سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۴

یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد*

یک دلشوره پایان ناپذیر دارم از وقتی تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. اینکارو اما بخاطر خودم میکنم. چرا باید وانمود کنم که فراموشش کردم، وقتی نکردم. چطور آدم میتونه چندسال دوستی و عشق قاتی پاتی رو فراموش کنه؟ شاید شما بتونید اما من نتونستم. دیگه تلاشی هم براش نمیکنم. من اینطوری ام. منی که گاهی دلم برای همکار ده سال پیشم تنگ میشه که حتی هیچ وقت دوست هم نبودیم، منی که دلم برای زن عموی مامانم تنگ میشه طوری که وقتی میبینمش تو بغلش گریه میکنم، خب طبیعیه دلم برای اونم تنگ بشه. و میشه. خیلی هم میشه. هنوز خیلی شبها خوابشو میبینم. خواب میبینم تو یه مهمونی بزرگ، یا فرودگاه، یا همایش، یه جای بزرگ و پراز آدم هستیم اما قهریم. خواب میبینم هست اما باهام حرف نمیزنه. منم وانمود میکنم که اونو یادم نمیاد. از جلوش رد میشم بدون اینکه نگاهش کنم. بعدش از مامانم و شوهرم و خواهرم و همکلاسی و هرکسی که فکر کنم دیدتش سراغشو میگیرم. که خوب بود؟ چکار میکرد؟ خوشبخت بود؟ خوشحال بود؟ جالب اینجاست که در بیداری از کسی هم دیگه سراغش رو نمیگیرم. انگار تف سربالاست. یه مدت همه شون سراغ اونو از تو میگرفتند حالا تو چی بری بگی؟ که میترسم بهش زنگ بزنم و باهام حرف نزنه؟ 
دلتنگشم. کاش زن عموی مامانم بود و میتونستم همینطور راحت بهش بگم دلتنگشم. کاش همکار قدیمی بود و بدون دودوتا چهارتا زنگ میزدم دو ساعت باهاش حرف میزدم و میگفتم میدونم باورت نمیشه اما دلم خیلی برات تنگ شده بود. 
آخرین بار پاریس دیدمش دم در آپارتمان طبقه نهم محله شانزدهم. منتظر آسانسور بودیم. گفت باز همیدگه رو میبینیم حتمن. میدونستم به این زودیها نمی ببینمش. دلسرد بودم ازش. برای اولین بار کس دیگه ای رو بیشتر ازش دوست داشتم  و این برام غم انگیز بود. دلم میخواست همه داستانهای عاشقانه ام با خودش تکرار میشد. اون لحظه دلم میخواست عاشقش بودم، اما نبودم. گفت خیلی بهش خوش گذشته. تو دلم گفتم خیلی دیر اومدی پسر. بهش گفتم بازم بیا. گفت باشه. میدونستم دروغ میگه. گفت شما هم بیا پیش ما خانوم. گفتم باشه. میدونستم نمیرم پیشش. آسانسور اومد و در سبزرنگ قدیمیش روی آخرین تصویری که ازش دارم بسته شد. فکر نمیکردم اون آخرین باری باشه که ببینمش. بعد از اون شب فقط یکی دو بار تلفنی حرف زدیم. چهار سال گذشته. تو این مدت سه تا ایمیل براش نوشتم  که هرسه بی جواب موند. 
دلتنگشم و دلتنگیم چهار سال کش اومده. 
.
*حافظ

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۴

در ستایش تجربه های تازه یا خوشبختی های غیرمنتظره

من طرفدار تجربه های جدیدم. شاید درست تر باشد بگویم طرفدار درمعرض قرار گرفتن. چون زندگی شاید آنقدر بلند نباشد که بتوانیم همه چیز را تجربه کنیم، اما می توانیم خودمان را در معرض خیلی چیزها قرار بدهیم و تمایل درونیمان را بهشان بسنجیم. من همیشه اینطور زندگی کردم. اینطور تصمیم گرفتم. سنجش تمایل درونی. طبعن بعد که به موضوعی تمایل داشتم یا نداشتم، نشستم دلایل منطقی برایش چیدم و به بقیه آدمها اعلام کرده ام به این دلیل. اما خودم می دانم که دلیل و منطق در کتم نمی رود. دنبال دلم می روم. یا بقول مامان حسرت هیچ چیز را روی دلم نمی گذارم. مشکل اما این است که آدم درست نمی داند دلش چه می خواهد یا تا کی میخواهد. اینجاست که اهمیت در معرض بودن مشخص می شود. 
چند ماه پیش یکی از دوستانم که دانشجوی دکتراست می گفت اولین بار که استادش گفته بود یک جلسه بیاید سر یکی از کلاس ها و بعنوان استاد مهمان راجع به موضوعی تدریس کند، از ترس داشته قبض روح می شده. هیچ وقت خودش را بعنوان استاد تصور نمی کرده و مطمئن بوده استاد خوبی نیست. از چند شب قبل خوابش نمی برده و از صبح روز موعود دست و پایش می لرزیده. وقتی می رود بالای سن و شروع به حرف زدن می کند حس می کند در درست ترین جای جهان ایستاده است. می گوید نفهمیدم این دو ساعت زمان به چه سرعتی گذشت و دلم می خواست دو ساعتم دو روز کش می آمد. بعد از جلسه استادش که در کلاس حاضر بوده ازش می پرسد که تو سابقه تدریس داشتی؟ دوستم گفته نه. استادش گفته تو خیلی استعداد تدریس داری. از بهترین مدرس هایی هستی که من دیدم و از ترم بعد اساتید گروه دوستم را بستند به تدریس و همینقدر تصادفی فهمید که برای چه کاری ساخته شده است و از چه کاری لذت می برد.
جالب اینجاست که قبل از دکترا ام-بی-ای خوانده و همیشه می گفت از محیط آکادمی خوشش نمی آید و دوست دارد در شرکت ها کار کند و یکی دو بار هم بطور داوطلبانه در شرکت ها کارآموزی کرده بود که تجربه بدی هم نبوده هرچند خیلی هم دلبرانه از آب در نیامده. اما داستان دوستم با تدریس مثل عشق در نگاه اول است. یک لذت غیرمنتظره. یک خوشبختی که از آسمان می افتد توی دامنت بدون اینکه انتظارش را داشته باشی. بله. گاهی خوشبختی جایی ست که حدس نمی زنیم و اتفاقن خیلی هم بهمان نزدیک است درحالیکه ما آن دور دورها و نوک پلکان ترقی دنبالش می گردیم. 
چند هفته پیش خیلی تصادفی یک کار ترجمه قبول کردم، آن هم از آلمانی به فارسی. اولین بار بود متنی را به فارسی ترجمه می کردم. جدای ازینکه آلمانیم همچنان در حد اکابر است و مجبور بودم ده تا دیکشنری اطرافم پخش کنم، عاشق ترجمه شدم. سرعتم مثل بچه مورچه است اما وقتی مشغولشم زمان پرواز می کند. سرم را بلند می کنم می بینم چهار ساعت گذشت و من یک نصف صفحه ترجمه کردم و اصلن خسته یا درمانده نیستم. برای هر کار دیگری اگر این همه زمان بگذارم و اینقدر کم پیش برود از عصبانیت در و دیوار را گاز می گیرم. اما برای ترجمه نه. لذتش برایم با نوشتن وبلاگ، که بزرگترین و پایدارترین تفریحم در زندگیست، برابری می کند. هفته پیش کار را تحویل دادم. اما مطمئنم لذتش چیزی نبود که بتوانم به این راحتی کنار بگذارمش. دارم دنبال یک کتاب می گردم که به فارسی ترجمه کنم. البته یک کتاب که چه عرض کنم؛ به این زودی یک لیست کتاب در ذهنم دارم  و باید اولیش را انتخاب کنم. 
.