یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

شهرخالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی*

خواهرم جمعه رسمن مهاجرت کرد و پدر و مادرم ایران تنها ماندند. البته در اصل من و خواهرم اینجا تنها هستیم چون مادرها  و تمام خواهر و برادرهای پدر-مادرم بیخ گوششان هستند و "تنها" واقعن لغت مناسبی برای وصف حالشان نیست. جالب اینجاست که در مورد من و خواهرم که هرچند در یک کشور، اما در شهرهای مختلف زندگی می کنیم می گویند شما آنجا تنها نیستید و خواهرتان هست؛ اما پدر و مادرم در دل تمام فک و فامیل تنها محسوب می شوند. عجیب است، اما حقیقت دارد. از جمعه حال مادرم طوریست که انگار عزیزترین کسانش را در سینه خاک خوابانده باشد. حالش حال خرابیست. حالا هزاری همه عالم بگویند که شما تنها نیستی و مادرت طبقه پایین و خواهر و برادرت بیخ گوشت هستند و فقط یک فقره فرزند ناقابل از شهرک صنعتی قزوین به شهرک صنعتی دورتری نقل مکان کرده. از جمعه تا همین حالا یکسره دارد گریه می کند و پدرم هم تنها کاری که از دستش برمی آید این است که قرص آرامبخش بهش بدهد. مادرم چهار بار در زندگیش افسردگی شدید گرفت که با قرص و دارو و دوره های گریه طولانی رد شد. یکبار وقتی بیست و هشت سالش بود و از زندان آزاد شده بود و به پاس انتظار صبورانه پدرم  دو ماه نشده نشانده بودنش سر سفره عقد و یک عروس افسرده فرستادند خانه بخت. یکبار وقتی برادرش را در سن سی و یک سالگی از دست داد. دفعه سوم وقتی من از ایران رفتم. و دفعه چهارم هم همین حالاست. که البته این آخری هنوز رد نشده است. دفعات پیش من نبودم. از ایران که آمدم نفهمیدم مامان افسرده شده. یعنی نگذاشتند من بفهمم که چه خوب کاری هم کردند. این دفعه هم البته من نیستم. اما میدانم که افسرده شده. کاری هم از دستم بر نمی آید. روزی چندبار بهش زنگ می زنم و پیشنهادهای مختلف می دهم. "برو خونه خاله با نوه هاش بازی کن؛ دایی رو دعوت کن؛ برو طبقه پایین پیش مامانت؛ با دوستات برو رستوران خام-گیاهی؛ با فلانی برو استخر، یک بچه به فرزندخواندگی قبول کن.." لیست پیشنهادات ادامه پیدا می کند و مامان همینطور که اشک می ریزد برای هر کدام یک دلیل نفی کننده پیدا می کند. می گوید "تنها چیزی که حالمو بهتر می کنه دیدن شماهاست. لااقل تو همین کامپیوتر." مطمئنم که این یکی را اشتباه می کند چون دیدن من به هیچ وجه حالش را بهتر نمی کند. نگاهش مثل کسی ست که عکس از دنیا رفته ای را بغل کرده و زار می زند. به صفحه مانیتور خیره می شود و اشک هایش را با دستمال پاک می کند که جلوی نگاهش تار نشود و بتواند باز مرا تماشا کند. صورتش پف کرده. خانه معمولن تاریک است و باید چندبار ازش بخواهم تا چراغ را روشن کند. همسرم را صدا می کنم تا توی کادر بیاید و حواسش را پرت کند. فایده ندارد. حالا او هم جزو درگذشتگان محسوب می شود. با دیدن او هم گریه اش شدت می گیرد و اشکهایش را تندتر با دستمال پاک می کند. او هم لیست پیشنهاداتش را شروع می کند و مامان با تکان سر همه را نفی می کند. شوهرم در مورد روزهای خوش آینده حرف می زند. سفرهای آینده مامان به آلمان، سفرهای دسته جمعی، عیدها، کریسمسها. گریه مامان قطع نمی شود. لیست با بچه ما و بچه مثلن دورگه خواهرم ادامه پیدا می کند. از تصور دوری نوه های نداشته گریه مامان شدت می گیرد. سکوت می شود. می پرسم بابا کی میاد؟ یک ساعت دیگه. میدانم که هرکاری بکنم این یکساعت را گریه خواهد کرد. می دانم بعد از آمدن بابا هم گریه خواهد کرد. می دانم شب تا صبح گریه خواهد کرد. اما نمی دانم چکار کنم. به خودم قول می دهم که قبل از مادرم نمیرم. فکر می کنم به اندازه کافی در دوران زندگی برایمان سوگواری کرده. 
می دانم فردا هم زنگ بزنم گریه می کند. زنگ نزنم هم گریه می کند. حالش خراب است و نمی دانم چکار کنم. کاش می توانستم برگردم تهران. 
.

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۵

توصیه های یک بیمار بستری

از آنجایی که حادثه خبر نمیکند و هر لحظه ممکن است شترش پشت در خانه شما یا دوستانتان هم بخوابد، فکر کردم بد نباشد تجربیات خودم را بعنوان یک بیمار بستری اینجا بنویسم. 
تاکید میکنم که این نکات صرفن برخاسته از تجربیات شخصی نگارنده هستند و در بهترین حالت برای آدمی با روحیات من، و با جراحاتی شبیه به من و در بیمارستانی در کشور محل سکونت من مفید خواهد بود و نسخه ای نیست که برای همه بشود پیچید. 
برای روشن شدن میزان همزاد پنداری خوانندگان با موارد ذکر شده در این پست یکبار شرایط بیمار مورد نظر را باهم مرور میکنیم. بیمار بستری یک زن سی و یک ساله است که حین اسکیت دچار سانحه شده و دست راستش از بازو تا مچ در چندجا شکسته و دو عمل جراحی داشته و  دونوبت در بیمارستانی در برلین بستری بوده، هر نوبت بیست شب. 
  1. اگر در هنگام وقوع حادثه کنار بیمار هستید سریعا به اورژانس زنگ بزنید. در آلمان دو نوع آمبولانس وجود دارد. یکی در نقش آژانس برای حمل بیماران است. هیچ دارو یا دکتری در این آمبولانسها وجود ندارد. پس اگر بیمار دچار شکستگی یا درد است، هنگام تماس با اورژانس تاکید کنید که بیمار درد دارد و به دکتر نیازمندید.
  2. هیچ وقت شدت جراحات را حدس نزنید. از بیمار سوال کنید که چقدر درد دارد یا کجای بدنش بیشتر احساس درد میکند. یا کجا اول از همه درد گرفت. مثلن من دچار دو شکستگی پیچیده در مفصل آرنج و بازو بودم. مچ دستم هم شکسته بود. چون شکستگی مچ چیدمان انگشتها را بهم زده بود و من با دست دیکرم روی بازو آرنجم خیمه زده بودم تا چیزی بهش برخورد نکند، توجه همه فقط به مچ بود و کسی ندیده بود که آرنج و بازو هم شکسته. حتی مسئول آمبولانس که رسید بر اساس حرف همراهانم فکر کرد فقط مچ دست شکسته و بدون اینکه از من سوال کند بازویم را گرفت کشید و هفت جد بزرگوازم جلوی چشمم رژه رفتند. خلاصه: جراحتی که دیده میشود لزومن تنها و سخت ترین جراحت وارده نیست.
  3. قبل از رسیدن آمبولانس کیف پول بیمار را پیدا و کارت بیمه اش را آماده کنید. 
  4. حادثه به احتمال زیاد آغاز یک دوره درد و ضعف برای مجروح است‌. تا رسیدن آمبولانس سعی کنید بالای سر بیمار را سایه کنید (اگر هوا گرم بود) یا بیمار را گرم نگه دارید(اگر هوا سرد بود) تا انرژی اش ذخیره شود.
  5. بیمار تصادفی وسایل لازم برای بستری شدن در بیمارستان را همراه ندارد. سعی کنید به همراه بیمار در آماده کردن این وسایل کمک کنید. مهمتر از همه لباسی ست که با توجه به جراحت قابل پوشیدن باشد. برای من پوشیدن گان بیمارستان ممکن نبود و چهار روز اول گان به شکل یک پارچه از جلوی گردنم آویزان بود و پشتم برهنه بود. البته در مورد من چون سه روز اول حتی دو دقیقه هم ننشسته بودم زیاد مشکل آفرین نبود اما بهر حال قلم اول: لباس مناسب، لباس زیر و دمپایی. وسایل بهداشتی: مسواک و خمیر دندان، شامپو و شامپو خشک، لیف، حوله، بورس مو، کش سر، نواربهداشتی و تامپون، دستمال مرطوب‌. پودر بچه برای جلوگیری از عرق سوز شدن جاهایی از بدن که مدت طولانی بیحرکت هستند. برای روزهای بعد، درصورت طولانی شدن دوره بستری وسایل آرایش و پیرایش: موچین، آینه کوچک، تیغ. ناخنگیر و سوهان، کرم مرطوب. شارژر موبایل یا تبلت. هدفون.
  6. اگر بیمار پارتنر یا خواهر و برادری در شهر حادثه ندارد، سعی کنید در روزهای اول که دچار شوک، درد زیاد و احتمالن عمل جراحی ست، تا جای ممکن کنارش باشید و تنها نگذاریدش. البته درصورتیکه دوست صمیمی هستید و میدانید که با شما راحت است. اگر نه سعی کنید دوستان صمیمی بیمار را مطلع کنید.
  7. اگر بیمار پارتنر یا خواهر و برادری در شهر محل حادثه دارد سعی کنید به آنها کمک کنید. در خرید منزل، تهیه وسایل مورد نیاز، انجام کارهای لازم اداری و پستی. ساعتهایی از روز جای او را در بیمارستان بگیرید و او را به خانه بفرستید تا استراحت کند. 
  8. عیادت از بیمار بستری خیلی مهم است. اما تنها راه کمک کردن نیست. از همراه بیمار بپرسید که چطور میتوانید کمکشان کنید و پیشنهاد دهید که اگر جایی در گوشه شهر کاری دارند میتوانید برایشان انجام دهید. یا اگر وسیله نقلیه دارید رفت و آمدهایشان را به بیمارستان، محل کار یا خرید آسان کنید.
  9. قبل از ملاقات سوال کنید که بیمار دوست دارد چه چیزی دریافت کند. قبل از تهیه خوراکی مطمئن شوید که محدودیت خوردن و آشامیدن ندارد. شام بیمارستان بین ساعت پنج و شش بعد از ظهر می آید و صبحانه نه صبح. به شخصه خیلی بین این دو وعده از گرسنگی اذیت میشدم و ماست کنار ناهار رو برای این مدت کنار میذاشتم که نه خوشمزه بود نه کافی. مخصوصن که تقریبن تمام شبها بیدار بودم و درد داشتم. 
  10. اگر میتوانید غذای ایرانی برای مریض و همراهش بیاورید. پختنش شاید سخت باشد اما میتوانید از رستورانهای ایرانی خریداری کنید. روزهایی که یک وعده غذای ایرانی میخوردم تحمل همه چیز برایم خیلی ساده تر بود. 
  11. به ساعت ملاقات مثل مهمانی نگاه نکنید. سعی کنید مریض را تشویق کنید که همراه شما چند قدمی راه بیاید. یا در کارهایی که برایش سخت است کمکش کنید. مثلن یکی از مشکلات من این بود که نمیتوانستم موهایم را ببندم. و چون موهام ژولیده و چرب بود رویم نمیشد خودم از ملاقات کننده ها خواهش کنم که برایم ببندند. اما یادم هست وقتی خودشان پیشنهاد میدادند چقدر خوشحال میشدم.
  12. اگر تجربه مشابه داشتید و سالم از مهلکه در رفتید می توانید بطور مختصر برای بیمار از روند بهبودیتان تعریف کنید اما ابدن وارد بازی "بدتر ازینهاش سرم آمده" یا "خوب خودتو لوس میکنی" نشوید. قضاوت درمورد اینکه حال کی بدتر بوده و چه کسی بیشتر درد داشته غیرممکن و غیرمفید است. مثلن تمام دوستان من که قبلن دچار شکستگی بودند اول متوجه نشدند که شکستگی جدی دارند و خودشان را یکجوری به خانه رساندند و یک شب در خانه درد کشیدند. اما دلیل نمیشود به منی که مستقیم با آمبولانس آمده ام بیمارستان بگویند حالا خوبه تو خودتو لوس کردی مستقیم رفتی بیمارستان. میشود به این هم فکر کرد که شاید شرایط شکستگی من طوری بوده که نتوانستم حتی بنشینم چون آرنجم تقریبن از بازو جدا شده بود و البته هیچ جای افتخاری هم ندارد. اما همچین کامنتهایی که "حالا خب زخم خنجر هم که نخوردی" یا هر جمله ای که با "حالا توکه خوبه، من.." شروع میشود برای من ناراحت کننده بود و نمیدانم گویندگان از بیانش چه اثر مثبتی انتظار داشتند که هیچ وقت حاصل نشد.  
  13. بیمار بعد از مرخصی به حمایت احتیاج دارد. از خرید روزانه گرفته تا آشپزی و حمام و تمیزکردن خانه و برای منی که دست راستم در گچ بود که اوضاع خیلی وخیم بود. خلاصه تا جایی که مقدور هست به یاریشان بشتابید. 
بعد: نوشتن این پست را با دست چپ و قبل از اینکه دوباره روانه بیمارستان شوم شروع کرده بودم. تجربیات بیمارستان دومم خیلی متفاوت بود. اما نمینویسم چون دوست ندارم درباره جزئیاتش فکر کنم.
.