پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

die Treppe!

دیروز رفتم بچه ها را از مهدکودک برداشتم و آوردم خانه. خانه شان طبقه چهارم است و طبق توصیه پدر مادرشان، نباید در پله ها بغلشان کرد. لینا چهار سال و نیم دارد و بی اعتراض پله ها را میگیرد می رود بالا. اما نیکلاس دو سال و نیمش است.  باید دستش را بگیرم و با هر پله بکشم بالا. باز هم خیلی باید انرژی صرف کند. هر پله تا کمرش ارتفاع دارد و باید پایش را از بغل رو به بیرون بچرخاند و برساند به پله. هوا که سردتر بود، زیر خروار کاپشن و کلاه و شال گردن، به طبقه سوم که میرسیدیم نفسش به شماره می افتاد. دلم میسوخت، بغلش میکردم. حالا یاد گرفته که من انسان بغل-کنی هستم. پایین راه پله ها دست هایش را میگیرد بالا و شانسش را امتحان میکند. من هم معمولن در نقش پرستار دلسوزی که به تربیت بچه ها اهمیت میدهد میگویم نه، تو پسر بزرگی شدی و باید خودت پله ها را بیایی بالا. دیروز هم همین کار را کردم. طبقه سوم بودیم. از پیچ پاگرد گذشتیم و سه پله بالا رفتیم که دیدم لینا از طبقه پایین صدا میکند که کفشم درآمده بیا پایم کن. نمیدانم چرا باید از پله بالا آمدن کفش آدم را از پایش در بیاورد. به نیکلاس گفتم همین جا بنشین و تکان نخور. رفتم کفش لینا را پا کردم و دستش را گرفتم. "هالو" بالا را نگاه کردم دیدم  نیکلاس سرش را از بین میله های چوبی راه پله ها آورده بیرون و با چنان ذوقی به من و لینا نگاه میکند که انگار ماهواره فرستاده فضا. گفتم "هالو. حالا بلند شو برویم بالا." سرش را کشید عقب و گفت "اوخ" چهره ذوق زده اش در چشم برهم زدنی پر از ترس و استیصال شد. بعله. سرش بین میله ها گیر کرده بود. "خیلی خوب نترس آمدم." از پیچ پله ها برگشتم پایین تا درست روبروی صورتش باشم. "حالا آروم سرت را ببر عقب." اما کمکی نکرد. گوش ها و شقیقه اش گیر میگرد به میله ها. چشم های درشت سورمه ایش را به من دوخته بود. مطمئن بود که من میتوانم سرش را از آنجا بیرون بیاورم. من چکار میتوانستم بکنم؟ اولویت اولم این بود که نگذارم گریه کند یا بترسد. به محض اینکه پرده اشک میخواست روی چشم هاش بنشیند پیشنهاد تازه ای میدادم. "بشین بشین روی زمین، پایین میله ها جای بیشتری هست" اما جای بیشتری نبود. گوش ها و شقیقه اش قرمز شده بود. دوباره اشک داشت میدوید توی چشم هایش. "آهان آهان. سرت رو بیار جلو به سمت من. که درد نگیره" فکر کردم هرچه بیشتر سرش را فشار دهد متورم میشود و احتمال رهایی کمتر است. چند لحظه آرام و صبور نشست و باز قیافه اش آماده گریه شد. "بلند شو نیکلاس. بیا بالای بالا. آنجا فضای بیشتری هست" بلند شد و امتحان کرد. نشد. "زاویه سرت را عوض کن." نگاهم کرد. انگلیسی زبان سومش است و هنوز همه چیز را نمیفهمد. گفتم سرت را بچرخان. چرخاند و کشید عقب. کمکی نکرد. مستاصل ایستاده بودم در راه پله ها و برای اینکه از گریه جلوگیری کنم ایده های بی ربط میدادم. "حالا بیا پایین، حالا برگرد بالا. سرت را بیاور جلو. دوباره ببر عقب.." داشتم فکر میکردم به پدرش تلفن کنم یا به آتش نشانی. تنها چیزی که مانعم میشد این بود که مطمئن بودم به محض اینکه با تلفن صحبت کنم گریه را شروع میکند. دلم نمیخواست درین وضعیت گریه کند. تا کی باید اینجا میماندیم؟ بالاخره که گریه میکرد. مغزم پر بود و زبانم همچنان پیشنهاد های بیا بالا برو پایین میداد. نمیدانم چرا در عین حال ماجرا برایم خنده دار هم بود. هرچند لحظه یکبار از خنده منفجر میشدم و لپ پسرک را میبوسیدم و قربان صدقه اش میرفتم. میدانستم که یک پرستار دلسوز نباید به بچه ای که در هچل افتاده بخندد. باید با مشکل بچه ابراز هم دردی کرد مخصوصن وقتی مشکل جدی و خطرناک است. اما خب دیدن کله کوچولویی که از بین میله های راه پله بیرون مانده برایم خنده دار بود. شاید هم خنده عصبی بود. نمیدانم. فقط خوشحال بودم که از لینا خبری نیست و یک گوشه ای مشغول است. در یکی از همین "بیار جلو لپت را بچسبان به لپ من، حالا یواش برو عقب" ها سرش در آمد و یک لبخند خنگ بی خیال نشست روی چهره اش. نمیدانید چه نفس راحتی کشیدم. بغلش کردم و لینا را صدا زدم. صدایش از طبقه پنجم می آمد "کفشم در آمده. بیا پایم کن"
.

۵ نظر:

S.SH. گفت...

حتی تصور استرسش هم سخته. گاهی آدم توی شرایط خیلی خیلی وحشتناک فقط می تونه بخنده. بعد می بینه که یک روش دفاعی بوده و اینکه دوباره گیر کنه توی همچین شرایطی چقدر میتونه سخت باشه. خدارو شکر که سرش آزاد شد بچه.

R A N A گفت...

شما بگو ببینم وبلاگت چی شده؟
بهم ایمیل بزن. آدرسم اون بالاست

Shayan Ghiaseddin گفت...

هاهاهاهاها! بنده خدا!

ناشناس گفت...

خیلی با نمک بود :))

ناشناس گفت...

خیلی با نمک بود :))