شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۱

مثل کشتی گیر اعزامی به مسابقات جام جهانی هستم، میانه ی یک نبرد در مرحله حذفی، که فیتیله پیچ شده و مقادیری امتیاز و اعتبار از دست داده، روی تشک ولوست، عرق از وجناتش، و جان از دماغش دارد بیرون میآید. چرا که کم مانده بود ضربه فنی شود. نشده ولی. همه زورش را زده شانس هم آورده، غائله را با یک فیتیله پیچ ختم کرده. حالا باید خودش را جمع آوری کند و بقیه کشتی ش را بگیرد. اما چی؟ نمی تواند. واقعن. یک نفر نباید آیا یک حوله مرطوب خنک جلوی صورتش تاب دهد تا راه نفسش باز شود؟ 
مشت و مال لازم دارم. جسمن. روحن. حریف از سروکولم بلند شده ولی من همچنان منقبض و مسترسم. مسترس از استرس می آید و اگر شما نمیدانید چیست که خوش بحالتان. اگر هم میدانید که یک تایم اوت برای من درخواست کنید. لطفن.  
.

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

سردردهای من تمامی ندارد. از همه دردهای مزمنم بیزارم. ازین لختی و سردرد و سرماخوردگی همیشگی. که هی درد میکشی و درد میکشی و روزها را میشماری و امیدواری به روز سوم که رسید خوب شوی و خوب نمیشوی و امیدوار میشوی به روز چهارم و خوب نمیشوی و امیدوار میشوی به روز پنجم. کلن امید زاییده درد است. اگر درد نبود امیدی نبود. امید به پیروزی امید به خوشبختی امید به بهبودی یعنی پیروز نیستی و خوشبخت نیستی و سالم نیستی. و چه حسرت ناممکنی ست ناامیدی. بسکه دردمند و صبور بارمان آورده اند. که هی رویای خوشبختی را حواله فردایی کردیم که آمد و وعده خوشبختی را جاگذاشت در فرداهایی که هیچ وقت نمی آیند. 
خسته م از امید. ناامیدی هم بلد نیستم. هی امیدوارتر و منزوی تر می شوم و هر لحظه صبر کردن سخت تر میشود. کاش بجای این همه انفعالی که از صبرو انتظار گرفتیم کمی خون زندگی در رگ هایمان بود. کاش بجای این همه تمایل به ناله کردن بلد بودم از همه امیدها بکنم و لحظه را با همه داشته هایم جشن بگیرم. با همین سردردی که امانم را بریده. با قوری چایی و عسل کوهستان. 
.

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۱

مریض، خسته، تنها.. لوس، ننر، بچه ننه و در حسرت یک جفت جوراب شلواری پشمی بسرمیبرم که شصت یورو بود و من نمیتوانم شصت یورو پول جوراب شلواری پشمی بدهم. من با شصت یورو دو تا پیرهن میخرم رنگ به رنگ می پوشم و یک باد هم می افتد زیر دامنش تا نافم منجمد می شود. بجایش من رنگ به رنگم. من آبرو دارم و با تب و لرز صورت سرخ نگه می دارم. فکر می کنم اگر شصت یورو دادم یک جفت جوراب شلواری سیاه خریدم که گرم بمانم پولم هدر رفته. چه مرگم است خب؟ نمیدانم. ضمن اینکه از رنگ به رنگی هم خسته شده ام دیگر. یک چمدان لباس گذاشته ام که بیاندازم دور کلن. بی که هنوز یک جفت جوراب شلواری پشمی داشته باشم. 
.

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۱

مونولوگ

یک سری آدم هایی هم هستند که از من متنفرند. نمیدانم دقیقن چرا اما غمگینم میکند. منفور آخرین صفتی ست که من دلم میخواهد داشته باشم. سین به من میگوید نمیشود یک نفر منفورِ هیچ کس نباشد. من فکر میکردم می شود و آن یک نفر من هستم. همانطور که قبلتر اشاره کردم یک عمر دست به عصا راه رفتم که منفور هیچ کس نباشم. اما ازآنجایی که من انسانی بسیار لحظه-زی هستم فنر دست به عصا راه رفتنم گاهی در میرود، بجایش عصا را میگیرم بالای سرم قر میدهم. رقص عصا دیده اید تا به حال؟ یک چیزی مثل رقص شمشیر است. و رقص شمشیر هم همان است که من در عروسی یکی از دوست هام ناچار شدم بجای رقص چاقو اجرا کنم. چرا که فکر کرده بودند شمشیر از چاقو قشنگ تر است. 

من کم پیش می آید از آدمها متنفر باشم. اما پیش می آید. و متاسفانه نمیتوانم تنفرم را پنهان کنم. یعنی نمیخواهم پنهان کنم. بدی ش این است که بعضی هاشان در مقابل منفور بودن مقاومت می کنند. هی روی همه چیز پافشاری می کنند و پافشاری شان نفرت و پرخاش مرا شدت می دهد. 

میدانید دردم چیست که این دری وری ها را به هم وصل می کنم؟ دلم خون است. یک سوزن لحاف دوزی برداشتم فرو کردم در جگرم. نمیدانم چه مرگم بود. مرض داشتم. حالا خیلی خوبم شد مثلن؟ درمیانه همان هاگیرواگیری که همیشه ازش بحث است.

باید دنبال خانه بگردم. میخواستم بروم دو سه تا همخانه پیدا کنم اینقدر پول اجاره خانه ندهم. اما چه؟ اما مامان و بابا گفته اند تابستان می آیند اینجا و بابا هزاربار تاکید کرده که مامان دو-سه ماه قرار است بماند. دفعه پیش که ویزا ندادند و خب طبعن اینبار هم روی هواست. اما دست و بال من بسته می شود باز برای خانه.
خسته شدم. کلن.

مامان همیشه بهم میگفت که مثل خاله قورباغه ام. خاله قورباغه گلنار را یادتان هست؟  "هر وقت که من میترسم، یا حرف می زنم یا آواز می خونم." من جمله جمله داستان گلنار را از حفظم. بچه بودم نوار قصه اش را هزار بار گوش دادم. و درست است. من شبیه خاله قورباغه ام. استرس که دارم مدام حرف می زنم. تعداد پست های اخیرم را ببینید. دیدید؟ خاله قورباغه ام. تازه معنای اسمم به اسپانیایی می شود قورباغه. یکی از اولین کلمه هایی هم که بزبان آوردم در انفوان طفولیت قورباغه بوده.

دلم همچنان خون است. 

آن روزی که در خیلی ماه پیش بلیط تهران خریدم که عید خانه باشم احساس زرنگی می کردم. فکر می کردم آدم بلیط داشته باشد همه چیز تمام است. احساس زرنگی احساسی ست که کلن در زندگی بمن نمیچسبد. حالا بجایش احساس مظلومیت میکنم که سفرم به ایران کنسل شد و هیچ احساسی جانکاه تر از احساس مظلومیت نیست. هی هم احساس مظلومیت آدم را مچاله تر میکند فقط. هیچ فایده ای ندارد یعنی. تنها فایده اش این است که آدم گریه میکند و گریه سبک کننده است اگر از حد بدر نشود. بدون احساس مظلومیت آدم محال است گریه کند. 

دو هفته دیگر باید اثاث کشی کنم. به کجا؟ خدا عالم است.

این یکی را داشت یادم میرفت. جدیدن وظیفه شرعی و عرفی و خاله قورباغگی خود میدانم که در باره همه چیز نظر داشته باشم. بعد خب نمیشود اصلن. آدم سواد کم میآورد. امروز سرمیز ناهار داشتم راجع به پاپی که استعفا داده نظر می دادم مثلن. حال آنکه تا امروز صبح نمیدانستم پاپی هم وجود دارد که ممکن است استعفا بدهد. بعد خب طبعن برای اینکه نظر داشته باشم صبح تا ظهرم به گوگل کردن درمورد پاپ گذشته. چرا؟ نمیدانم. انگار سر امتحان نشسته باشم. شما بگو امتحان کتاب باز. اینترنت باز. اما فضایش فضای امتحانی ست. استرس دارد و سرزنش که چرا تا این سن چیزی درمورد پاپ نمیدانستم. یا در مورد مالی. یا هرچیز دیگر. هر پدیده اجتماعی، فرهنگی، ادبی، سیاسی، اقتصادی و الی آخر. یک مدلی شدم که هیچ وقت در زندگی م نبوده ام.
بعد میتوانید تصور کنید که بخش زیادی از وقت مفیدم صرف خواندن کتابهای هنر ترجمه، هنر فیلم سازی، آمیزش طعم ها، و همچنین لیست بلندبالایی از ژورنال ها می شود.  خیلی وضعیت حادی هم دارم ها. ممکن است یک نفر زنگ بزند بپرسد رعنا چکار میکنی داری؟ من بگویم دارم برای اوباما نامه می نویسم.

درین حد یعنی.
.
.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۱

ترس از دست دادن

بهم گفت تا به حال هرچی با تو ساختم یک شبه بر باد رفته. چیزی نداشتم بگم. 
.

در خدمت و خیانت "همه"

پروژه کارآموزی م اینطوری تعریف شده بود که من نتیجه بگیرم علت محقق نشدن اهداف فروش در اروپای غربی، بازار خراب و افزایش فعالیت های تکنولوژی های جایگزین است. در آخرین ارائه ام گفتم مشکل اصلی ما مشکل مدیریت است و زیرساخت های ضعیف اطلاعاتی و خلاصه نوک پیکان برگشت سمت مدیر مدیرم و حتی بدتر آدم های مهم طبقه هفتم. من گمان کرده بودم اینجا خارج است و می شود نتایج تجزیه تحلیل را رک و پوست کنده بیان کرد. من اشتباه می کردم. 
یک ساعت از وقت ارائه به این گذشت که به مدیرم بفهمانم انتقاد از مدیریت نه تنها ممکن، بلکه لازم است. میگفت پروژه شما علت یابی افت فروش بوده، موضوع هیچ ربطی به مدیریت ندارد. بحث من هم این بود که عملکرد مدیریت تاثیر مستقیم بر فروش دارد و اگر نداشته باشد اساس علم مدیریت میرود زیر سوال. اگر هم میخواهید بگویید مطمئن هستید مدیریت مشکل ندارد، اساس بهبود مستمر را دارید میبرید زیر سوال. ضمن اینکه بنظر من مدیریت این سازمان مشکل دارد. بعد لیست مشکل ها را برایش میشمردم. 

کلن مشکل از برائت ناشی می شود. از مقاومت در مقابل کلمه و مفهموم "همه". از استثنا تراشیدن و خودمان را در گروه استثناها چپاندن.  

عین این مشکل را در آسیب شناسی های اجتماعی میبینیم. مقاله شادی صدر را یادتان هست و جدالی که بر سر "همه" راه افتاد؟ که چرا جمع بسته ای و چرا همه مردهای ایران را حامی حرف های امام جمعه دانسته ای. 
نمیدانم چطور ما آدم ها خودمان را اینقدر بری احساس می کنیم. مگر می شود ما بری باشیم از وضعیتی که بر جامعه و فرهنگمان حاکم است؟ به من باشد میگویم همه مردها و زنهای جامعه سهیم هستیم. و بحث بحث طوق خفت نیست که گردن کسی بیافتد. حرف برسر اندیشه و اصلاح است.

تقبیح امام جمعه کار بسیار ساده و البته بی فایده ایست. خود را در گروه استثناها چپاندن است. اما اگر یک نفر نوشت "همه مان سهیم هستیم" آنوقت قضیه فرق میکند. آن وقت تک تک ما روشن فکرنماها یک ذره بین روی زندگی خودمان و نزدیکانمان می اندازیم و دنبال آسیب مطروحه میگردیم. رویش حساس میشویم. بعد یک نفر که داشت جیغ میزد چرا با این "همه" مرا قاطی معرکه کرده ای می رویم زیر گوشش میگوییم داداش، حواست هست این تجربه ای که من داشتم و شاید تو هم داشته باشی، از جنس حرف های امام جمعه است؟ بعد حواسمان جمع عادت های ریز مریضمان میشود. و همه را مدیون همین "همه" هستیم. 

مثال دیگرش تقبیح های گسترده یورش عده ای از مردم به دخترباحجاب آکادمی گوگوش است که در شبکه های اجتماعی شاهدش هستیم. که یک اخ اخ و پیف پیف میزنیم پای این نوت و باز-نشرش میکنیم و تمام. ما شده ایم استثنای روشن فکر که به عقاید همه احترام میگذارد و یک گروه دگم و بی فرهنگ هم از قضا در همان جامعه ما زندگی می کنند و ما را هیچ طنابی به آن آدم ها وصل نمیکند. و لیست پست های تقبیحی ما در فیس بوک و توییتر و گوگل پلاس گواه روشنی برین مسئله است. آیا مایی که تقبیح می کنیم، دچار رفتارها و قضاوت هایی نیستیم که اکستریمش میرسد به کامنت های صفحه آکادمی گوگوش؟

آن اقلیت بیمار بدرفتار، نوک پیکان اکثریت خاموش با خرده رفتارهای مریض هستند. ما همه مان پایین همان هرم هستیم. هی سر هرم را با انگشت به هم نشان می دهیم و هرهر به حماقتشان میخندیم به جای اینکه حواسمان به جایی که ایستاده ایم باشد. تا ما ذره ذره تکان نخوریم، اندیشه هایی که تقبیحشان می کنیم فرو نمیریزند. 
.

  

لوسم. ملنگم

آخرین برک-آپی که کردم دوشب قبل از عروسی بهترین دوستم بود. قرار بود با هم برویم و به یک عده از دوستهایم آنجا معرفی شود. برک آپ اما خبر نمیکند، میدانید. یا من خنگم و درواقع نمی فهمم کی همه چیز شروع به خراب شدن می کند. اصلن نمی فهمم کی ترک برداشت، یکهو میبینم پودر شد. درحالی که روز قبل یا حالا هفته قبل همه چیز عالی بوده، یک روز پشت میز کافه به چشم های آدم روبروم که زل می زنم میبینم همه چیز تمام شده. و خب هیچ وقت جسارتش را نداشتم همان لحظه تمامش کنم. اما به محض اینکه رسیدم خانه گوشی تلفن را برداشته، و تمامش کرده ام. اینبار البته او تمام کرده بود. پای تلفن.
به دوستم اس ام اس دادم که ببین من برک آپیدم. گفت کجایی؟ گفتم خانه. نیم ساعت بعد بوق بوق ماشینش آمد که بپر پایین. مرا بردند خانه آن یکی دوست هامان تا پاسی از شب با هم بودیم با اینکه فردا شبش عروسی شان بود و از چشم هاشان خستگی میبارید. میدانید، این جور دوست ها مرهمند. فردا شبش رفتم عروسی. یعنی اینقدر سرپا شدم. تمام مدت هم قر دادم. و البته گاهی آن وسط یک گلوله اشک روان می شد. آدمیزاد است دیگر. 
حالا اینجا که جای خانواده و دوست های جانی خالیست، آدم تازه می فهمد چقدر همین شبه برک-آپ های آبکی رابطه های بی نام و نشان ضربشان زیاد میتواند باشد. امشب هم اتفاقن رفتم کارناوال شادی برزیل. در همان هاگیر واگیر رقص و شادی، یاد عروسی دوستم افتادم. رقصم انگار از همان جنس بود. همان شادی غمگینی که آدم بهش چنگ می زند فقط برای اینکه لحظه بگذرد. 
.



پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۱

نقل قول

نبایدهایی در اطرافمون اتفاق میافته. متاسفانه. و خب بعضی ها جسارت بخرج میدن و سردرد و دردسرش رو به قبول می کنند و ازش می نویسند. با این هدف که خوانده بشه و راجع بهشون گفتگو بشه و شاید شاید چیزی گوشه ای تغییر کنه. 
نورجهان دختر افغانستانی و دیدار دختر ایرانی به ترتیب این و این پستها رو در وبلاگشون نوشتند. 
نمیدونم چرا دوست دارم این پست ها خونده بشن. مخصوصن کامنت ها. خصوصن کامنت های پست دیدار که داستان پیچیده تری رو تعریف می کنه. 
.

از صبح رفته بودم فروم کاریابی. ازین ها که شرکت های مختلف غرفه دارند و دانشجوهای زیبا و مرتب باید برایشان دلبری کنند. کلن بنظرم فروم خوبی بود. یعنی تقریبا یاد گرفتم کدام شرکت ها باید سر بزنم. یعنی گروه خونی کدامشان به من جور است. نمیدانم چرا آخر سر به خودم گفتم بگذار یک سری هم به کرفت فود بزنم. البته میدانم چرا. چون کرفت فود درحال حاضر یکی از مشتریان کله گنده مان است و گفتم شاید برایشان مهم باشد که من در شرکت تامین کننده شان کار کرده ام. گویا خیلی دست بالا گرفته بودمشان. نوبتم که شد رفتم روی صندلی نشستم و گفتم آنا هستم و این رشته را خواندم و اینها. نگاه نمیکرد فقط یک فرم گذاشته بود جلویش مثل بچه خرخوان های مدرسه تندتند نت برمیداشت. گفتم که در فلان شرکت دارم کار بازاریابی استراتژیک می کنم. سرش را بلند کرد و شروع کرد به توضیح دادن که اینها بازاریابی استراتژیک ندارند و بجایش یک پستی دارند به نام مدیر محصول. گفتم بعله می دانم مدیرمحصول چیست. گفت خب؟ علاقه مند هستی؟ گفت: هوم؟ ام. بله. شانه ام را هم انداختم بالا. گفت نیستی؟ گفتم چرا. فقط.. (کمی توضیحات) بعد گفت خب. رزومه شما برای این کار اصلن مناسب نیست. خوب است بدانید مدیرمحصولی پوزیشنی ست که بیشترین درخواست را دارد و چه و چه و چه. گفتم بله درسته. خرید چطور؟ خیلی سوالم طبیعی بود. آدم موقعیت های شغلی مختلف را بررسی می کند دیگر! مخصوصن که من از شرکت تامین کننده شان بودم. انگار برق گرفته باشدش. گفت چی؟ خرید؟! خرید یک شغل متفاوته. و اصلن مثل مدیرمحصولی نیست. بعد با چشم های وق زده و دهان بازش به من خیره شده بود. انگار که خیلی حرف پرتی زده بودم مثلن. من از همان لحظه آدرنالینم ترشح شدن گرفت. فرانسه را بی خیال شدم، به انگلیسی بل و بل سردادم که سرکار خانم، اگر "خرید" همان "مدیر محصولی" بود که اسم مجزا برایش نمی گذاشتند. مشخصلن فعالیت های کارمند خرید با کارمند فروش، با مدیرپروژه و با مدیر محصول فرق دارد. دهانش هی بازتر و چشمهایش وق زده تر میشد. گفت شما بالاخره برنامه آینده ت چی هست؟ مدیر محصول؟ یا خرید؟ شما در بازاریابی کار کردی نمی توانی خرید را ادامه بدهی! من گفتم چی؟ معلومه که می توانم. (والا! خرید چی هست حالا مثلن) گفتم خانم من رشته م تجارت بین الملل هست به ما یاد دادند چطور خرید انجام بدهیم! تعجب می کنم که تعجب می کنید. گفت آخه این کارها زمین تا آسمان فرق دارند. گفتم می دانید چیست؟ از نظر شما خیلی فرق دارند. از نظر من نه. گفت بله چون شما در شرکت مصرف کننده انبوه (یا هر کوفتی که به فارسی می شود) کار نکردی. انگشتم را گذاشتم روی رزومه زیر اسم کاله گفتم چرا اتفاقن کار کردم. می دانید چیست؟ من مهندس هستم. بعدش تجارت خواندم. شغل های مختلفی هم داشتم. تجربه کار و زندگی بین المللی هم دارم. دید من خیلی بازتر هست. بنابراین از نظر من خرید با مدیر محصولی اگر چه شغل های متفاوتی هستند اما اصول مشترک زیاد دارند. دید شما اما خیلی بسته ست. انگار توی یک جعبه رشد کرده باشید. بعد رزومه م رو از زیر دستش کشیدم و گفتم مرسی از توضیحاتتون. بلند شدم مستقیم آمدم خانه. 
.
واقعن انتظار داشت من بروم بنشینم روی آن صندلی و بگویم من از شش سالگی میخواستم "خرید" کنم؟ بعد هر قاشق غذا و هر قلپ آبی که در همه این بیست سال بعدش خوردم و آشامیدم در راستای "خرید" بوده؟ اصلن من اگر باشم یک همچین آدمی را حتی برای "خرید" هم استخدام نمیکنم. از بیست سال پیش تا حالا دنیا هزار دور چرخیده، کارمندی که با دنیا نچرخد به درد لای جرز دیوار میخورد. مخصوصن در شغل های تجاری. من اگر در بخش استخدام بودم فقط نگاه می کردم ببینم آدم ها چهارچوب فکری برای یاد گرفتن دارند یا نه. یک الف بایی باید بلد باشی که بتوانی از روی شعرها بخوانی. همین. اینها می خواهند تو از روز اول شعرها را از حفظ باشی. خب ابله. آدم مگر چقدر شعر می تواند حفظ باشد؟ پس فردا که چهارتا شعر تازه آمد این آدم خواندن بلد نبود و فقط حفظ کرده بود میخواهد چه خاکی توی سرش بریزد؟
همین طوری نیرو استخدام کردید که پنیر کیری* وارد ایران کرده اید دیگر. حق تان است. 
.
بعد: خیلی خوشحالم که به خانومه فحش دادم و خیلی خوشحالترم که رزومه م را از دستش کشیدم بیرون. 
.
* شرکت بِل، یک شرکت غذایی فرانسوی ست که چندسال پیش پنیری به نام کیری را درایران به تولید انبوه رسانید و اینجانب به شخصه تبلیغ هایش را هم روی سردر سوپرمارکت ها یادم هست. یعنی اینقدر دیر فهمیدند چه سوتی بزرگی دادند و رفتند اسمش را کردند کیبی. همین بی سوادهای شعر حفظ کن را استخدام می کنند چون. حقشان است.
.

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۱

نه اینکه حالا نتوانم ازش بنویسم. خوب هم می توانم. کلن ضجه زدن آسان ترین بخش هر مصیبتی ست. امابعدش سخت تر می شود. بعد که اقرار به ضعف هایت کردی قوی بودن ناممکن می شود. آدم اگر وا داد دیگر بازی تمام شده. آدمِ شکسته را نمی شود با تف چسباند. 
نمی نویسم این روزهایم را. حالا نه.
فقط امیدوارم جایی که قرار است باشم به این همه بیارزد. 
.

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۱

نامه نویسی تا کجا؟ تا کی؟

عادت تازه م. هر کتابی که می خوانم برمیدارم برای نویسنده اش نامه می نویسم. راست است که وبلاگ نوشتن به آدم توهم نویسندگی می دهد. خودمانی شدم با نویسنده ها. همانطور یله و دور همی که برای بلاگرها ایمیل می زنم برمیدارم برای نویسنده کتاب ها هم می نویسم. 
میدانم که بلاگ نوشتن به سبک ایرانی صرفن این است که زندگی ت را بریزی روی دایره. و خب خیلی دور است از پدیده ای که نویسندگی نام دارد. اما نمیدانم چرا و چگونه آدم را زبان-دراز می کند. 
.