یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۴

کتابخوان

زمانی که کار میکردم نزدیک به ده جلسه برای مشاوره پیش روان-شناس میرفتم. روی هم رفته میتوانم بگویم روان شناس خوبی بود، هرچند بی نظیر نبود. برای من مهمترین دست آورد آن دوره این بود که یاد گرفتم چطور خودم را تحلیل کنم. نه اینکه تا آنروز خودم را تحلیل نکرده باشم ها، اما بیشتر آن خودی را تحلیل کرده بودم که بقیه آدمها از من میشناسند. آن ناشناخته درونم را نمیتوانستم تحلیل کنم. ناشناخته درونم روی من مسلط بود. وقتی غمگین بود من گریه میکردم، وقتی بی تاب بود، من پرپر میزدم. وقتی میخواست نماند، وجودم آتش میشد و میدویدم. نمیتوانستم پیش بینی اش کنم، نمیتوانستم تغییرش دهم. روان شناسم با رعنای باوقاری که جلویش نشسته بود کار نداشت. سعی میکرد خود درونم را کشف کند. اگر بخواهم نمره بدهم میتوانم بگویم چهل درصد خود درونم را نمایان کرد. شاید اگر بیشتر پیشش میرفتم این درصد بالاتر میرفت، اما تا همینجا هم بسیاری از مشکلاتم برطرف شد و نیازی به ادامه ندیدم. اما یاد گرفتم چطور باید خود درون را شناخت. اتفاقن خیلی ساده هم بود. سعی میکرد در موقعیت های مختلف اول حال خود درونم را کشف کند مثلن شادی، افسردگی یا اضطراب. و بعد با سوالهای ساده اما دقیق واکنش های خودِ بیرونی م را ثبت کند. مثلن "وقتی در جلسه مدیرت فلان حرف را زد، بدنت در چه موقعیتی بود؟" من: "یادم نیست" مشاور:"تکیه داده بودی به صندلی؟" من:"نه. خودکار دستم بود و تظاهر میکردم که نت مینویسم. نمیخواستم در چشم هایش نگاه کنم" مشاور یادداشت میکرد"نمیخواستم در چشمهای مدیر نگاه کنم". مشاور:"صورتت در چه حالتی بود؟ دندانهایت را بهم فشار نمیدادی؟" من:"مطمئنم لبهایم بسته بود. دندانهایم را فشار نمیدادم اما فکم منقبض بود. بله بله منقبض بود. بعد از جلسه تا نیم ساعت فکم درد میکرد". مشاور:"وقتی شب در فرودگاه مدیرت ازت جدا شد یادت هست چکار کردی؟" من:"به مامانم تلفن زدم". مشاور: "نه قبل از تلفن زدن به مادرت. مثلن بلند شدی قدم زدی؟ چهارزانو روی زمین نشستی؟ چکار کردی؟". من:"دست و پاهایم را کش آوردم و نفس عمیق کشیدم و چند ثانیه سقف سالن را نگاه کردم". با سوالهایی ازین جنس خیلی سریع مشخص شد وقتی شادم، مضطربم، عصبانی یا غمگینم بدنم چه شکلی به خودش میگیرد. بعد اولین کاری که باید میکردم این بود که تمرین میکردم وقتی مدیرم در جلسه حرفی زد که از کوره در رفتم، به جای تکرار کردن حرفش در ذهنم، به فکم فکر کنم و اینکه بطور خودآگاه از حالت انقباض بیرون بیاورمش. همین ریزه کاری ها باعث میشد از عصبانیت یا اضطرابم کم شود. 
همیشه فکر میکردم خودِ بیرونیم اسیر خود درون است. فکر میکردم ارتباطشان کاملن یک طرفه است. با مشاوره یاد گرفتم اینطور نیست. که اگر هنگام عصبانیت بدنم را به فیگوری که وقت آرامش دارد در بیاورم، از عصبانیتم خود بخود کم میشود. یا مثلن وقتی حالم بد است خیلی سریال میبینم و وقتی حالم خوش است زیاد کتاب میخوانم. بعد یکی دوبار وقتی حالم بد بوده با لگد خودم را از جلوی لپتاپ پرت کردم توی تخت و یک کتاب گرفتم دستم. تا شبش رو به راه شدم! 
میدانم که سوادم در روانشناسی خیلی کم است و چه بسا نکته هایی که مرا به وجد می آورد برای خیلی از شما مثل روز روشن باشد، اما خب این چیزی از به وجد آمدگی من کم نمیکند. 
این روزها دارم کتاب "نامه ها و هفت روایت دیگر" را از کتابخوان میشنوم. کتاب نوشته ی اروین یالوم، روانشناس معروف معاصر است در مورد جلسات مشاوره اش با عده ای از بیماران. کتاب خیلی جالبی ست و اروین یالوم یک روانشناس بی نظیر. ترجمه فارسی کتاب را میتوانید ازینجا بشنوید. هر هفته یک قسمت تازه از کتاب خوانده میشود. هرچند زیاد از خواندن کتابهای ترجمه خوشم نمی آید، اما از شنیدن کتابخوان همیشه لذت میبرم. نمیدانم شاید چون خواننده را بطور شخصی میشناسم. درهرصورت امتحانش را به شما هم توصیه میکنم. 
.