چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۳

خواندن یا نوشتن، مساله این است

اینکه کمتر مینویسم دلیلش این است که بیشتر میخوانم. کتاب خواندن و وبلاگ نوشتن خیلی عجیب برایم جای هم را میگیرند. مثلن وبلاگ خواندن و وبلاگ نوشتن جای هم را نمیگیرند. کتاب خواندن و وبلاگ خواندن هم جای هم را نمیگیرند. اما همواره در طول تاریخم آنجا که زیاد نوشتم، کتاب کم خواندم و آنجا که کم نوشتم، کتاب زیاد خواندم. اگر فکر میکنید به وقت آزاد انسان ربط دارد باید بگویم که نع. ندارد. وقت من این روزها کلن آزاد است. اما بالاخره به یک چیزی ربط دارد دیگر. میدانید؟ دنیا دارالارتباطات است.
دقیق تر نگاه کنیم میبینیم که من هرچه درخانه تر باشم کمتر  کتاب میخوانم و بیشتر وبلاگ مینویسم، و برعکس. اصلن خیلی بندرت در خانه کتاب میخوانم. بجایش سوار مترو که میشوم ویار کتاب میکنم. هشتاد درصد کتاب های بعد از بیست و پنج سالگی م را در مترو خواندم. چرا که قبلش سوار مترو نمیشدم و اولین بار وقتی محل کارم در شرق ترین نقطه تهران بود و من هرروز متروی میدان انقلاب را به سمت شرق سوار میشدم و آخرین ایستگاه پیاده میشدم، ترکیب کتاب و مترو را کشف کردم. بعد آدم از حجم کتاب هایی که میخواند میفهمد که چقدر عمر دارد در مترو میگذارد. بماند. اینکه تازگی ها کتاب زیاد میخوانم بدین معناست که خانه نیستم. در پست های قبلی هم خاطر نشان کردم که هوا خوب است و ما از هر فرصتی استفاده کرده، در دامان طبیعت قل میخوریم و چمنی کنار دریاچه ای پیدا میکنیم و نیم روزی را به صدای طبیعت و حیوانات هیجان زده گوش میدهیم و من کتاب میخوانم و برایم جالب است که سید کتاب خواندنش نمیآید. نه روی چمن ها، نه در مترو. فکر میکردم کتاب نخواندنش به کیندل نداشتن ربط داشته باشد، برایش خریدم اما تفاوتی نکرد. انگار در آن واحد روی یک کار بیشتر نمیتواند تمرکز کند. درحالیکه کتاب خواندن کاریست که باید بزور یک گوشه ای چپاندش. اگر بخواهی خیلی جدی ساعاتی از روز را بنشینی پشت میزت و کتاب بخوانی، بسختی وقت برایش پیدا میشود.
من که از بچگی یادم هست پدرم در بسیاری دورِ همی های خانوادگی کله اش در کتاب بود و چقدر این موضوع ما را و مامان را عذاب میداد، دلم برای سید میسوزد. اما اگر بابا غرولندهای ما را  به جان میخرید و به خواندن ادامه میداد، من هم همین حق را دارم.  ضمن اینکه با گذشت زمان جهان "فرد" را و نیازها و خواسته هایش را بیشتر به رسمیت میشناسد. لذا غر زدن و غر شنیدن موضوعیتش را از دست میدهد. یا ما امید داریم که از دست بدهد. 
.
رعنا،
امروز از خانه.
.

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۳

ارتفاعات پست

من اگر یک روز بخواهم خود کشی کنم، خودم را  از بلندی پرتاب خواهم کردم. شاید هم پرتاب کردنی درکار نباشد و بدلیل حواس پرت و گیچی و هپروت ناشی از فشار عصبی، طی یک حادثه به پایین پرتاب شوم. اما چیزی که ازش مطمئن هستم این است که غلیان احساسات منفی مرا از روی زمین بلند میکند میبرد به بلندترین جای ممکن. هرچه بیشتر احساس کنم در آسمانم حالم بهتر میشود. یک بار در پاریس یادم هست رفته بودم در روز روشن تک و تنها روی پل رودخانه سن نشسته بودم پاهایم را هم آویزان کرده بودم پایین و تا کمر هم دولاشده بودم به گرداب های کوچک و درخشش نور آفتاب روی آب روان زل زده بودم و حالم هرچه میگذشت بهتر میشد. خب در چنین موقعیت جغرافیایی یک عطسه کافی ست که آدم پرت شود پایین و مردم بگویند زیرفشارهای عصبی با چشم گریان خودش را پرت کرد در رودخانه. 
اینجا هم خانه مان طبقه سوم است و پنجره اتاق ها به یک حیاط گرد و سرسبز باز میشود که صدای طبیعت میدهد. چندروز پیش درست قبل ازینکه پست مربوط به خوشبختی م را هوا کنم، تا خرخره در احساس بدبختی غوطه میخوردم. (بعله. زندگی یک چنین تیغ دولبه ایست) همینطور در عالم هپروت با خودم گفتگو میکردم که سید در را باز کرد و آمد تو و پرسید چرا آنجا نشستی؟ تازه توجهم جلب شد که واقعن چرا اینجا نشستم؟ رفته بودم چهارزانو روی طاقچه پنجره نشسته بودم و گردنم را کش آورده بودم زل زده بودم به موزاییک های کف حیاط. نمیدانم چه مدت آنجا بودم اما نوک دماغ و انگشت های پایم تا یک ساعت بعد از سرما بی حس بود. 
یکی دوخاطره دیگر هم ازین دست دارم. جالبی ش اینجاست که آن بالاها که نشسته ام بطرز بی نظیری حالم خوب است. جالب ترش این است که در حالت عادی ترس از ارتفاع دارم. نمیدانم ترسش آنقدر زیاد هست که اسمش را بگذاریم ترس از ارتفاع یا نه، اما مطمئنن میشود گفت که در حالت عادی اصلن با ارتفاع راحت نیستم. اما در حالت بحرانی فقط ارتفاعات است که حالم را خوب میکند. 
باید ازین پس هنگام انتخاب خانه حواسم باشد که یک بالا بلندی باصفا آن دور و اطراف باشد برای روزی که زندگی فشار آورد بروم مثل یک کوه آرام و بیخیال بنشینم نوک بلندی و احساسات جوشانم را نشخوار کنم. 
.

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۳

نوبهار است، درآن کوش که خوشدل باشی*

رفتیم و برگشتیم بهار شد! آل استار میکشم به پایم و خیابان های آفتابی زیبای برلین را گز میکنم. یک نقشه درست حسابی گرفتم برای خودم تور پیاده روی بگذارم. شاید هم یک دوچرخه دست و پا کنم. خلاصه خیابان ها بدجور دلم را برده اند.
بالاخره بعد از داستان های فراوان با سید همخانه شدیم. اولین بارم است که تنها با مردَم در یک خانه زیست میکنم. قبلتر یا خانه ها جدا بود یا تنها نبودیم. که گزینه دوم عذاب الیم بود. هرچه سعی کردم و کردیم که مدت طولانی تری جدا باشیم نشد. حالا هم بد نیست. تنها مشکلم این است که نمیتوانم باهاش قرار بگذارم. حالِ قبل از قرار، از محبوبترین احوالات نزد امت من است. آن مدتی که هی لباس های مختلف را آزمایش میکنم و آرایشم را کم و زیاد میکنم و جلوی آینه قر میدهم را با هیچ حالی عوض نمیکنم. حالا در چنین لحظاتی یک لنگه پا کنار در ایستاده و شمارش معکوس میکند: ده دقیقه وقت داری! یا روی صندلی لم داده و قربان صدقه می رود که آن هم کمکی نمیکند. بجایش هر وقت میخواهمش هست. که خب اولش آدم نمیفهمد که چقدر مهم است، چون آدم اولش هنوز معتاد نشده. ولی بعدتر که دیدی ای دل غافل، تمام لحظه های خوش تنهایی را می شود با کسی سهیم شد و خوش هم ماند، دلت پر میکشد برای بودنش. و اینگونه می شود که خودت را از دور نگاه میکنی میبینی شدی زنِ رابطه. زن متعهد. زن صبور و آرام و دلربا. 
در کنار همه اینها درونم یک زن سرزنده و پرسودا سربرآورده. انگار دستمال قدرتم را یک نفر زیر سقف این خانه به بازویم گره زده باشد. هیچ وقت بیشتر از حالا لنگ زندگی م هوا نبوده و هیچ وقت به اندازه حالا دلیل برای حلق آویز کردن خودم نداشتم (اغراق!) اما یک مدل عجیبی پر از ایده ام. دارم زبان یاد میگیرم و بطور مرتب مصاحبه کار دارم و در عین حال ایده های فراوان برای کسب و کار خودم دارم و اولین بار است در زندگی م که دارم پی اش را میگیرم و خلاصه راضی هستم از خودم. ازین بخش سرزنده و پرانرژی خودم خیلی خوشحالم و همین زن سودایی ست که مرا و ما را زیر سقف این خانه نگه داشته و میدارد. بعله. 
.
*حافظا