یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۳

چولپ

دفتر مرکزی بودم. درست وسط سالن غذاخوری بزرگ، پشت یک میز چهارگوش کوچک روبرویم نشسته بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم. با تقریب خوبی همه اروپایی و میان سال بودند. فقط یک میز گرد گوشه سالن بود که هشت همکار ژاپنی دورش نشسته بودند. و میز چهارگوش کوچکی وسط سالن که من و چولپ دوطرفش نشسته بودیم. اهل قزاقستان و جوان است. مشخصه بارزش گونه های برآمده، موهای بلند سیاه و سنگین و البته شیک پوشی همیشگی اش است. 
یک ساعت با هم بودیم و از موضوعات آشنایی مثل ویزا و دوستانِ دور و شهرهای غریبه حرف زدیم. موضوعات کلیشه که آدم های غریبه را به هم وصل میکند. موضوعاتی که هیچ وقت فکر نمیکردم دلتنگشان شوم. میدانید؟ پیش ازین آنقدر گستره جغرافیایی دوستان و همکارهایم وسیع بود که به ندرت با محیط، با آدمها احساس غریبگی میکردم. در کار جدیدم همکار غیراروپایی بجز چولپ ندارم. 
در رفتار و حرف زدنش بیخیالی آشنایی دارد که مخصوص مردم خاورمیانه، آسیای مرکزی و گاهی هند است. بیخیالی ش بیخیالی ناشی از ندانستن نیست. بیشتر شبیه پختگی یا بلوغ زودهنگام است. زندگی کردن واقعیت هایی ست که انسان برای دانستن شان خیلی کوچک و بی پناه است. 
وقتی داشتیم از دوستان جانی دور و دوستی های تازه محلی برای هم میگفتیم، شانه هایش را انداخت بالا و گفت میدانی؟ هی که بیشتر به زندگی و مردم اینجا پیوند میخورم، برای خودم خوشحال ترم. چون ارزش "راه فرار" ی که دارم بیشتر میدانم. گفتم راه فرار داری؟ به منم نشان بده لطفن! گفت آره. اگر هر اتفاقی افتاد میتوانم چمدانم را ببندم و برگردم. انگار نه انگار که هیچ وقت اینجا بودم. برگردم جایی که عاشق تک تک آدم ها و خیابان ها و خانه هایش هستم. برگردم و دوباره شروع کنم. شروع کردنی که شیرین و آسان است. زندگی ای که شیرین و آسان است.. ساکت شد. ساکت شدم. نمیخواستیم درست وسط سالن غذا خوری اشک دیگری را در بیاوریم. 
.


شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۳

صد زن زاییدم و آبستنم هنوز

هوا تاریک و روشن غروب است. امروز از صبح غروب بوده تا حالا. از صبح زیر پتو بوده ام تا حالا. چای نوشیدم و چرت زدم و چرت زدم و چای نوشیدم. دو هفته ای که گذشت خیلی شلوغ بود. هرروز سعی میکردم به فردا فکر نکنم. تصور آن همه کار و آن همه سفر مغزم را تسخیر میکرد. هرروز روی همان روز تمرکز میکردم. دلم میخواهد همین فردا استعفا بدهم و برگردم خانه و تا آخر عمر فقط نقاشی بکشم و کتاب بخوانم و عشق بورزم. اگر فقط مطمئن بودم که خوشبخت میماندم..
دیروز اولین جلسه کلاس آلمانی م را داشتم. استادم یک زن مسن و عجیب است. مرا یاد جادوگرهای فیلم های کودک می اندازد. تن صدایش پایین است. انگار بجای حرف زدن نجوا میکند. چهره اش نگران و نامطمئن است. در چشم هایم که نگاه میکند دلشوره میگیرم. . آخر کلاس یک شعر چند خطی برایم خواند. از روی شعر که میخواند صدایش طور دیگری بود. رساتر و رهاتر. انگار هزار پرنده از سینه اش پر میکشیدند به آسمان. انگار سقف اتاق را سوراخ کرده بودند و ابرها را هم دریده بودند و خورشید بی هیچ واسطه ای به چهره اش می تابید و به دستهایش که هنگام خواندن شعر در هوا تکان میداد.  کلمه هایش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد. شعر را بهم هدیه داد و گفت پول این جلسه را نقد بپردازم. 
.