در دل آدم جابجا می شود، فاصله دوباره می شود همان پاره خطی که یک سرش تویی، یک سرش خانه امیرآباد. تو هم میشوی همان نقطه ای که چهارهزارو دویست و دو کیلومتر از مبدا دور افتاده.. بعد در مقام نقطه ای صبور و نجیب چاره ای هم نداری جز اینکه بگذاری حقیقت مثل سیلی محکم بر صورتت بنشیند..
و بعله. نقطه دلش تنگ است. برای تهران. برای پاریس و برای تمام نقطه های کوچک و دوست داشتنی که با پاره خط های دراز و تمام نشدنی از مبدا و از هم دور افتادند. 
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۳

خواندن یا نوشتن، مساله این است

اینکه کمتر مینویسم دلیلش این است که بیشتر میخوانم. کتاب خواندن و وبلاگ نوشتن خیلی عجیب برایم جای هم را میگیرند. مثلن وبلاگ خواندن و وبلاگ نوشتن جای هم را نمیگیرند. کتاب خواندن و وبلاگ خواندن هم جای هم را نمیگیرند. اما همواره در طول تاریخم آنجا که زیاد نوشتم، کتاب کم خواندم و آنجا که کم نوشتم، کتاب زیاد خواندم. اگر فکر میکنید به وقت آزاد انسان ربط دارد باید بگویم که نع. ندارد. وقت من این روزها کلن آزاد است. اما بالاخره به یک چیزی ربط دارد دیگر. میدانید؟ دنیا دارالارتباطات است.
دقیق تر نگاه کنیم میبینیم که من هرچه درخانه تر باشم کمتر  کتاب میخوانم و بیشتر وبلاگ مینویسم، و برعکس. اصلن خیلی بندرت در خانه کتاب میخوانم. بجایش سوار مترو که میشوم ویار کتاب میکنم. هشتاد درصد کتاب های بعد از بیست و پنج سالگی م را در مترو خواندم. چرا که قبلش سوار مترو نمیشدم و اولین بار وقتی محل کارم در شرق ترین نقطه تهران بود و من هرروز متروی میدان انقلاب را به سمت شرق سوار میشدم و آخرین ایستگاه پیاده میشدم، ترکیب کتاب و مترو را کشف کردم. بعد آدم از حجم کتاب هایی که میخواند میفهمد که چقدر عمر دارد در مترو میگذارد. بماند. اینکه تازگی ها کتاب زیاد میخوانم بدین معناست که خانه نیستم. در پست های قبلی هم خاطر نشان کردم که هوا خوب است و ما از هر فرصتی استفاده کرده، در دامان طبیعت قل میخوریم و چمنی کنار دریاچه ای پیدا میکنیم و نیم روزی را به صدای طبیعت و حیوانات هیجان زده گوش میدهیم و من کتاب میخوانم و برایم جالب است که سید کتاب خواندنش نمیآید. نه روی چمن ها، نه در مترو. فکر میکردم کتاب نخواندنش به کیندل نداشتن ربط داشته باشد، برایش خریدم اما تفاوتی نکرد. انگار در آن واحد روی یک کار بیشتر نمیتواند تمرکز کند. درحالیکه کتاب خواندن کاریست که باید بزور یک گوشه ای چپاندش. اگر بخواهی خیلی جدی ساعاتی از روز را بنشینی پشت میزت و کتاب بخوانی، بسختی وقت برایش پیدا میشود.
من که از بچگی یادم هست پدرم در بسیاری دورِ همی های خانوادگی کله اش در کتاب بود و چقدر این موضوع ما را و مامان را عذاب میداد، دلم برای سید میسوزد. اما اگر بابا غرولندهای ما را  به جان میخرید و به خواندن ادامه میداد، من هم همین حق را دارم.  ضمن اینکه با گذشت زمان جهان "فرد" را و نیازها و خواسته هایش را بیشتر به رسمیت میشناسد. لذا غر زدن و غر شنیدن موضوعیتش را از دست میدهد. یا ما امید داریم که از دست بدهد. 
.
رعنا،
امروز از خانه.
.

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۳

ارتفاعات پست

من اگر یک روز بخواهم خود کشی کنم، خودم را  از بلندی پرتاب خواهم کردم. شاید هم پرتاب کردنی درکار نباشد و بدلیل حواس پرت و گیچی و هپروت ناشی از فشار عصبی، طی یک حادثه به پایین پرتاب شوم. اما چیزی که ازش مطمئن هستم این است که غلیان احساسات منفی مرا از روی زمین بلند میکند میبرد به بلندترین جای ممکن. هرچه بیشتر احساس کنم در آسمانم حالم بهتر میشود. یک بار در پاریس یادم هست رفته بودم در روز روشن تک و تنها روی پل رودخانه سن نشسته بودم پاهایم را هم آویزان کرده بودم پایین و تا کمر هم دولاشده بودم به گرداب های کوچک و درخشش نور آفتاب روی آب روان زل زده بودم و حالم هرچه میگذشت بهتر میشد. خب در چنین موقعیت جغرافیایی یک عطسه کافی ست که آدم پرت شود پایین و مردم بگویند زیرفشارهای عصبی با چشم گریان خودش را پرت کرد در رودخانه. 
اینجا هم خانه مان طبقه سوم است و پنجره اتاق ها به یک حیاط گرد و سرسبز باز میشود که صدای طبیعت میدهد. چندروز پیش درست قبل ازینکه پست مربوط به خوشبختی م را هوا کنم، تا خرخره در احساس بدبختی غوطه میخوردم. (بعله. زندگی یک چنین تیغ دولبه ایست) همینطور در عالم هپروت با خودم گفتگو میکردم که سید در را باز کرد و آمد تو و پرسید چرا آنجا نشستی؟ تازه توجهم جلب شد که واقعن چرا اینجا نشستم؟ رفته بودم چهارزانو روی طاقچه پنجره نشسته بودم و گردنم را کش آورده بودم زل زده بودم به موزاییک های کف حیاط. نمیدانم چه مدت آنجا بودم اما نوک دماغ و انگشت های پایم تا یک ساعت بعد از سرما بی حس بود. 
یکی دوخاطره دیگر هم ازین دست دارم. جالبی ش اینجاست که آن بالاها که نشسته ام بطرز بی نظیری حالم خوب است. جالب ترش این است که در حالت عادی ترس از ارتفاع دارم. نمیدانم ترسش آنقدر زیاد هست که اسمش را بگذاریم ترس از ارتفاع یا نه، اما مطمئنن میشود گفت که در حالت عادی اصلن با ارتفاع راحت نیستم. اما در حالت بحرانی فقط ارتفاعات است که حالم را خوب میکند. 
باید ازین پس هنگام انتخاب خانه حواسم باشد که یک بالا بلندی باصفا آن دور و اطراف باشد برای روزی که زندگی فشار آورد بروم مثل یک کوه آرام و بیخیال بنشینم نوک بلندی و احساسات جوشانم را نشخوار کنم. 
.

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۳

نوبهار است، درآن کوش که خوشدل باشی*

رفتیم و برگشتیم بهار شد! آل استار میکشم به پایم و خیابان های آفتابی زیبای برلین را گز میکنم. یک نقشه درست حسابی گرفتم برای خودم تور پیاده روی بگذارم. شاید هم یک دوچرخه دست و پا کنم. خلاصه خیابان ها بدجور دلم را برده اند.
بالاخره بعد از داستان های فراوان با سید همخانه شدیم. اولین بارم است که تنها با مردَم در یک خانه زیست میکنم. قبلتر یا خانه ها جدا بود یا تنها نبودیم. که گزینه دوم عذاب الیم بود. هرچه سعی کردم و کردیم که مدت طولانی تری جدا باشیم نشد. حالا هم بد نیست. تنها مشکلم این است که نمیتوانم باهاش قرار بگذارم. حالِ قبل از قرار، از محبوبترین احوالات نزد امت من است. آن مدتی که هی لباس های مختلف را آزمایش میکنم و آرایشم را کم و زیاد میکنم و جلوی آینه قر میدهم را با هیچ حالی عوض نمیکنم. حالا در چنین لحظاتی یک لنگه پا کنار در ایستاده و شمارش معکوس میکند: ده دقیقه وقت داری! یا روی صندلی لم داده و قربان صدقه می رود که آن هم کمکی نمیکند. بجایش هر وقت میخواهمش هست. که خب اولش آدم نمیفهمد که چقدر مهم است، چون آدم اولش هنوز معتاد نشده. ولی بعدتر که دیدی ای دل غافل، تمام لحظه های خوش تنهایی را می شود با کسی سهیم شد و خوش هم ماند، دلت پر میکشد برای بودنش. و اینگونه می شود که خودت را از دور نگاه میکنی میبینی شدی زنِ رابطه. زن متعهد. زن صبور و آرام و دلربا. 
در کنار همه اینها درونم یک زن سرزنده و پرسودا سربرآورده. انگار دستمال قدرتم را یک نفر زیر سقف این خانه به بازویم گره زده باشد. هیچ وقت بیشتر از حالا لنگ زندگی م هوا نبوده و هیچ وقت به اندازه حالا دلیل برای حلق آویز کردن خودم نداشتم (اغراق!) اما یک مدل عجیبی پر از ایده ام. دارم زبان یاد میگیرم و بطور مرتب مصاحبه کار دارم و در عین حال ایده های فراوان برای کسب و کار خودم دارم و اولین بار است در زندگی م که دارم پی اش را میگیرم و خلاصه راضی هستم از خودم. ازین بخش سرزنده و پرانرژی خودم خیلی خوشحالم و همین زن سودایی ست که مرا و ما را زیر سقف این خانه نگه داشته و میدارد. بعله. 
.
*حافظا

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۲

از روزهایی که باید در وطن بود

مچ-بند سبز آن سالهایم را گره زده ام به دسته چمدانم. هربار سفر میروم چشمم که به گره های کور کنار هم می افتد دلم آشوب میشود. انگار یک دنیا هراس و خشم و اشک لای این گره ها دارند دست وپا میزنند هنوز.
همه ی تحلیل ها و خوب شدها و بد شدها و این یک مسیر است و آهسته و پیوسته باید رفت ها باد هوا می شود و همه احساس های گلوله شده در گلوی آن شبها و روزهایمان دوباره مینشیند بیخ گلویم.
.

پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۲

کفش های روی طاقچه

دبیرستانمان طی یک حرکت نوآورانه، پوشیدن دمپایی را اجباری کرده بود. یعنی صبح که میرسیدیم مدرسه باید کفشهایمان را در می آوردیم و دمپایی میپوشیدیم. بعد فکر کنید دانش آموزان شلپ شلپ با دمپایی در سرتاسر مدرسه روان بودند. با دمپایی پله ها را سه تا یکی میدویدیم بالا و خیلی وقت ها هم پایمان سر میخورد. زنگ های تفریح که نگو، با دمپایی بسکتبال و والیبال بازی میکردیم. علاوه بر توپ لنگه های دمپایی هم در هوا چرخان بود. مدیرو ناظم ها هم اکثرن دمپایی میپوشیدند. هرچند معلم ها ترجیح میدادند خودشان را ازین قواعد مستثنی کنند. قضیه جایی از عدالت خارج میشد که معلم صدایت میکرد پای تخته. مخصوصن اگر معلم مرد جوانی بود. البته دوره ما دیگر بازار عشق و عاشقی بین معلم و شاگردها به داغی ده دوازده سال قبلش نبود. اما خب داستان های کلاسیک هرچند هم از رونق بیافتند، همچنان مشتری خودشان را دارند. 
بجایش نمازخانه مان هیچ وقت بوی بد نمیداد. درواقع بی انصافی ست اگر اسمش را نمازخانه بگذاریم. چون به عنوان حرکت نو آورانه دیگر مدرسه مان، صف های صبحگاهی مان در حیاط و ایستاده برگزار نمیشد، بلکه در نمازخانه و ردیف به ردیف نشسته انجام میشد. گرم کن های غذا هم در اتاقی بود که درش به نماز خانه باز میشد، و ما غذا را میگرفتیم و روی سفره هایی که برایمان در نمازخانه پهن کرده بودند مینشستیم و غذا میخوردیم. مراسم جشن و سرور و نمایش و دهه فجر و سخنرانی و همه چیز در نمازخانه اتفاق می افتاد. یک تخته وایت برد هم داشت که کلاس های ادغامی و کلاس هایی که کارگروهی لازم داشت را بتوانیم در نمازخانه برگزار کنیم. میز پینگ پنگ هم برای مصون ماندن از برف و باران گوشه نمازخانه بود. خب درین میان هم گاهی افرادی می آمدند و نمازی هم خوانده میشد. 
اولین بار که به عنوان معلم ریاضی به مدرسه برگشتم، خیلی حس عجیبی داشتم که با کفش در راهروها و کلاس راه می رفتم. "ببخشید خانم" گفتن های بچه ها با یک دست روی هوا، آن همه چشم که از روی نمیکتها بهم زل زده بودند، هیچ کدام به اندازه کفش داشتن حس "معلمی" بهم نمیداد. 
معلم کسی ست که مانتوی سورمه ای جلو بسته نمیپوشید و کفش دارد. 
برای اولین بار در زندگی م دلم تنگ شد برای معلم بودن. 
.

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۲

در نکوهش فیس بوک

یک بدی نابخشودنی فیس بوک این است که گزینه مسیج تازه ندارد، یا من کشف نکردم. میروی در صفحه یک نفر عکسها و پستهایش را تماشا میکنی، دلت هوایش را میکند روی مسیج کلیک میکنی و بینگ! آخرین مکالمه تان آنجا ظاهر میشود. تاریخش مثلن مال یک سال پیش است. مکالمه گهی بوده. رابطه تان مدل گهی بوده. حالا از پارسال تا امسال دنیا زیرو رو شده، اما مکالمه نچسب سال پیش نه تنها از بین نرفته، بلکه جلوی چشمتان سبز هم می شود. من؟ پنجره مسیج را میبندم و از خیرش میگذرم. اصلن من بری هستم از نوشتن در هر صفحه ای که سفید نباشد. مثل غذا خوردن در بشقاب کثیف است. در این مورد خاص، غذای تلخ نیم خورده سال پیش وسط بشقاب ماسیده. شما باشی اشتهایت کور نمیشود؟
.
بعد. پایم نمیکشید اما از صفحه اش بروم بیرون. گفتم روی دیوارش یک خط بنویسم، اما روی دیوار آدم ها چه می شود نوشت؟ انگار زنگ در خانه شان را بزنی فرار کنی. 
.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۲

احساس میکنم باید یک قدم ازخودم بیایم بالا. یک سروگردن قدم بلندتر شود از اینی که هست، بتوانم دو سه بلوک جلوتر و آن طرف تر و این طرف تر جایی که هستم در زندگی را ببینم. شاید آن وقت در خواب هایم هم دل و جرئت لازم را پیدا کنم، برای شنا کردن در دل اقیانوس، یا بالا رفتن از پلکان سفید آهنی که تهش در آسمان گم شده.
چند شب است تا پای اسکله میروم اما غلظت آب سیاه اقیانوس در شب، جرئت شیرجه زدن را ازم میگیرد. تمام شب تا صبح را همانجا می ایستم و به سوسوی نور چراغ های اسکله در اقیانوس زل میزنم. آدم ها از کنارم رد میشوند و به ترتیب شیرجه می زنند و گم می شوند، و من همچنان ایستاده ام، با بیکینی زردی که بر بدنم که خیلی تکیده تر و لاغرتر از بدن حقیقیم است، زار میزند. درحالیکه سعی میکنم شرمم را از بیجانی و بی جرئتی پنهان کنم از مسئولین میپرسم چند نفر دیگر مانده اند؟ و جواب میشنوم که هیچ کس. شما آخرین نفری. و من بیدار میشوم بی آنکه پریده باشم. 
دیشب هم تمام خوابم پای یک نردبان آهنی سفید گذشت. من سر صف بودم، اما دل و جرئتش را نداشتم و هی نوبتم را به نفر بعدی میدادم. سرم را بالا میکردم و میدیدم نردبان در ابرها گم میشود. همه رفته بودند بالا و انگار دنیا خالی مانده بود. من بودم و آفتاب و نردبان و ابر. دستهایم را گذاشتم روی میله ی سرد نردبان و پای راستم را با ترس و لرز بلند کردم که بگذارم روی اولین پله، که بیدار شدم. 
پ.ن. البته نباید خواب های این شبهایم را جدی گرفت احتمالن. چرا که سرماخورده و با تب در تخت اوفتاده ای بیش نیستم. 
.

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۲

آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست

در خیابان به مقصد مشخصی راه میرفتم. خانمی ازم آدرس پرسید."اگر ازین پله ها بروم پایین دست راست میرسم به اس-بان؟"
من: "نه سمت راست او-بانه. سمت چپ میرسید به اس-بان" 
چند قدم خیلی جدی راه رفتم بعد یادم افتاد که این اولین مکالمه ی واقعی آلمانی م بود. نیشم تا خود مقصد تا بناگوش باز ماند. خیلی برایم مهم است که حتمن حین اقامتم در برلین آلمانی یاد بگیرم. چرا که سوراخ رزومه ام را پر میکند. اگر شما اینقدر خوشبخت هستید که تا به حال از سوراخ رزومه چیزی نشنیدید، من با صبر و حوصله برایتان توضیح میدهم. سوراخ رزومه، در حقیقت زمانی از عمر شماست، که به انجام فعالیت قابل عرضی مشغول نیستید. یعنی هیچ قرارداد کاری یا تحصیلی با هیچ موسسه ای ندارید. بعد این سوراخ را آدم ها باید پر کنند تا بتوانند کار پیدا کنند. یعنی روزمه سوراخ دار یک جور مثل شناسنامه سوراخ شده است. یا لااقل در مدرسه تجارت به ما اینطور فهماندند. که برای ادامه حیات شغلی باید سوراخ رزومه تان را بگیرید. آلمانی سوراخ گیر این شش ماه من است. شش ماهی که دو-سه ماهش دارد میگذرد. 
راستش هرروز که میگذرد بیشتر مصمم میشوم که کسب و کار خودم را راه بیاندازم. احساس میکنم جنگیدن در جبهه ایست که ارزش شهادت را دارد. حالایش هم چند ماه است با روحیه فولادین دارم میجنگم. نود و هشت درخواست کار فرستادم و هنوز هیچ کدام به سرانجام نرسیده. حیف عمر آدم نیست؟ حیف سوراخ نیست؟ حالا هی ما با آلمانی درزش را بگیریم، اما خودم که میدانم سوراخ است. 
.

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۲

نق

بعله. دلم گرفته و هوا سرد است. چنین زمستانی به عمرم نداشتم. البته سرد که میگویم یعنی منفی پنج، ده، یازده. نمیدانم چطور مردم در منفی سی و پنج زندگی میکنند؟ از خودم مطمئنم که به سرما عادت نمیکنم. چرا اصلن آدم باید به سرما عادت کند؟ چرا به دوری عادت کند؟ دلم میخواهد برگردم تهران زندگی کنم. انگار خارج بودگی م دارد کم کم به اندازه ای میرسد که مشکلاتش را برای آدم هایش میبینم. امروز داشتم یک ایمیل مینوشتم برای دوستم که دارد اپلای میکند و پسرش سه، چهار ساله است. درمورد فرانسه و آلمان و امریکا نظرم را پرسیده بود. قبل از آنکه بتوانم یک خط راجع به چیزهای دیگر بنویسم یک پاراگراف نوشتم که ببین دقت کرده ای بچه ات میشود ده، سیزده ساله وقتی بخواهی بگردی، اگر بخواهی. بعد بهش آلارم دادم که بچه بزرگ کردن اینجا مدلش چجوری ست و مراقب چه عارضه هایی باید باشد. حالا شما که نشسته اید این را میخوانید لابد میگویید برو بابا خودت را چس نکن. اینجا (ایران) بچه بزرگ شود خیلی پر عارضه تر و عاصی تر بزرگ شده. من موافق نیستم. نمیخواهم آنچه برای دوستم نوشتم اینجا بازنویسی کنم پس ازش میگذرم. اما مدتی ست دارم راجع به تجارت اجتماعی! مطالعه میکنم. ترجمه اش مسخره می شود خیلی. تجارت اجتماعی! شاید بشود بهش گفت تجارت با مسئولیت اجتماعی. شاخه نسبتن تازه ای در علم تجارت محسوب میشود. الان مطمئنم که میخواهم درین صنعت کار کنم و ازین بابت خیلی هم خوشحالم. اما بدی ش این است که ناخواسته با مشکلات اجتماعی آشنا می شوم. هی آشنا می شوم. با خشونت علیه زنان. با تنهایی بزرگ و وحشتناک بچه ها در سن بلوغ. با بزرگ شدن در شبکه های اجتماعی.با بالا رفتن آمار افسردگی و تجاوز و جنایت.  با مدلی که اعتماد به نفس در دختران و زنان از بچگی کشته می شود و پدر مادر خودشان را جر هم بدهند (اگر بدهند) تاثیر خیلی خیلی کمی میتوانند بگذارند. نتیجه اش این میشود که بهانه برای افسردگی زیاد دستم می آید. 
هوا سرد است و من دلم لک زده زیر آفتاب شیرجه بزنم در استخر یا حتی بهتر دریاچه. کاش زمستان بگذرد و تابستان بیاید و تا آن روز من هم کار پیدا کرده باشم. به حق پنش تن. 
.

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۲

خیال راحتم آرزوست

احساس میکنم با دو دست بیخ گلوی خودم را گرفتم دارم فشار میدهم. هیچ کس درین سالها به اندازه خودم خرخره ام را نجویده و هیچ کس به اندازه خودم بر من سخت نگرفته و هیچ کس به اندازه خودم بهم بی توجهی نکرده. نمیدانم چرا. نمیدانم حواسم کجاست. واقعن حواسم کجاست که به خودم نیست؟ انگار سرم در آسمان های دور است و پایم روی زمین. یک جور کش آمده ای. دارم همینجور کش می آیم در مکان و زمان. کش را هم بخاطر بقیه می آیم. حواسم به عالم و آدم هست الا خودم. به خودم اگر بود، اینقدر کش نمیآمدم در گذشته و آینده. به خودم اگر بود گوله میشدم زیر لحاف کرسی و پشتم را میکردم به دنیا و آدم هاش. 
.

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۲

برف نگار

پشت میز چوبی اتاق کوچک خانه طبقه سوم نشسته ام. چای داغ مینوشم و از پنجره باریک و بلند به درخت روبروی خانه نگاه میکنم که سفید و سفیدتر میشود. 

برف میبارد و مرا میبرد به زمستان چهارسالگی و مینی بوس قرمز مهدکودک و پشت بام خانه اشرفی اصفهانی و آدم برفی که دخترهای صاحبخانه درست کردند و مرا کنارش نشاندند و عکس گرفتند. آدم برفی که از من بزرگتر بود. رد نگاه چشم های دکمه ای اش را گرفتم و از پشت بام به خیابان خیره شدم. نه از آسفالت سیاه خبری بود نه از موزاییک های خاکستری. حتی جدول سیاه و سفید کنار جوب که عاشقش بودم ناپدید شده بود. خاک باغچه و برگ درخت ها هم از آن بالا سفید سفید بود. ماشین ها حجم های سفید برآمده ای بودند در گوشه های خیابان. از آدم ها هم فقط چترهای متحرکِ باز سفید پیدا بود و ردپاهایی که خیلی زود دوباره پر میشد. انگار آسمان یک پاک کن برداشته باشد و همه دنیایم را با دقت و وسواس پاک کند. 
نشسته بودم کنار آن غول برفی و دنیای قشنگ رنگارنگم زیر سفیدی برف مدفون میشد. بی شک آن روز آن کوچه مدفون شده در برف، غمگین ترین صحنه ای بود که در زندگی م میدیدم. همان روز از برف و برف بازی برای همیشه بدم آمد. هنوز هم از سفیدی برف میترسم.سفیدی خانه ها و خیابان ها پرتم میکند به آن کوچه ای که آن روز همه دنیای من بود و ذره و ذره و بی صدا پاک شد. 

از پنجره باریدن برف را میپایم و دلهره و اضطراب به یادگار مانده از آن ظهر زمستان چهارسالگی را همراه با قلپ های داغ چای قورت میدهم
.

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۲

مادر ناتوان درونم

از معدود دخترهایی هستم که بچه دوست ندارند. نه اینکه از بچه ها نفرت داشته باشم. صرفن توجهم را به خودشان جلب نمیکنند. از دیدنشان به وجد نمی آیم و تا به حال یادم نمی آید آرزو کرده باشم بچه داشته باشم. در حقیقت هرچند از بچه ها نفرت ندارم، اما از "بچه داشتن" بشدت بدم می آید. برخلاف خیلی ها هیچ وقت "بچه داشتن" مرا به ساختن یک رابطه پایدار سوق نداده. برعکس احتمال بچه دار شدن مرا از تن دادن به رابطه های پایدار میترساند. وقتی از طرفم میشنوم که "آخی، بچه مون رو تصور کن" پشتم میلرزد و رگ گردنم از استرس تیر میکشد. و بی آنکه فکر کنم جمله "من بچه نمیخواهم" را ادا میکنم. و در جواب "منظورم حالا نبود" هم "هیچ وقت بچه نمیخواهم." از دهانم میپرد بیرون. حالا اینکه چرا نمیخواهم راجع بهش حرف بزنم دلیلش این است که در زندگی من بارها و بارها یک چیزی را با تمام وجود "نمیخواستم" اما بعد از مدت کوتاهی همان را "خواسته ام" باز با تمام وجود. دارید فکر میکنید تعادل روانی ندارم؟ شاید. دارید فکر میکنید ترسناکم؟ هستم. واقعن در رابطه ترسناکم. همین سید که من-شناس ترین و من-رام-کن ترین دوست پسری ست که در زندگی داشتم، بارها گفته از روزی میترسد که من یکمرتبه همه آنچه را که ساخته ایم دیگر نخواهم. البته جریان اینقدر هم "یک مرتبه" که از بیرون بنظر میرسد نیست. احتمالن خواستن و نخواستن ها دلایلی دارند. متاسفانه خودم هیچ ایده ای ندارم که این دلایل چه میتوانند باشند. اما بنظرم سید دارد اینبار بطور دقیق یک الگوریتم ذهنی میسازد تا سازو کار خواستن نخواستنم را کشف کند. میگویم اینبار، چون رابطه مان یک بار دچار این حمله "نخواستن" شده. پنج سال پیش در تهران. چنان حمله ای که تا دو سال حتی هیچ خبر ساده ای از هم نداشتیم. بعله. 
جالبی ش اینجاست که همیشه در مورد احساسهایم نظر محکمی دارم. با اینکه در مورد مسائلی مثل سیاست، مذهب، روابط اجتماعی، برنامه سفر و خیلی چیزهای دیگر اصلن نظر محکم ندارم و تابع حزب بادم، اما در مورد احساسم خیلی قاطع حکم صادر میکنم. وقتی الان بچه نمیخواهم، یعنی الان برای تمام عمرم بچه نمیخواهم. اصلن نمیتوانم بفهمم که چطور ممکن است من الان بچه نخواهم ولی از حالا بدانم که دو سال دیگه بچه میخواهم! یا ازدواج که کردم بچه میخواهم. میدانید؟ بنظرم کسی که میگوید من دو سال بعد بچه میخواهم، امروز هم دارد بچه میخواهد. اما شرایطش را ندارد که بچه دار شود. پس مجبور است دو سال دیگر بخواهد. حال آنکه من امروز، بچه نمیخواهم و این نخواستن تا آخر عمرم را در بر میگیرد. همان طور که آن روز من رابطه نمیخواستم و این نخواستن تمام عمرم را دربر میگرفت. آن روزِ دوسال پیش، که سید برای اولین بار آمده بود پاریس دیدنم. که داشتیم از زندگی و زمین و آسمان حرف میزدیم . او از رابطه سه ساله اش که روزهای نخ نما شدنش داشت کش می آمد میگفت و من میگفتم نمیدانی چقدر خوشحالم که خودم را اسیر هیچ رابطه ای نکردم و دستم باز است و آرامم و اصلن هیچ وقت در زندگی م رابطه نمیخواهم و این مدلی که حالا زندگی میکنم همان است که برای شخص من مفید است و بلابلابلا. چه میدانم، شاید همانجا، همان روز خواستن داشت درونم ریشه میکرد بیکه هنوز بدانم.
بگذریم.همانطور که در شرکت کا.له بخش ناگت مرغ کار میکردم درحالیکه از ناگت مرغ بیزار بودم، حالا با تمام اوصافی که بالا خواندید، دارم پرستاری بچه میکنم. یک خواهرو برادر چهار و دوساله هستند به اسم های لینا و نیکلاس. باید از مهدکودک بیارمشان خانه و شامشان را بدهم و بخوابانمشان. آخ این فرایند نفسگیر است که نگو. پاریس که بودم چند روزی در یک رستوارن-بار کار کرده بودم. با اینکه کار در رستوران بسیار خسته کننده تر است، اما حال بعدش خوب است. خستگی زنده ایست. هزارتا آدم میبینی، لبخند میزنی، زن درونت دارد میدود با یک سینی روی کف دست. مسلطی، منظمی، دقیقی. اما اینجا در یک اتاق بسته با دو تا بچه زبان ندانِ لوس. میدانید احساس ناتوانی میکنم. احساس میکنم روی سرم سوار می شوند. کاری که باید نمیکنند. جایی که باید نیستند. باید مدام مبارزه کنم که طبق برنامه باشیم. سر موقع جیش کنند سرموقع بخورند، سرموقع داستان قبل از خواب گوش کنند و سرموقع بخوابند. البته باید اذعان کنم در مقایسه با بچه های ایرانی، خیلی خوب و آرامند. غذایشان را که عبارت از نان خالی ست با میل و اشتها میخورند و دربازی کتک کاری نمیکنند. چهار پنج بار رفتم پیششان. یک مشکل این است که عاشق مهدکودکشان هستند و هربار باید کلی دنبالشان بدوم تا بگیرمشان و به زور لباس بپوشانم و کشان کشان بیاورمشان خانه.  مشکل بزرگ دیگر مسواک است. لینا مسواک نمیزند. و من هربار با داستان های ساختگی که گربه های خوشگل چطوری مسواک میزنند و سگ ها چطوری مسواک میزنند و بچه میمون ها عاشق مسواک زدنند شروع میکنم، و در نهایت درحالیکه دستش را محکم گرفتم کشان کشان میبرمش توی توالت و میزنمش زیر آرنجم و آنقدر جلوی روشویی آویزان نگاهش میدارم تا از دست و پا زدن خسته شود و مسواک بزند. دفعه آخر مادرشان زودتر آمد و هرچند توی تختشان بودند هنوز داستان قبل از خواب را نخوانده بودم. آمدم بروم که دختره گریه سرداد که من بدون داستان نمیخوابم. مادرش گفت باشه داستان میخوانم. گریه سرداد که میخواهم رعنا بخواند. مادر گفت کارتون مرد آتش را بجایش نگاه میکنیم. آستین مرا چسبید که میخواهم کارتون را با رعنا ببینم. تعجب کردم. درواقع شاخ در آوردم. فکر میکردم وقتی من بروم دخترک نفس راحت میکشد. مثل من، شبها که خسته و له  پله های ساختمان را دوتا یکی میکنم که برسم در خیابان تاریک سرد و سرم را بالا بگیرم و یک نفس راحت بکشم و بگویم آخیش، تمام شد. تصورش را هم نمیکردم به من عادت کرده باشد. نشستم ده دقیقه همراهشان کارتون دیدم و آنقدر از ته دل برای صحنه های بی مزه قهقه خنده سردادند که گفتم غم عالم فراموششان شد. باز که بلند شدم بیایم دخترک بغض کرد و چون میدانست دیگر زورش نمیرسد بی صدا و بی جیغ و ادا گلوله گلوله اشک میریخت. آن شب از پله ها که آمدم پایین، هوای سرد و دلچسب که به صورتم خورد، دلم گرفت. 
.