دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

وز ماتم سرو قدشان سرو خمیده*

یک ویدئویی را در یوتیوب خیلی اتفاقی باز کردم. از وسط میدان جنگ بود. خاک و خل و فریاد و دوربین لرزانی که فکر میکنی هرلحظه فیلم بردارش ممکن است برود روی هوا.. مستند جنگ بود. قدیمی. جنس پارازیت ها و کدری صفحه شبیه فیلم عروسی مامان و بابا بود. منطقی هم هست. زمان جنگ عروسی کرده بودند. از مامان بارها شنیده بودیم که شب عروسی م برادرم زیر آتش و گلوله بود. دایی م برای عروسی خواهرش مرخصی گرفته بوده اما همان روز دستور حمله می آید و تمام مرخصی ها لغو می شود. من هیچ وقت تصوری از آتش و گلوله ای که مامان میگفت نداشتم. منظورم آتش و گلوله ی واقعی ست. از جنس دایی م. فیلم های جنگی هیچ وقت برای من واقعی نبودند. در بهترین هایش یا پرویز پرستویی دارد رو به آسمان فریاد می کشد، یا یک زن زیبا با یک عبای عربی جلوی آتش میخرامد. بعضی هایشان فیلم های خوبی هم هستند. اما خیلی فیلمند. فیلم هایی با موضوعی که از من خیلی دور است. که از نسل ما خیلی دور است. هیچ کجایش هیچ ربطی به زندگی مان ندارد. حالا اینجا یک دوربین از جنس همان که از خنده های مامان و زن دایی جوانم در شب عروسی فیلم گرفته بود، داشت این طرف بازی را نشان میداد. انگار یک برشی از سالهایی که هنوز نبودم پیدا کرده باشم..
کلی هم سیستم فیلم برداری و مستند سازی دوران جنگ را پیش خودم تحسین کردم که چقدر لحظه به لحظه فیلم دارند. بعد یک جایی وسط ماجرا دختر یکی از فرمانده ها بدنیا می آید من می بینم اوا دوربین عروسی مامان و بابا حتی اینها را هم دارد چرا نشان می دهد؟ حتی رفتم از دوست فیلم شناسم پرسیدم که این "آخرین روزهای زمستان" چه جانوری ست؟ مستند مگر نیست؟ اگر هست چرا اینقدر کامل آخه؟ خلاصه اش کنم. فیلم مستند ساخته اند از زندگی شهید حسن باقری که چندماه پیش در ده قسمت از شبکه یک پخش شده. خیلی دقیق. تک تک تصویرهایش رفرنس زنده دارد که وسط فیلم مینشینند تعریف میکنند. یک جاهایی ش هم فیلم مستند است واقعن. یا صدای بیسیم ها مال عملیات های واقعی ست. دفتر خاطرات روزانه حسن باقری هم مرجع خوبی بوده.
از به دنیا آمدنش نشان می دهند تا شهادتش در بیست و هفت سالگی. یعنی هم سن من. اصلن هم قهرمان پروری در فیلم نیست ها. قشنگ نشان میدهد که آقاهه در مدرسه رفوزه میشود مثلن. یا از ترس خطر احتمالی جنگ با عراق نمیخواسته برود سربازی. بعد دانشگاه های آن زمان را آدم میبیند با طوفان ایدئولوژیکی که یقه همه را میگرفته. دیگر من از بابای خودم انسان درگیری-گریزتری ندیدم در زندگی. اما اینقدر همین بابا تحت تاثیر دانشگاه آن زمان کتابهای جدی اخمالو خوانده که نگو. اینقدر سخنرانی دیده. حالا اصلن فرار میکرده که نبیندها. اما میدیده. همین است که ما، که نسل ما کلن در چشم پدر-مادرهایمان نسل چیپی هستیم.. آدم همه اینها را درین فیلم میبیند. بعد جنگ که می شود. من تازه با مفهموم بسیجی آشنا می شوم. میبینم اوه. چقدر بسیجی به ملت ایران نزدیک است. بسیجی میدانید کیست؟ همه آدمهایی که وقتی زلزله می شود بلند می شوند شال و کلاه می کند با ماشین شخصی می روند به مناطق زلزله زده. یعنی کی؟ یعنی نصف شماهایی که حالا اینجا را می خوانید. یعنی بسیجی از اینجا متولد شده. جنگ شده ملت بقچه کرده اند بروند کمک. چرا؟ چرا ندارد. الان چرا مردم می روند مناطق زلزله زده؟ فکر می کنند هلال احمر کافی نیست. عدم اعتماد به سیستم. آن وقت هم همان بود. ارتش اولن ارتش شاهی بوده که تازه بیرون انداخته بودند. یعنی اعتمادی که یک ملت در شرایط عادی باید به نیروی نظامی کشورشان داشته باشند ملت ایران به ارتش آن زمان نداشتند. نکته بعد اینکه ارتش عراق بسیار مجهزتر از ایران بوده چرا که حمایت نظامی امریکا را داشته و هم مردم هم دولت این را می دانستند. بعد شما هیچ تصوری ندارید از میزان هرج و مرجی که گریبان این نیروهای مردمی را در خطوط جنگ گرفته بوده. درین فیلم همه اینها را می بینید. یعنی اختراع دوباره چرخ را آدم به چشم میبیند. از نقطه صفر مطلق شروع کردن را. چیزی که مبنای جمهو.ری اسلا.می بود و هنوز هم هست. 
بطرز معجزه آسایی بعد ازین فیلم آدم از تمام عملیات جنگی سر در می آورد. مثلن این عملیات فتح المبین که این همه درین سالها شنیدیم چه بود؟ چطوری طرح ریزی شد؟ چطوری شناسایی شد؟ چطوری اجرا شد؟ بعد وقتی طرح عملیات را بدانی تازه می فهمی که اگر الان این گردان درین جبهه شکست بخورد چه می شود. میدانید؟ حساسیت قضیه تازه معلومِ آدم می شود. نمیدانم چرا در فیلم های جنگی بجای اینکه از تکنیک تصویر آهسته برای تزریق شورو هیجان استفاده کنند یک کلمه طرح عملیات را شرح نمیدهند.
من که فیلم شناس نیستم. اما این فیلم از تصویر ایده آل من برای یک مستند جنگی هم بهتر است. هم خودش هم اسمش هم همه ی مخلفاتش. اصلن ترانه تیتراژ فیلم را شما گوش کنید اینجا. یا متن حرف های گوینده.. انگار کلمه های وبلاگ محبوب آدم باشد:
"جوان های ایرانی در سریع ترین زمان ممکن خود را به جبهه ها رسانده بودند. اما انگار کور و بی خبر میجنگیدند. چشم نداشتند.
حسن باقری تصمیم گرفت چشم بچه های جبهه باشد."  
دو سه سال پیش که طلایه فیلم عروسی مامان-بابا را ریخت روی سی دی و توانستیم برای اولین بار تماشایش کنیم به خودم گفتم سن که بالاتر می رود زندگی آدم از هر دو طرف کش می آید. هم آینده هم گذشته. "آخرین روزهای زمستان" انگار چشم من شد برای دیدن برش دیگری از گذشته.
.
*عارف قزوینی

درخواست عاجزانه

ازین تبلیغات چشمک زن بالای صفحه بلاگر، که مثل خمپاره اعصاب نویسنده را منفجر میکند جایی نمیشود شکایت کرد آیا؟ یا این یکی که تبلیغ حشره کش است و بعد لشکر سوسک روی مانیتور دوان می شوند و یک لنگه دمپایی به دنبالشان. یا موش.
یا حتی نوع بدتر این تبلیغاتی که موزیک سرخود پخش میکنند.
به کجا باید شکایت کرد و چطور؟ راهنمایی کنید لطفن.
.

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۱

دردی که هیچ وقت درمان نکردیم

مرد سالاری از آن مفاهیمی ست که ما درک درستی ازش نداریم. مایی که در جوامع مرد سالار بزرگ شده ایم. به ما بگویند مرد سالاری میگوییم بعله همان چند-همسری، حق نگهداری فرزند، حق طلاق، ارثیه، اجازه نامه کتبی برای خروج از کشور و چه و چه و چه. برای ما مرد سالاری یعنی اینها. و خب با این تعریف اگر کمی خوش شانس باشیم همسر یا دوست پسر هیچ کداممان مرد سالار نبوده و نیستند. فقط یک سری عقب افتاده که دست برقضا بر کشور حکومت میکنند مرد سالارند. این می شود که ما از وطن که خارج می شویم تا مدتی داد سخن داده از پسرهای ایرانی تعریف می کنیم که اصلن مرد سالار نیستند و خیلی به آدم احترام میگذارند و بابا اصلن ایران جامعه مرد سالاری نیست، فقط قوانینش اینطوری نوشته شده و این هم از بد روزگار است. بعدتر که هی میگذرد و هی چشم و گوشمان بازتر می شود و هی آدم و رابطه دورو اطرافمان میبینیم و هی بهمان ابراز عشق می شود و هی ابراز عشق می کنیم، تازه میبینیم که چقدر نقش ها در رابطه ها جور دیگری هم میتوانند باشند و چقدر این جور دیگر به مذاق دختر شکننده ی احساساتی که ما باشیم خوشتر است. بعد تازه دوزاری مان می افتد که آهان جامعه ی مردسالار که میگویند ماییم پس. که همه دوست پسرهایمان چه مردسالار بودند اتفاقن. که ما خودمان اصلن چه مردسالاریم. غم انگیزش این است که چون جور دیگرش را تجربه نکرده ایم فکر میکنیم خیلی خوبیم و این سختی ها که در رابطه و زندگی میکشیم طبیعی ست و ربطی به فرهنگمان ندارد. طبیعی نیست خانم، آقا. زن بودن در جوامع مرد سالار سخت است. یا سخت تر است. هنوز دارد در ایران هرروز و هرشب.. نمیخواهم بگویم به زنها ظلم میشود. چون ظلم ازآن کلمه هایی ست که به گند کشیده شده. اما با زنها نرم نیستیم. حتی در خانواده های مدرن غیرسنتی. حتی با زن های خوشبخت. خوشبختی حتی خیلی کمتر برایمان به نهایتش می رسد. نهایتی که در تصورمان نیست. که انتظارش را نداریم. چرا که مرد و زن همه با هم مرد سالاریم. مفهوم "نمک زندگی" را میزنیم تنگ داشته هامان تا خوشبخت باشیم. نمک زندگی. که درایران برای زنها خیلی شورتر است. نمیخواهم مرثیه سرایی کنم. تعمیم هم نمیدهم به همه ی زن ها و مردهای کشورم. فقط می توانم بگویم تا جایی که عمر بیست و هفت ساله من قد میدهد خلافش را ندیده ام. شاید کور بوده ام. شاید با جامعه آماری درستی از آدمها معاشرت نداشته ام. درهرصورت ندیده ام. و تا چندی پیش هم گمان میکردم همین است. زندگی همین است. عشق همین است. خوشبختی همین است. بماند که هیچ وقت نتوانستم به یکی ازین خوشبختی ها تن بدهم. و خیلی رام و سربه راه قبول کرده بودم که من زیادی خودخواهم. من آدمِ رابطه نیستم. مسئولیت نشدن ها بردوش من بوده همیشه. 
اصلن همه چیز ازهمین مسئولیت لعنتی شروع میشود. تفاوت در همین است. این تفاوت لعنتی که در کلمه نشاندنش هم مشکل است. بس که استدلالی نیست. حرف از حق طلاق و نگهداری بچه و حقوق برابر نیست. یک سری اتفاق های ریز است که وقتی کنار هم مینشینند معنی می دهند. مثل یک شهود است. گوشه های تیزو بررنده و جراحت بار مردهای ایرانی را با سمباده بتراشی تفاوت ازبین می رود. نمیدانم. انگار یک جور خست در رفتارشان باشد. یک جور خودداری. میخواهندت و نمیخواهند هم. هی با دست پس می زنند با پا پیش میکشند. هستند. میخواهندتان هم. شاید یک عمر هم وفادار باشند. اما یک عمر این خودداری و این خست در بودن را یدک می کشند. یک عمر نمیگذارند به اوج برسی. رفتارشان مثل کسی ست که ترسیده باشد. انگار یک بار مسئولیت آن وسط باشد که میخواهند ازش فرار کنند. شاید چون قانون هی مسئولیت گذاشته روی دوششان. نمیدانم. اما یک مسئولیتی بالای سرشان میبینند که ازش می ترسند. از چیزی که نیست آنقدر میترسند که هست می شود. باورش می کنند. مثل این پانتومیم هایی که آدمه پشت دیوار شیشه ای فرضی گیر میافتد. این مسئولیته همین است. یک دیوار فرضی میشود جلوی بودنشان. نمیتوانند ازش بگذرند. نمیتوانیم ازش بگذریم. در تک تک لحظه های رابطه، از زنگ و اس ام اس های دوران جنینی گرفته، تا بوس و بغل های دوران جوانی، تا ادبیات و نوازششان در تخت، در همه و همه و همه ش مراقبند. یک جور خودشان را بَری میکنند. انگار هر حرف و عملشان در جایی مکتوب می شود و در دادگاه برعلیه شان استفاده می شود. دادگاهی که می خواهد این مسئولیت را بکوبد روی شانه شان. بعد این خودداری در بودن، این آغوشی که هرچند برای کس دیگری نیست اما هیچ وقت نمیگذارند باور کنی برای تو بازست، این فاصله ی کوچک لعنتی که همیشه همانجا می ماند، برای ننری مثل من یعنی پس زده شدن. من از پس زده شدن بیزارم. زنها را اگر پس بزنی عشق شان را کشتی. دست کم خوشبختی شان را خدشه دار کردی. 
.

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

یاالله، حضرت خانم قیام فرمودند

سیزده چهارده سالم بود. یکبار با پسرخاله ام در خیابان راه میرفتیم. از من سه چهار سال بزرگتر بود و خیلی دوست داشت این بزرگتری ش را به رخم بکشد. اینکه بیشتر از من تجربه دارد و بهتر از من میداند کارها را چطور باید انجام داد. بهم گفت چرا خودت رو کنار میکشی مردم رد بشن؟ گفتم چکار کنم خب؟ پیاده رو باریکه. آدمی که از روبرو میاد بندازم توی جوب رد بشم؟ گفت کسی رو ننداز توی جوب. مستقیم راهتو برو. آدما خودشون رو کنار میکشن. 
من یک عمر خودم را باریک کردم که آدم ها با عَلم و کتلشان از کنارم رد شوند. پیاده رو را نمیگویم. کلن. همه مدل آدم جزو دوستهام داشتم. از آدم حکومتی که عکس آقا به دیوار هر اتاق خانه شان بود گرفته، تا از قشر هنجار شکن های عاصی که روشن فکری برایشان فقط وصل الکل و مدل و مارک لباس است و هیچ توجهی به بخش "فکری" کلمه ندارند. البته بار این روشن فکری بیشتر از خودشان بر دوش جامعه است. بیرون از ایران چون جامعه مذهبی و فرهنگ شرقی ای وجود ندارد که به خور و پوش-شان برچسب بزند و متمایزشان کند پروبال ایران را ندارند. خیلی دیرتر جا می افتند و خیلی شش دانگ توجهشان به جمع های ایرانیست که بتوانند هنوز گوشه هایی از "تمایز"شان را با ایرانی های اینجا به نمایش بگذارند. بماند. طبعن یک سری دوست هم دارم و داشته ام همیشه که آدمِ دنیای خودم هستند. که مصاحبت باهاشان حالم را خوب میکند. معاشرت با بقیه ازم انرژی میگیرد. این همه سال گرفته. بعد از اینها اگر بپرسید میگویند من دختر کم حرف و آرام و صامت و لابد خنگ و گولی هستم. چرا؟ گفتم که. خودم را میکشم کنار رد شوند. یعنی اظهارات فضل که می کنند من هی توی دلم شاخ های ریز و درشت در می آورم که اوه! چقدر این آدم فضاش با من فرق دارد. به زبان خودمانی، چقدر پرت است. بعد وقتی دو نفر فرسنگ ها از یکدیگر پرت هستند، چه دارند بگویند خب؟ من فقط مشاهده میکنم. یعنی قشنگ میتوانم معاشرت هایم را به "مصاحبت" و "مشاهده" تقسیم کنم. اتفاقن من خیلی هم پرحرف و پررنگ هستم با آدمهای خودم. میتوانند بیایند این زیر شهادت هم بدهند حتی. وقتی مکالمه به جایی میرسد که من صرفن لالمانی پیشه میکنم یعنی طرف مخاطب من نیست. 
مثال؟ تا دلتان بخواهد دارم. مثلن یکی از دوست های چادری م در اوج سخنرانی های احساسی ش با یک لبخند پر از عشق و رضایت  میگفت بنظر من تو از خیلی چادری ها چادری تری. من لبخند می زدم و تا ساعت ها و روزها و سالها از خودم پرسیدم یعنی چی؟ چادری تر؟ چادر مگر حجاب نبود؟  "چادری" اینجا در نقش یک جریان فکری ست یعنی؟ که بر پایه ی حجاب هم استوار نیست؟ من چرا این هستم الان؟ تازه چادری هم نه، چادری تر. حتی. 
یا اینکه تازگی ها مد شده چپ و راست بهم میگویند تو آنقدر که در وبلاگت نشان میدهی لیبرال نیستی. که هربار خیلی رفلکسیِ جا خالی کنی میگویم اوهوم و هی توی مغزم پیچ میخورم که یعنی چی الان؟ توی وبلاگ آدم مگر نشان میدهد اصلن؟ بعد یاد اون باری میافتم که ایران بودیم بلاگرتازه فیلتر شده بود با ایمیل پست درمیکردیم، بعد من اشتباهی عکسهام را ایمیل کرده بودم به وبلاگم. هرهر توی کله ام میخندم که بعله وبلاگ جای نشان دادن است خودت هم نشان دادی. نگو ندادی. تازه اگر من بدانم در زندگی که لیبرال یعنی چی. من حتی رفتم ویکی پدیا دیدم نوشته لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت تاکید دارد. و قاعده آن بر گسترش آزادی اندیشه و آزادی بیان و محدود کردن قدرت دولت ها، نقش قانون و تبادل آزاد ایده ها استوار است. خب الان من از قل قل عدسی مینویسم شما اینها را میبینید اینجا؟ جدی ترین پستم همان هنر معمولی زیستن بود دیگر. اینها به معمولی ربط دارند؟ خودم چادری ترم؟ 
یا. این یکی نشسته روبروی من، از یاسهای فلسفی-عشقی ش میگوید و اینکه دست به اقداماتی زده که اگر جلویش را نگیرم از دست میرود. میپرسم چه اقداماتی؟ میگوید شروع کردم به وید کشیدن. خب آدم چه دارد بگوید به کسی که فکر میکند با وید از دست رفته؟ از دستِ کی الان؟ به دست کی میروی؟ من این وسط چکاره میشوم بعد؟ این قضیه ی از دست رفتن محدود به وید و اینها نیست. یک طرز تفکر نسبتن رایج هم هست اتفاقن. من حتی بهش فکر کردم. دیدم در بهترین حالت معنی ش این است که از دسته ی آدمهای وید نکش، میرود به دسته ی آدم های وید-کش. یعنی منظورِ از دست رفتن نابودی اگر نباشد، یک وحشت بی منطق از هر تجربه ی تازه ست. به هر موضوع ساده به چشم یک راه بی بازگشت نگاه کردن. آیا شما فکر کردید آدمیزاد کشک است؟ نمیدانید معجونی که ماییم نتیجه ی شانصد سال زندگی اجدادمان. دروان جنینی. زندگی خودمان که نقدن نصفش رفته. سیاره ها و ستاره ها و جغرافیایی و تاریخی و معماری و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر است؟. اینگونه نیست که درون-مایه ی آدم امروز به فردا نابود بشود. با وید. یا هرچه. 
خلاصه مثال زدن ندارد دیگر. مشکل از بقیه انسان ها نیست. مشکل منم که هی خودم را جمع میکنم همه رد بشوند. هی ساکت و صامت مینشینم با خودم میگویم اوه! یک گروهی هم اینطوری فکر میکنند. بعد هی هم که مشاهده کنی فقط، فکر میکنند مسائل مطروحه را تجربه نکرده ای اصلن. بعد هی اظهارات فضل را کامل تر بجا می آورند که شما هم بهره ای ببری دفعه بعد که بحث پیش آمد اینقدر بز نباشی. حالا کیست که در ایران بزرگ شده، تجربه شرکت در محافل مذهبی را نداشته باشد مثلن. اصلن تلویزیون خانه را روشن کنی خودش شده تجربه. یا من چون وید نمیکشم یا تو فکر میکنی که نمیکشم دلیل نمی شود که بهش اشراف نداشته باشم. یا باز اینکه از خاطرات تو دارد چندشم می شود و فقط نگاهت میکنم تا تمام شوند الان معنی ش این نیست که من با جناب الکل خصومت دارم. اصلن ربطی به این موضوع ندارد.

مثل آدمی هستم که در ازدحام جمعیت کف زمین نشسته باشد. باید بلند شوم بایستم وگرنه خفه میشوم. این تجربه ی "مشاهده" ی آدمها زیادی کش آمده دیگر. تبدیل دارد میشود (شده؟) به سبک زندگی. یک جوری مثل باطلاق گیرم انداخته. خجالت هم دارد که در بیست و هفت سالگی هنوز با اصول پایه معاشرت دارم دست و پنجه نرم میکنم چرا؟  شانصد سال پیش پسرخاله بدبختم گفت. گوش ندادم. حالا بجایش یک ترمز گنده سفت و کفت کشیده ام. دیگر راه خودم را میگیرم میروم فقط. هرکس از روبرو می آید می تواند داوطلبانه بپرد توی جوب قبل از آنکه شهید شود.
.

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

به مویه های غریبانه قصه پردازم

داشتم در میدان شتله راه میرفتم. میدان که نه. در مترو. مترو میدان شتله قیامت کبری ست. کلی خط قرار است بهم وصل شوند. تونل پشت تونل پله پشت پله. آسانسور کنار آسانسور.. بعد یک جایی آن وسط هست که از یک سری پله می آیی پایین میبینی اوه یک گروهی دارند ساز میزنند. همیشه خدا. خیلی هم طبیعی. امروز از پله ها که آمدم پایین با قدم های بلند و روان و مطمئن از بین ده-دوازده ویولونیست داشتم رد میشدم که یک بند نامرئی یک جایی درونم هی پیچید و پیچید و قدم هام شل شد و سرعتم به صفر رسید و کم کم در-ماندم. خشکم زد. نمیدانم چه. همان آهنگ بود آخر. همانکه نمیدانم اسمش چیست اما نمیشد طلایه سازش را دستش بگیرد و این یکی را نزند. یا با همین قطعه شروع میکرد یا از درسهای سخت تازه که خسته میشد این یکی را میزد.. صدای ویالن که به جای خود، این قطعه با صدای ویولن اصلن ملودی خانه ی امیرآباد است. تابستانها که پنجره باز است از سرکوچه میشنوی ش.. یعنی صدای هرروزه ی خانه مان، صدا نه البته، صدا میتواند صدای کولر هم باشد،  موزیک هرروزه ی خانه مان. بله. این درست است. موزیک هرروزه ی خانه امیرآباد. موسیقی متن فیلم زندگی م بود که وسط ایستگاه مترو نواخته میشد. آن هم با ده تا ویولون. رسا. طنین انداز. سُر خوردم بین جمعیت. اشک هام از چانه ام چک چک روان شد. آن هم اشک سیاه. چون من ریمل ضد آب نمیگیرم. زن گریه رو باید سیاه باشد بنظرم. آرایشش راه بیافتد. از چانه اش بچکد پایین. 
نمیدانم میفهمید از چه حرف میزنم یا نه. نمیدانم اصلن خواهر داشته اید در زندگی؟ اصلن خواهرتان مثل طلایه ما کم حرف بوده؟ اصلن شده صدای ساز خواهرتان را بیشتر از صدای خودش شنیده باشید؟ صدا چیز دیگری ست. هزاری هم هرروز چت و ایمیل بازی کند آدم صدا نمیشود. تازه این ملودی.. خیلی بیشتر از صداست.. صدای خواهر آدم شاید چرت و پرت هم زیاد بگوید. صدای ساز خواهر آدم ولی مثل دیوان حافظ است. ممکن است یکی بد از روی شعرها بخواند. اما شعرها آنجاست. زیبا و عمیق و ماندگار. انگار تمام روزمره های بدون دیالوگ خانه مان روی این آهنگ سوار باشند. ریتم حرکت یکنواخت مامان وقتی لباسها را اتو میکشد.. تکان های ریز ابروی بابا وقتی با فاصله به صفحه کتاب خیره شده و هزارهزار تصویر دیگر برای من روی این قطعه سوارند.  

بعد.
اولین ساز کوچولوش رو طلایه وقتی خرید که من ده ساله بودم. حالا سه سال تا سی سالگی دارم. این همه سال سکوت ها و حرکت ها و تصویرها و خاطره های زندگی مون روی قطعه های کلاسیک موسیقی ضبط شده. امروز فهمیدم یعنی چی. امروز از فرشته کوچیک دوست داشتنی م ممنونم. با اینکه فیلم آخرین اجراش رو هنوز برام نفرستاده. 
بعدتر.
این روزها در آن دوره شکنندگی و دنیا-تیره و تاریِ قبل از تغییر فازهای بزرگ زندگی بسر میبرم.
بعدترش.
اینم لینک موزیکه برای کسایی که خواسته بودن.
.

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

یک قابلمه بزرگ عدسی دارد روی گاز قل قل میکند. گوشم به صدایش هست که ته نگیرد. فردا ظهر و شب دعوتم و بنابراین باید ظهر و شب غذا ببرم. طبعن از من انتظار غذای ایرانی می رود و من یک عدسی کم آب درست میکنم، یک قالب کره درش می اندازم و رویش نعناع داغ می دهم و به عنوان یک پیش غذای ایرانی سرو می کنم و امیدوارم گذار هیچ هم وطنی به جمع نیافتد. لباس هایم دارند در طبقه ی منهای یک در ماشین لباس شویی می گردند و ده دقیقه دیگر کار دارند تا تمام شوند. شامم را خورده ام. ذرت آب پز با نمک و کره. حالا روی تخت دمر افتاده ام و بلیط های برلین را چک می کنم و ساعت همه ش نه و نه دقیقه شب است. یعنی تا دو ساعت دیگر که وقت خواب است عدسی حاضر شده، پست هوا شده، لباس ها روی رخت خشک کن پهن هستند  و من دارم گوشه تختم کتاب می خوانم تا خوابم ببرد. شبها خوابم نمی برد آخر. این خیلی پدیده ی جدیدی ست برای من. دو سه ساعت پهلو به پهلو می شوم و زور میزنم مغزم را خالی کنم. خالی نمیشود. زور زدن البته راه خالی کردن مغز نیست. نوشتن شاید باشد. برای همین حالا دارم می نویسم. تمام کارهایی که از صبح کرده ام شبها در مغزم مرور می شود. خیلی ریزبه ریز و دقیق. مثل داور یک مسابقه ی رقص خودم را نگاه میکنم. معمولن از بالا نگاه می کنم. از وقتی فیلم خودم را در دوربین عابربانک دیده ام زاویه دیدم به خودم عوض شده. از بالا آدم اشراف بیشتری دارد. هی خودم را تماشا میکنم و هی به خودم ایراد میگیرم. چرا شب دمر افتادم روی تخت بجای اینکه لباسها را از روی صندلی ها جمع کنم؟ چرا سر میز غذا وقتی بحث خانه بود نگفتم دنبال خانه جدید میگردم؟ چرا وقتی مدیرم پرسید کارها چطور پیش میرود گفتم بد نیست؟ چرا نگفتم عالی و طبق برنامه؟ چرا وقتی پسر آرژانتینی سر ناهار ازم پرسید اگر برگردی ایران برایت مشکلی پیش نمی آید زیادی توضیح دادم؟ بدم می آید از خودم وقتی راجع به ایران زیادی توضیح می دهم. بعد شب خواب میخواهد بیاید پشت پلک هام اما یک چیزی توی مغزم هی میگوید چرا زیادی توضیح دادی؟ چرا تولد دوست فرانسوی ت را به انگلیسی تبریک گفتی؟ چرا به زن چاقی که صبح در راهرو بهت لبخند زد صبح بخیر نگفتی؟ بعد می آیم پایین مینشینم جای پسر آرژانتینی و خودم را میبینم که با لحن عاصی دارم راجع به ایران زیاد توضیح میدهم. بعد هی خودم را شماتت می کنم. احمقانه است نه؟ میدانم. بعد این وسط یکهو میروم تعطیلات کریسمس پارسال خانه یکی از دوستهام در ایران. داشتیم صحبت می کردیم. من یک جمله ای آن وسط گفتم. نمیدانم چرا اینقدر آن جمله مزخرف لعنتی مهم شده. اما هنوز شبها قبل از خواب خودم را شماتت میکنم که چرا آن جمله را گفتی؟ یا هی از خودم میپرسم چرا امسال درست تمام نشد؟ چرا فرانسه بلند نبودی وقتی آمدی؟ چرا نمیدانستی میخواهی چکار کنی؟ چرا اینقدر دور خودت چرخیدی؟
واقعن سختم است خودم را آنطوری که هستم قبول کنم. جایی که هستم را هی نگاه می کنم. باید خر نباشم و جایی که ازش آمده ام را هم نگاه کنم. از آن گوشه ی مترود دنیا، از ور دل مامان، به حساب جیب بابا، بدون اینکه زبان بلد باشم، بلند شدم هلک هلک آمدم اینجا. هیچ ایده ای نداشتم چقدر اینجا رقابت بیداد میکند. چقدر راحت هزارتا عقب می افتد آدم. حالا بخر و بپز و خانه پیدا کن و زندگی ت را هم به دندان بکش تازه. هی آویزان اتوبوس و مترو هم باش. تهران که بودم بنزین ماشینم را هم پر نمیکردم. خرید توی سرم بخورد. یک سفر تفریحی محض رضای خدا برنامه ریزی نکرده بودم. هر وقت اسم سفر می آمد تنها سوالم از بابا این بود که هتلمان چندستاره دارد. اینها را هم اتفاقن قبل خواب به خودم میگویم. هی میگویم خب این پدر به چی تو باید دل خوش کند بیچاره؟ هی از آن بالا می آیم پایین میروم مینشینم در چشم مامان و بابا و خودِ اخمالوی بُراق(؟) ده-پونزده سال قبلم را میبینم وقتی درجواب بابا که گفته بود عید برویم مشهد، نق زده بودم که من نمیام. چطور دلم آمد؟ شبها قبل خواب هی بخودم میگویم چرا گفتی مشهد نمیام؟ 
شبها هی پهلو به پهلو می شوم. هی از خودم سوال و جواب می کنم. برای همین میخواهم بروم برلین. کنار کسی که تحسینم کند. کسی که بشناسدم و تحسینم کند. خسته شدم ازبس به خودم شک داشتم. ازبس مطمئن نبودم. ازبس دست و دلم از هر حرف و عملی م لرزیده. میخواهم بروم چند شب راحت بخوابم. کاش بروم برلین.
.


سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۱

از سری هذیان ها

یک.
من ذاتن موجود بی توجهی هستم. یعنی مغزم بطور ناخداگاه تعداد مسائلی را که میشود بهشان بی توجه بود ماکسیمم میکند... بی توجه به آدرس، به اسم، قیافه، سلامتی، قیمت، آینده. اوه آینده. خیلی به سرتاپایم فشار می آید وقت هایی که مجبورم به آینده توجه کنم. متاسفانه هی هم که عمر میگذرد آدم مجبورتر میشود.
مثلن من در حالت عادی انسانی نیستم که به آمدن زمستان توجه کرده، خودم را در برابر سرماخوردگی واکسینه کنم. اما ازآنجایی که شرکتمان واکسن رایگان به کارمندان می زند امروز صبح گوشی تلفن را برداشتم و یک وقت واکسن گرفتم که کاش نمیگرفتم. از نیم ساعت بعدش حالم شروع به بد شدن کرد، تا حالا که نه شب است یک سره هی بدتر شدم. اول سرگیجه و ضعف شدید داشتم بعد شد استخوان درد. آخ همه جانم درد می کند. حالا تب هم بهش اضافه شده. ضمن اینکه دست چپم بالا نمی آید. واکسن را بالای بازویم زده اما کتفم درد میکند لامصب. حالا اخ و پیف و پوف نکنید که چه لوس و ننری ست دختره. خب ننرم. چکار کنم؟ ننری هم اگر واکسن دارد بدهید بزنم درمان شوم.
دو.
استانداردهای مسخره ای برای خودم دارم. تمیزی خانه مثلن. مادامی که کتابها در کتابخانه ام بطور منظمِ افقی عمودی روی هم سوارند، و ملافه ها و توالت از سفیدی می درخشند، صفت متناسب با خانه در لغت-نامه من "تمیز و مرتب" است.حالا گیرم تمام لباس هایم پخش میز و صندلی ها باشد. یا ظرف ها همینجور تلمبار توی ظرف شویی. این است که با اینکه همیشه خانه ام تمیز و مرتب است اما ترس از مهمان دارم. چون بیم آن میرود که به شلختگی و کثیفی متهم شوم. حال آنکه توالت خانه ام برق می زند و ملافه ها مثل برف دست نخورده کوه سفیدند.
.

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

ا ی م ی ل

یه وقت هایی که ایمل های یاهوم رو فله ای پاک میکنم، یاد اون روزهایی میافتم که در شرکت -تحت امنیت بالای- خیابون گاندی، نوبتی میشستیم پشت تنها کامپیوتر اینترنت دار طبقه و ایمیل های جنب.ش. سبزی رو پاک می کردیم. هم از اینباکس هم از ترش. 
حالا خواستم بگم به یاهوی من ایمیل نزنید لطفن. من سالی یک بار چکش می کنم. آدرس ایمیل وبلاگم رو گذاشتم این کنار.
.

و باز باران، سرشار از نورهای درخشان رنگارنگ بود

لابد حالا که شب شده و من جز از برای خریدن چیپس و دستمال توالت و تعویض ملافه ها از اتاقم بیرون نرفته ام، باید اینجا بنویسم شنبه ی مفیدی نبود. صبح سردرد داشتم. سرم یک جوری پر است این روزها. با اینکه زندگی م آرام است اما چند موج بزرگ یک جایی آنطرف تر هستند که دارند نزدیک می شوند. می دانم که بزودی تلاطم و تشویش باز شروع می شود. همه آنچه امروز آرامم نگه داشته اند یک جور عاریتی ست. زیادِ زیاد سه ماه از هرکدام بیشتر نمانده. حواسم بهشان هست که غافلگیر نشوم. حواسم به اینروزهایم هم هست که تا لبه ی لیوانم را پر کنم از خوشی و سربکشم مدام. خوشی جفتک انداز افسارگسیخته نه ها. خوشیِ آرام نرم. خوشبختی های ساده. از جنس  نفس عمیق در خیابان های خیس بعد از باران. یا نوشیدن یک فنجان چای داغ نعناع در یک روز سرد آفتابی. یا بازی زیرابی رفتن و کشیدن شکم به کف دور و ساکت استخر. 
امروز از صبح یک غم بی وقت زنجیرم کرده بود گوشه ی این تخت فلزی. می خواستم آن همه پست های درفت را کامل کنم و آن همه کار نیمه نصفه را لیست کنم یک جایی که یادم بماند. نشد. نمیدانم. معتادِ در ترکم هنوز. بعد از این همه ماه..
اعتمادم باز به خودم کم شده و به روزگار زیاد. فکر میکردم یکبار که آدم در زندگی ازین فاز بگذرد برای همیشه گذشته. اشتباه می کردم. آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد. مراقب باشد که پایش روی زمین بماند و بارش روی شانه خودش. بار زندگیش. بار احساسش. گندهایی که زده را آدم باید خودش جمع کند. خیالش نباید راحت باشد. باید بداند وقتی از خانه امیرآباد کند، کنده. آدم باید معنای کندن را بفهمد که وبال نباشد. باید بفهمد پسرک استخوانی با شانه های پهن و چشم های کوچک نمناک تمام شد. دیگر هیچ جا نیست. حتی اینجایی که بهانه ی اولش، خود او بود. 
یک روز در زندگی، با دماغی شکسته و سری بخیه خورده، باید بفهمی خودت خلبان این هواپیمای تک سرنشین دور شکننده ای.  برج مراقبتی که یک عمر برایش پیغام فرستادی خالی ست. از اول خالی بوده. بفهم لطفن. خواهش می کنم یاد بگیر. قبل از آنکه باز سقوط کنی.

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۱

در تست شخصیتم نوشته که آدمِ ماندن نیستم. کاش میشد این را بنویسم سنجاق کنم به پیشانی م. که با من بدنبال لحظه خوب باشید نه رابطه خوب. آدمِ همه راه ها را با یک نفر رفتن نیستم. ولی آدمِ همه راه ها را رفتن هستم. همه راه ها را با یک نفر نمیشود رفت آخر. اصلن اگر دونفر قرار بود در همه سوراخ سنبه های زندگی هم کله کنند چرا دونفر شدند پس؟ به این سوال باید فکر کرد واقعن. خطای آفرینش که نبوده. انگار بخواهی خودت را بزور بچپانی زیر پوست یک آدم دیگر. ازآن بدتر اینکه حس کنی یک نفر میخواهد خودش را بزور بچپاند زیر پوست تو. در هر صورت تاریخ نشان داده که هیچ آدمی در زندگی من ماندگار نمیشود. در بهترین حالت مثل بومرنگ ند. که هرچند رفتن خوب میدانند، باز اما یک روز از یک جا پرت می شوند درست وسط زندگی م.  حالا که خودمانیم، اما من اینقدر به همین بازی بودن و نبودن و پرت کردن و پرت شدن خوشم که نگو. 
.