یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۳

برلین- یک

برلین در نگاه اول بنظرم شهری غمگین با مردمی خوشحال آمد. منظورم از غمگین، جنگ زده است. نمیدانم چرا دیدن آثار جنگ در شهری که درش زندگی میکنم برایم غمگین است. شاید بخاطر چهارسالی باشد که در کودکی در دزفول زندگی کرده ام. دزفول آن سالها، به معنای واقعی یک شهر جنگ زده بود. دیوارهای کاه گلی مثل آب کش از شلیک گلوله سوراخ بودند. یادم هست چه شوکی بهم وارد شد وقتی اولین بار از مامان پرسیدم چرا دیوارهای دزفول اینقدر سوراخ دارد و مامان گفت که عراقی ها به این دیوارها شلیک کرده اند و اینها جای گلوله است. با خودم استدلال کردم که چون دیوار سوراخ شده یعنی گلوله ها ازشان رد شده و حتمن آدم های پشت دیوارها مرده اند. از آن به بعد هر سوراخی هرکجا میدیدم فکر میکردم جای گلوله است. حتی پارچه های تبلیغاتی که سردر کوچه ها میزدند، و برای جریان هوا سوراخشان میکردند. وقتی مامان گفت که اینها جای گلوله نیست و برای جریان هواست، فکر کردم که مامان باید خیلی ساده لوح باشد که نفهمد اینها هم جای گلوله است.
اسم من و دختر همسایه را در مدرسه شاهد نوشته بودند چون اعتقاد داشتند بهترین مدرسه شهر است. روز قبل از مدرسه ما را نشاندند و گفتند در مدرسه از پدرهایتان حرف نزنید. پدر بچه های این مدرسه همه در جنگ شهید شدند. پرسیدم یعنی اگر پرسیدند بگوییم پدر ما هم شهید شده؟ گفتند نه. اما سعی کنید از پدرهایتان زیاد حرف نزنید. چون دلشان میسوزد! در جلسات مدرسه هم همیشه مامان هایمان تنها حضور پیدا میکردند. و من هرروز به مدرسه ای میرفتم که تمام بچه هایش پدرهایشان را در جنگ از دست داده بودند. حتی بعضی از بچه ها مادرها و مادربزرگ هایشان را هم در بمب باران از دست داده بودند. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر سهمگین بوده. 
برلین مرا یاد دزفول می اندازد. من آن سالها در دزفول همان قدر مهاجر بودم که امروز در برلین. جنگ شکاف عمیقی بود که من را از همکلاسی هایم جدا میکرد. خیابان های سوراخ سوراخ دزفول را از خیابان های تهرانی که من درش شش ساله شده بودم جدا میکرد. رودخانه بزرگ دز که از وسط شهر رد می شد، دزفول را از تهران پر از دود و بوق و ماشین جدا میکرد. لهجه غلیط هم کلاسی هام و کلمه های زیادی که بکار میبردند و من معنی ش را نمیفهمیدم. حتی معماری خانه هایشان.. شهری که در مدرسه اش بخاطر طبیعی ترین واقعیت زندگی هر فرد یعنی پدر داشتن، احساس عذاب وجدان می کردم. خودم را به تک تک همکلاسی هایم مدیون میدانستم. پدرهای آنها، بخاطر آرامش امروز ما در آن شهر کشته شده بودند.

برلینِ امروز البته یک شهر جنگ زده نیست. شاید تعداد معدودی ساختمان گلوله خورده در شهر بعنوان آثار تاریخی حفظ شده باشند، اما طبعن شهر بازسازی شده. و هنوز هم در بسیاری از خیابان های مرکز شهر ساخت و ساز در جریان است که برای شهرهای اروپایی خیلی غیرمعمول است. اما پوسترها و تاریخچه های جنگ در اطراف باقیمانده های دیوار برلین نصب شده. برای خود آلمانی ها فکر میکنم برلین بیشتر یک جور "آینه عبرت!" باشد. از پوسترها و یادبودهای جنگ که عمده مناطق توریستی را تشکیل می دهند می شود این را فهمید. خیلی رایج است که از برلینی ها در نکوهش یک رفتار یا تفکر بشنوی "هیتلر هم همینطور فکر میکرد". میترسند ازینکه یادشان برود بخاطر هیتلر چه ها برسرشان آمده. 
شاید شخصیت هیچ شهری به اندازه برلین با جنگ جهانی دوم دگرگون نشده باشد. سالها از فروپاشی دیوار برلین میگذرد، اما هنوز میان نسل جوان میشنوی که فلانی در شرق برلین بزرگ شده و فرهنگ شرقی دارد. و البته فرهنگ شرق برلینی! با فرهنگ شرقی که در ذهن من و شماست خلی متفاوت است. اینجا منظور از شرق بیشتر همان اتحاد جماهیر شوروی ست. سالهای اول بعد از فروپاشی دیوار، خیلی از شرکت ها ترجیح میدادند کارمندانشان از برلین غربی باشند، چون به عنوان کارمندانی سخت کوش و بادقت شناخته شده بودند. معمولن فرزندان خانواده های برلین غربی از آزادی بیشتری برخوردار بودند و هزار و یک نکته ریز دیگر که از چشم منِ خارجی زبان-ندان مخفی مانده. این تفاوت فرهنگی میان مردم یک شهر، پدیده جالبی ست. از من بپرسی همین تفاوت ها آستانه تحمل مردم را در مقابل فرهنگ های مختلف بالا برده. در حال حاضر برلین یکی از جذاب ترین شهرهای آلمان، برای غیرآلمانی ها محسوب میشود و تجربه شخصی من هم این موضوع را تصدیق میکند. 

نکته دیگر سیاست های شهرداری برلین است که تا حد زیادی با دیگر شهرهای آلمان، و دیگر پایتخت های اروپا متفاوت است. برلین ابدن یک شهر ثروتمند نیست. در آلمان بعنوان "شهری فقیر اما سکسی" معروف است. از من بپرسید فقیر بودن نسبی شهر کیفیت زندگی شهروندان را بالا میبرد. سیاست معروف "از هر پتانسیلی کسب درآمد کردن" در برلین بکار برده نشده. خیلی از محله ها بشکل دست نخورده رها شده اند. مثلن کارخانه های قدیمی که بعد از جنگ متروکه شدند. یا فرودگاه قدیمی شهر که حالا تقریبا وسط شهر است و سالهاست که مورد استفاده قرار نمیگیرد. بعد مردم یکی ازین کارخانه های قدیمی را برداشتند هتل کردند مثلن. یا کافی شاپ. ماشین های عجیبی که در کارخانه برای حمل و نقل استفاده میشده، بصورت اتاق هتل در آوردند. یعنی از آن همه فضا، در آمد اندکی برای آدم هایی که ایده جالب هتل کارخانه ای! داشتند باقی میماند. نه یک کارخانه تازه که برای شهر سودآوری داشته باشد یا مثلن یک هتل چندین طبقه لوکس.
از فرودگاه متروکه برایتان بگویم. فکر نمیکنم هیچ جای دیگری در دنیا بتوانید بچه هایتان را ببرید در باند فرودگاه اسکیت بازی کنند. البته فرودگاه به هیچ وجه متروکه نیست. تبدیل به یک پارک شده و مدیریت میشود. یک پارک بزرگ بدون درخت. فضای بین باند ها چمن کاری شده است. یک بخش مخصوص باربی کیو، یک بخش در اختیار مردم قرار داده می شود تا سبزی و میوه مورد علاقه شان را بکارند، زمین بسکتبال هم یک گوشه اش درست کرده اند. فضای ایده آلی ست برای بادبادک رانی. بعد بیایید و ببینید تبلور ایده های خلاقانه مردم را در تولید انواع وسایل دو چرخ و سه چرخ و اسکیت و غیره. بعد اما رستوران یا کافی شاپ هیچ کجایش پیدا نمیشود. حتی در یکی از معروف ترین موزه های شهر کافی شاپ ندارند. آدم حس میکند کسی ننشسته فکر کند چطور میتوانیم بیشتر و بیشتر از توریست ها یا غیرتوریست ها پول در بیاوریم. حس خوبی به آدم میدهد. تازگی ها شهرداری اعلام کرده بود که میخواهد یک پروژه ساخت مسکن در زمین فرودگاه اجرا کند. در شهر غوغا شد و مردم پروژه را به رای گیری گذاشتند. نمیدانم زورشان میرسد یا نه. اما همین که تا حالاش هم فرودگاه در دسترس مردم بوده خیلی ارزشمند است. 
ویژگی دیگر برلین سبز بودنش است. فضای سبز زیادی دارد. شهرداری هم به فضای سبز احترام میگذارد. مردم هم روی فضای سبزشان حساسند. پارک های بزرگ و دریاچه های متنوع دارند. چند دریاچه هستند که در تابستان میشود درشان شنا کرد. آنقدر داخل شهر هستند که مردم وسط هفته بعد از کار میروند دریاچه شنا. من پیش ازین با مرغابی و اردک در یک آب شنا نکرده بودم. خیلی حس جالبی بود. 
تمام اینها باعث شده برلین مقصد مناسبی برای هنرمندان و جوانها باشد. چرا که هم شهر هم طبیعتش بکرتر و دست نخورده تر از دیگر شهرهای بزرگ است. هزینه های زندگی درش هم بطور مشهودی پایین تر است. بعد جمع شدن هنرمندها و جوان ها یک روح "باحالی!" به شهر داده. دولت آلمان هم ازین روح استفاده کرده، سیاست های حمایتی برای تبدیل برلین به "شهر کسب و کارهای کوچک" تدوین کرده است. خیلی ها برای شروع کسب و کارشان به برلین مهاجرت میکنند. گاهی مشتریان شرکت مثلن در آمریکا یا کانادا هستند، اما شرکت در برلین راه اندازی و از اینجا هدایت میشود. خیلی ازین استارت-آپ ها حالا به شرکت های غول پیکری تبدیل شده اند. اما شهر، از آن شهرهای بزرگی نیست که بروی درش غرق شوی. از آن شهرهای بزرگی ست که میتوانی درش بزرگ شوی. که تو را و استقلالت را و تفاوتت را میبیند و پاس میدارد. چه در کسب و کار، چه فرهنگ و هنر. 
برلین، شهری که دوستش میداریم. 


شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۳

لذتِ فهمیدن

دارم آلمانی یاد میگیرم. رسیدم به آن مرحله ای که وقتی روزنامه میخوانم یک چیزهایی دستگیرم میشود. قطعن کلمه های زیادی هست که بلد نیستم و گاهی یکی دوجمله پشت سر هم هست که نمیفهمم. اما کلیت موضوع دستم می آید و این خیلی لذت بخش است. هر کجا مجله یا روزنامه رایگان میبینم برمیدارم.
از آهنگ جمله های آلمانی خوشم می آید. قرو ادا کم دارد، محکم است و به گوشم راحت است. یکبار میخواستم یک اعترافاتی برای سید بکنم، همه را آلمانی گفتم. یکی از جدی ترین مکالمات زندگی م بود. احساس کردم آلمانی ضربش را میگیرد. گرفت هم. مطمئنم اگر همان ها را به فارسی یا انگلیسی گفته بودم به جرو بحث کشیده میشد. اما نشد. 
همانطور که میبینید خیلی بابت آلمانی یاد گرفتن به خودم افتخار میکنم. چون اولین بارم است که بطور کاملن خود-آموز زبان یاد میگیرم. فرانسه را نمیشود گفت خود-آموز یاد گرفتم. ایران سه چهار ترم کلاس رفته بودم و در پاریس هم هر از گاهی معلم خصوصی داشتم. بعد هم خیلی دیر شروع به فهمیدن و حرف زدن کردم. در واقع هیچ وقت زمان نگذاشتم برای فرانسه یاد گرفتن. خودش با گذشت زمان آمد. سخت هم بود. تجربه ای نیست که به کسی توصیه کنم یا دلم بخواهد تکرار شود. برای همین خودم را موظف کردم که آلمانی را مثل آدم یاد بگیرم. در عین حال چون پول هم نمیخواستم خرج کنم کلاس نرفتم. اما تمام جوانان جویای زبان آموزی را به کلاس فشرده، وصیت میکنم.
.


چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۳

خانه انجاست که فرش زمینه لاکی آنجاست

رفته بودم پاریس. بعد از شش ماه. باورم نمیشود شش ماه گذشته باشد. باورترم نمیشود که در همان دوسال و نیم این همه به شهر وصل شده باشم. نمیدانید بعد از شش ماه، چقدر آنجا خوشبخت بودم. بین فرانسوی های پاشنه بلند با لباس های مات، شهر خاکستری و سیل توریست های گیج و خوشحال. و البته زبان. زبان فرانسه که هرجا میرفتم بود و هرچه میشنیدم سیر نمیشدم. 
طبعن ماراتنی داشتم برای دیدن دوستهام. حتی مهمانی هم رفتم و از ته دل قر دادم. برلین مهمانی زیاد میرویم اتفاقن. اما آدم در هر جمعی نمیتواند از ته دل برقصد. میدانید؟ 
خوشبختی به اینجا ختم میشود؟ خیر. رستوران پشت رستوران و غذاهای فرانسوی. حالا تازه میفهمم چرا این همه وزن اضافه کرده بودم آنجا. بعد رفتم همان سوپر مارکتی که نزدیک آخرین خانه ام بود. خیلی عجیب بود باز آنجا رفتن. از همان مغازه ها خرید کردن و.. نمیدانم. انگار یک نفر شش ماه مرا از زندگی ام دزدیده بود. حالا برگشته بودم و روزمره های حوصله سربر همان زندگی چقدر دل انگیز شده بود. 
برلین که آمده بودم همه اسبابم را کول کردم آوردم. بجز فرش زمینه لاکی. پیش خانم سین بود. اینبار فرش را چهارتا کردم گذاشتم ته چمدان. امروز پهنش کردم کف اتاق و رویش دراز کشیدم. بوی خانه امیرآبادمان را میدهد. بوی خانه عود و جویس و خانم سین و. بوی خانه میدهد دیگر. اینجا هم بالاخره خانه شد.
.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۳

باز این دل آشوب شد..

گاهی حقیقت هایی روی تاقچه زندگی آدم مینشینند که تابشان را نداریم. بلد نیستیم باقی داشته هایمان را کنارشان بچینیم و هنوز خوشبخت باشیم. چشممان فقط همان حقیقتِ ناخواسته را میبیند. حواسمان فقط به همان است. گیرم چندصباحی هم پشت پرده پنهانش کردیم، اما میدانیم که آنجاست و هر بادی که پرده را پس بزند باز حقیقت خودش را به رخ میکشد. حتی باد هم که نباشد ترکیبش از پشت پرده پیداست. روی تاقچه است و هرروز هم همانجاست و کاری ش نمیشود کرد. 

حقیقت هایی شبیه به گلدان های کمر باریک. گلدان های استخوانی بلند. گلدان های پرحرف. گلدان های دور. گلدان های سنگی. گلدان های چینی بند زده.. 
.

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

تمرکزم آرزوست

هنوز در منگی و هپروت بعد از پروازهای صبح زودم. دو ساعت پیش رسیدم خانه. در همین دو ساعت نشستم پشت لپ تاپ و کلی زندگی-تکانی کردم. یک ایمیل فرستادم برای پدر بچه ها و گفتم که دیگر نمیتوانم پرستار بچه هایش باشم. با توجه به اینکه فصل سفر است تصمیم گرفتم اتاقم را به مسافرین اجاره بدهم. درحقیقت در همین دوساعت، شغلم را از بچه داری به مهمان داری تغییر دادم. مهمان داری با روحیاتم جورتر است. هی هربار آدم جدید میبینم. هی صبحانه های زیبای رنگ برنگ برایشان آماده میکنم و خانه زندگی جمع و جور و پرعشقم را باهاشان قسمت میکنم. در همین راستا بد نیست بعد از پنج روز یک آبی به انبوه گلدان های خانه بدهم که تا آمدن اولین مهمان خشک نشوند. 
در همین دو ساعت به ایران هم زنگ زدم با مادربزرگ و خاله ام صحبت کردم. پست هم دارم هوا میکنم. با توجه به اینکه هنوز چمدانم را باز نکرده، دوش نگرفته ام و کادو برای تولد امشب نخریده ام، امیدوارم یک نفر مرا از برق بکشد. یا خودم کشیده شوم. یا نمیدانم چه.
.