جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۵

در من هزار زن هست و در آینه یکی

از مصائب کارآفرینی همه کاره و هیچ کاره بودن است. از آن مغز متفکر شرکت که چشم‌انداز تعریف می‌کند و هدف‌گذاری می‌کند گرفته، تا ایده پردازی که نطفه را می‌پرورد و رشد می‌دهد تا آن آچار به دستِ کار‌راه‌اندازی که حکم مامای شرکت را دارد و آن پایین ایستاده و برنامه‌ها را یکی یکی می‌کشد بیرون و به اسم پروژه می‌کوبد روی میز، تا بازاریابی که  پروژه‌های نوزاد را می‌برد می‌شورد و لباس می‌پوشاند و می‌دهد دست فروشنده‌ای که شناسنامه صادر می‌کند و دایه می‌جوید و به اصطلاح به ثمر می‌رساندشان. کارآفرین از ذهن خودش باردار می‌شود و خودش بار می‌پرورد و خودش می‌زاید و خودش بند ناف پاره می‌کند و خودش می‌شورد و لباس می‌پوشاند و می‌فرستد خانه دایه که همان مشتری باشد. و این حلقه حیات مدام تکرار می‌شود و اینگونه است که چرخ شرکت می‌چرخد. مثل یک دنیای کوچک است، یک تجربه کامل که تکرارش تکرار زندگی‌ست. 
اما سخت است. این همه نقش بازی کردن سخت است. مثل سریالی که نویسنده و کارگردان و هنرپیشه تمام نقش‌هایش خودت باشی. سریالی که اگر به تماشا برسد تجلی کامل توست. یک اثر پررنگ است. یک فریاد بلند است. اما به تماشا رساندنش آسان نیست. فکر آدم را هزارپاره می‌کند. هزار روز می‌گذرد و تو هرروز یک نقش تازه گرفتی. هزار قدم برداشتی اما یک قدم پیش رفتی. هزار روز گذشته، اما برای تو همه‌اش یک روز بود. انگار زمان متوقف می‌شود و تو میان نقش‌ها گره می‌خوری. تمرکز غیرممکن می شود. یک سفر ده روزه کافی‌ست که سررشته ده تا کار از دستت ول شود و باید روزها بازی را استپ بدهی تا برسی جایی که رها کرده بودی. همه اینها مشکل است. اما از همه سخت‌تر، با انگیزه باقی‌ماندن است. از همه حیاتی‌تر ناامید نشدن است. خسته نشدن است. اینکه ببینی بعد از یکسال تلاش یک قدم مورچه‌ای برداشتی درحالی که همسایه‌ها هر کدام در نقش‌های تکراری خودشان ده قدم فیلی پیش رفته‌اند، آسان نیست. واندادن سخت‌ترین بخش ماجراست. باید عادت کنی به جا نشدن در یک نقش، در یک کار. این تکه پاره شدن را باید تاب بیاوری. زاییدن را باید تمرین کنی. بارورشدن را، بارورماندن را. اگر تاب بیاوری، اگر همه نقش‌هایت را یکبار تا انتها بازی کنی، بقیه هم همراهت بازی می‌کنند. اگر بتوانی چرخ را یک دور تنها بچرخانی، دور دوم همه همراهت می‌شوند. اگر توانستی از پس خودت بر بیایی مردم هم می‌توانند به نقش‌هایت اعتماد کنند و آن وقت می‌توانی تکیه بدهی و این چرخه زندگی را تماشا کنی و لذت ببری. 
.
به امید آن روز! 
.

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۵

هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای؟*

از همان سیزده چهارده سالگی بارها از مامان شنیده بودم که "چرا همه اش در عالم هپروتی؟" با خودم می‌گفتم تو چه می‌فهمی آخر من کجام. عالم هپروتی که می‌گفت عالم خیالی بود که زورش خیلی به من می‌چربید. نمی‌توانستم خودم را ازش بیرون بکشم. انگار همیشه یک طبقه بالای ابرها زندگی می‌کردم. از آنجا که بودم دنیا و متعلقاتش -که آن روزها عبارت بود از لیست خرید مامان و خاموش کردن زیر غذا سر ساعت مشخص، تکالیف مدرسه و امتحان روز بعد- در بین ابرهای زیر پایم گم می‌شدند، تار و کمرنگ. ریاضی و نقاشی تنها دو فعالیتی بودند که وصلم می‌کردند به زمین. فرمول‌ها و اعداد ریاضی شش دانگ حواسم را جمع می‌کردند و می‌ریختند در لحظه. طوری که این لحظه به راحتی چند ساعت کش می‌آمد و فقط تناوب خواب رفتن دست و پایی که زیرم مچاله می‌شد نشانی بود بر گذشت زمان، چرا که مکان محبوبم برای ریاضی حل کردن زیر میز یا صندلی بود. 
نقاشی کشیدن هنوز هم می‌تواند به همان قدرت بیست سال پیش، در لحظه میخکوبم کند و ذهنم را از همه چیز عالم خالی. فقط این روزها دیگر دستم بهش نمی‌رسد. دنگ و فنگش فراری‌م می‌دهد و اجاره کردن کارگاه نقاشی جزو لیست آرزوهای کوچک چندسال اخیرم شده.
بجز ساعت‌های نقاشی و ور رفتن با فرمول‌های ریاضی بقیه زندگیم در آسمان می‌گذشت؛ فقط "رعنا" گفتن‌های کشدار مامان برای ده- پانزده دقیقه به زمین می‌کشاندم و دوباره بی که بفهمم چطور می‌رفتم بالا بین ابرها و خیالات موهوم. اگر "رعنا-رعنا" گفتن‌های مامان نبود فکر می‌کنم دست کم سالی سه چهارتا تجدید از تاریخ و جغرافی و تعلیمات دینی و حرفه و فن روی دستم می‌ماند و دانشگاه رفتنم تقریبن محال می‌شد. شاید اگر عشقم به ریاضی نبود بجای دبیرستان می‌فرستادنم هنرستان و جان خودشان را خلاص می‌کردند. 
هی که زمان گذشت، عالم خیالم زمینی‌تر شد. هی بیشتر جلوی خودم را گرفتم که نروم بالا و هی عالم خیال پله پله آمد پایین. انگار همه ابرهای آسمان نشست کرده باشند روی زمین. قبل‌تر وقتی روی زمین بودم، روی زمین بودم. چشمم می‌دید، راهم مشخص بود. پیچیده‌ترین مسائل ریاضی را حل می‌کردم و لذت می‌بردم. هفته‌ای سه چهارتا نقاشی می‌کشیدم. وقتی بودم زندگی می‌کردم و وقتی نبودم در دنیای دیگری که همه چیزش از جنس نرم و بدیع خیال بود، سیر می‌کردم. همه تجربه‌هایم عمیق بود. بعد هی ابرها نشست کردند و مه همه زندگی‌م را گرفت و دوتا دنیا معجون بی قواره‌ای شد که هیچ کدامش مثل قبل نبود. هی زمان گذشت و هی بدتر شد. حالا رسیدم به جایی که لحظه، به معنای مطلق و شیرین قدیم برایم مرده. تمرکز یک آروزی محال است. سال‌هاست که طعم لذت مطلق را نچشیده‌ام. چون هر لحظه حواسم جای دیگری‌ست و اخیرن جاهای دیگری‌ست. همیشه حواسم پرت است. وقت یادگیری حواسم پرت است. وقت یاد دادن حواسم پرت است. وقت حرف زدن حواسم پرت است، وقت گوش دادن، وقت رقصیدن، حتی وقت عشقبازی، نصف حواسم جای دیگر است. انگار همه چیز را نیمه تجربه می‌کنم. انگار نصف نیمه زندگی می‌کنم. نصف و نیمه لبخند می‌زنم. نصف و نیمه گریه می‌کنم. انگار همه حس‌هایم بعد از وجود ول می‌شوند در این توده وهم و تار. آن عالم خیالِ بالانشین، هوار سرم شده و رخوت زندگی‌م. همه چیز سخت و دور بنظر می‌رسد. حتی درازکشیدن زیر آفتاب کنار دریاچه. حالا که خانه‌ام، نیمی از من کنار دریاچه دارد آفتاب می‌گیرد، نیمی از من دارد کتاب ترجمه می‌کندو نیمی از من دارد وبلاگ می‌نویسد، نیمی از من دارد آواز می‌خواند و نیم دیگرم دارد کار می‌کند. طوری که دیگر نمی‌دانم کدام یکی خودمم. کجا اگر باشم راضی می‌شوم. کدامش لحظه من است. کجایش زندگی‌ست، کجایش خیال. "من"ها با سرعت تکثیر می‌شوند. هر دم خودم را مشتاق حس تازه‌ای می‌بینم و با بخش کوچکی از وجودم دنبالش می‌روم و لحظه‌های بیچاره عمرم به تکه‌های بیشتری تقسیم می‌شوند. 
نمی‌دانم چطور مقابلش بایستم. بلد نیستم. یک ماه دیگر سی و یک سالم می‌شود و بیشتر از هر زمان دیگری حس می‌کنم زندگی کردن بلد نیستم. تجربه‌هایم هر روز بیشتر اما ناقص‌تر می‌شوند و حسرت من برای یک لحظه مطلق حتی خالی، بیشتر.
*سعدی