پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

کجای این دنیا باشم؟!

یک خوبی که اینجا دارد این است که هر کاری فقط و فقط یک راه دارد و آن هم راهِ صحیح ش است. یعنی برای هر کاری یک سری مراحل وجود دارد که حتمن باید ازشان بگذری. حالا هرکس با توجه به موجودی که هست هر مرحله را یک مدل رد می شود و اینجاست که تعداد راه های رسیدن با تعداد آدم ها تناظر یک به یک می سازد. اما تهش این است که باید تمام مراحل را بگذرانی. وگرنه نمی رسی. خیلی ساده و راحت. حالا هی خودت را به در و دیوار بی ربط بکوب. هی یک جایی که نباید باشی بایست و زور بزن. هیچ چرخی نمی چرخد. 
من برای کسب تمام موفقیت های زندگی م در وطن یک راه بیشتر نرفتم و آن هم راه شکمی بود. و جالب اینجاست که بسیار هم خوب جواب گرفتم. شاید چون آنجا نتایج هم عمومن شکمی اعلام می شود. یعنی این مدلی نیست که اگر تمام مراحل را خیلی خوب پشت سر بگذاری حتمن نتیجه بگیری. نچ. یکهو می بینی چهارتا ستاره چسباندند به پیشانی ت که آی این دانشجوی ستاره دار است. یا اتفاقی میافتد که چند سال سر امتحان تخصص پزشکی افتاد. که سر انتخابات می افتد. حالا اینکه چون سیستم ها سیستم های شکمی ست ما هم آدم های شکمی ای شده ایم، یا اینکه چون ما آدم های شکمی ای بودیم، سیستم ها سیستم های شکمی ای شده اند سوالی ست که جوابی برایش ندارم. تنها جوابی که من دارم این است که راه شکمی در ایران می توانست جواب های بسیار راضی کننده ای دهد. اما اینجا نع. همین مثال کار پیدا کردن که اینجانب مدتی ست دست به گریبانم. من در ایران سه تا شغل مختلف داشتم. بدون استثنا هربار این مدلی بود که یک روز صبح از خواب بیدار شدم و با خودم گفتم بروم کار کنم. بعد در کمتر از دوهفته بعدش سرکار بودم. یعنی کل فرایند گشتن و مصاحبه و تایید شدن دو هفته طول می کشید.  اینجا همچین چیزی ممکن نیست. یعنی تا قدم به قدم مراحل را انجام ندهی هیچ کس استخدامت نمی کند. یعنی در مغز آدمی که وارد بازار کار می شود باید یک سری مسائل محکم و روشن و دقیق جا افتاده باشد. حالا بستگی به بستری که هر آدم در مغزش دارد شاید برای یک نفر یک ماه طول بکشد تا آماده شود برای یک بدبختی که از سیستم شکمی آمده شش ماه. اما تا این اتفاق نیافتد از این مرحله رد نمی شوی. و وقتی این اتفاق بیافتد راحت رد می شوی. نه اینکه بد باشد ها. اتفاقن خیلی هم خوب است. یعنی به عنوان کسی که سه بار شکمی رفته ام سر کار و با مشکلاتش دست به گریبان بودم خیلی ارزش می نهم به جان هایی که حالا دارم می کنم. چون می دانم چقدر اینها در جان کندن های بعدی صرف جویی می کند. بعد خیلی بهتر است آدم در تنهایی توی سر خودش بزند. یعنی هرچه قبلش بیشتر درگیر باشی بعدش کمتر درگیری و بعدش مهم تر است چون هر حرکتی در سابقه حرفه ای شما ثبت خواهد شد. 
خلاصه که، در ایران رد شدن خیلی راحت بود. کافی بود لنگت را بلند کنی بذاری آن طرف جوب. تمام. اینجا باید اول محاسبه کنی چند متر باید دورخیز کرد، بعد نرمش کنی، نفس عمیق بکشی، به افق های دوردست خیره شوی و بدوی و بدوی تا در نهایت بپری آن طرف جوب. اما می دانی که آخرش می پری. ایران ممکن هم هست پات را که گذاشتی آن طرف یکهو زیرپایت خالی شود. اسمش را می گذارند ریسک؟ نه. قسمت. 
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

دیشب در خانه ما چه گذشت


ساعت چهار و نیم صبح است. یک ساعت پیش با صدای مهیبی از خواب بیدار شدم. انگار میز هال با تمام وسایل رویش برگشته باشد زمین. نیم خیز شدم و شروع کردم به داد کشیدن که اندرینا! اندرینا! منتظر بودم که یک صدایی ازش دربیاید و من داد بکشم که نترس. من آمدم. اگر دو نفر در خانه باشند بعد یکی شان نیمه شب با صدای مهیب برخورد یک نفر با میز از خواب بیدار شود، صدا طبعن باید مربوط به آن یکی باشد دیگر. این تحلیلی بود که یک ساعت پیش در مغزم کردم که باز و اینبار بلند تر داد کشیدم: اندرینا، اندرینا! هیچ جوابی نیامد. یا اگر من در این اتاق با بمب هم منفجر شوم اندرینا هیچگاه در آن اتاق از خواب بیدار نخواهد شد، یا پیش از آنکه من بیدار شوم او مرده بود. شاید هم چیزی یا کسی را دیده و از ترس جرئت نطق کشیدن نداشت. در این لحظه از حالت نیم خیز انصراف داده، پتو را تا گردنم کشیدم بالا. هیچ وقت نفهمیدم چرا پتو به آدم احساس امنیت می دهد. سعی کردم یک دور همه چیز را مرور کنم. صدای مهیب برخورد خیلی نزدیکی آمد و همین و دیگر هیچ. اندرینا نمی توانست بر اثر صدا مرده باشد. چرا که صدا خیلی نزدیک بود و چطور است که در آن صدای مهیب به این نزدیکی هیچ اثری از صدای اندرینا نبود؟ آدم آنقدرها هم بی صدا نمی تواند بمیرد دیگر. دادی، فریادی، ناله ای. نه؟ صدای نفسی، جان کندنی لااقل، چه می دانم. هیچ اثری از وجود هیچ آدمی در تصادف نبود. پس یا اصلن آدمی درکار نبوده، که خب بدون وجود آدم میز چطور می تواند برگردد زمین؟ و یا اگر بوده اولن نمرده، چون صدای مردن نیامد؛ دومن حواسش بوده که هیچ صدایی ایجاد نکند. و کسی که اندرینا نباشد و نیمه شب تاریک درهال باشد و سعی کند صدایی تولید نکند را ما اصولن دزد می نامیم. خب اگر دزد الان در چند قدمی من باشد باید چکار کنم؟ ستون فقراتم از ترس تیر کشید. سرگیجه و تهوع جلوی تحلیل های بیشتر را گرفت. برای بار سوم داد کشیدم: اندرینا! اندرینا! اینبار هیچ تحلیلی پشتش نبود. لابد امیدوار بودم دزد بترسد و خودش خانه را ترک کند. اما نمی دانستم که آیا دزد با صدای من بیشتر می ترسید یا من با صدای دزد. ساکت شدم که ترس را از صدایم نخواند. اگر می فهمید بیشتر از او ترسیده ام کارم تمام بود. همیشه ترسنده بازنده است. کسی درمغزم فریاد می کشید: غش نکن. غش نکن. احتمالن صدای خودم را داشتم از ضمیر ناخودآگاه. نگاهم در اتاق چرخید و چشمم به در نیمه باز حمام افتاد. نمی دانم قبلتر نوشتم یا نه، اما حمام این خانه در اتاق من است. فکر کردم بروم لامپ دستی کوچکی که به جای چراغ سوخته حمام گذاشتیم کف زمین بردارم و از میله فلزی ش جای چماق استفاده کنم و بروم به جنگ اژدها. توان ترسیدنم تمام شده بود دیگر. حاضر بودم هرکاری کنم که این وضع بیش از این کش نیاید. خیز برداشتم و چند لحظه تامل کردم به امید اینکه سرگیجه ام کم شود. کلن تامل در زندگی خیلی مفید است. لابد اندرینا هم الان داشت در گوشه ای از این خانه تامل می کرد. این پیغام را هم قریب به یقین ضمیر ناخودآگاه فرستاده بود که احتمال مردن اندرینا کمرنگ شود. یادم افتاد آخرین جمله هایی که بهم گفت درست همینجا بود. لای در نیمه باز حمام ایستاده بود و چیزی راجع به دوش می گفت. همین دیشب بود. چشم هاش برق قشنگی می زد. راستش را بخواهید برق چشم هاش هیچ نشانی از مرگ نزدیکش نداشت. بیشتر برق شادی از یک اکتشاف جدید بود. یک چسب کارتنی هم در دستش بود. آهان یادم آمد. می گفت بالاخره موفق شد دوش را بچسباند به دیوار. آخر حمام ما مثل حمام های معمولی نیست. یک وان سفید بزرگ است که روی لبه بالاییش قریب به پنجاه مدل شامپو و لوسیون و کوفت و زهرمار چیده شده که بخشی ش متعلق به من و اندریناست و بقیه اش صاحب خاصی ندارد. بعد یک دوش دستی هم داریم که داخل وان ول است. بی هیچ وسیله ای که به دیوار نگهش دارد. دِرِل کاشی سوراخ کن هم نداریم که یک گیره بگیریم بکوبیم به دیوار دوش رویش بایستد. اندرینای نازنین. چقدر سعی کرد که این خانه را جای بهتری کند برای زندگی. نمی دانست زیاد وقت زندگی نداریم. یک گیره خریده بود که با بادکش می چسبید به کاشی. اما کاشی های حمام ما طوری بود که بادکش بهش نمی چسبید. دیشب داشت راجع به همین ها حرف می زد. که چسب زده روی کاشی ها و بادکش گیره را روی چسب چسبانده و دوش را رویش سوار کرده. یکبار دیگر و با دقت بیشتری صدای مهیب تصادف را با خودم مرور کردم. اینبار مرکز صدا از هال به حمام تغییر پیدا کرد. البته از نقطه ای که تخت من در اتاق واقع شده هال و حمام سی درجه بیشتر اختلاف مکان ندارند. سرگیجه ام بهتر شد. از تخت آمدم پایین و پاورچین رفتم داخل حمام . خم شدم و چراغ دستی را روشن کردم. بله. دوش و گیره و هر پنجاه تا شامپو و لوسیون وسط وان بود. یک مرتبه انگار تمام ترس و درد ستون فقرات و سرگیجه و تهوع جایشان را به خستگی دادند. پشت زانوهام می لرزید. نشستم کف حمام و چراغ دستی را خاموش کردم و چهار دست و پا برگشتم به تخت. بعد خودم را کش آوردم و از جعبه چوبی بالای تختم یک شکلات برداشتم. از خارج بیشتر از همه جعبه های فانتزی شکلاتش را دوست دارم. شکلات را گذاشتم در دهانم و فکر کردم همیشه اولین فرضیه درست ترین است. اگر من در این اتاق با بمب هم منفجر شوم اندرینا در آن اتاق از خواب بیدار نخواهد شد. 
.

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

پانارومای در صلح من

جنبه هایی از من هست که در تاریخ زندگی م همواره تعجب آدم های اطراف* را بر انگیخته. یعنی انتظار ندارند که در من باشد. می گویند به تو نمی چسبد. لازم هم نیست راست راست بگویند که نمی چسبد، همین که دو کلمه ی نه بابا؟ و بی خیال! را به تناوب تکرار می کنند یعنی نمی چسبد. و این درحالی ست که این جنبه ها در پوست و گوشت من اجین اند. یک مدل بای دیفالتی که نه لازم دارم ازشان بنویسم، نه به کسی ثابت کنم که وجود دارند، نه انکار کنم که وجود ندارند. نه به هیجانم می آورند نه آزرده ام می کنند نه هیچ. تجسم کامل کلمه طبیعی هستند.
چه جنبه هایی حالا؟ جنبه هایی که معمولن آدم ها ربطشان می دهند به معنویات. مثلنِ اولش شش دفتر مثنوی مولاناست که بنده طی دو/ سه سال در کلاس های مربوطه مطالعه کرده ام. شاید به نظرتان مسئله عجیب غریبی نیاید، همان طور که به نظر من نمی آمد. بنابراین به بچه ها نگفته بودم. یعنی آنقدر قضیه ی پررنگی نبود که بروم اعلام رسمی کنم که آهای، من دارم می روم کلاس مثنوی. همان طور که یک ترم کلاس داستان نویسی رفتم مثلن و نرفتم اعلام کنم که آهای. هروقت گفته بودند فلان روز برنامه بذاریم، من گفته بودم کلاس دارم و کسی نپرسیده بود کلاس چی. یک بار یکی از بچه ها گفت مگه کلاس زبان تو جمعه ها نیست؟ گفتم چرا. این کلاس مثنوی ست. باید می بودید می دیدید با چه واکنش هایی مواجه شدم. اصلن تا دو سه روز کسی نمی توانست با من ارتباط برقرار کند. احساس می کردند یک آدم غریبه یک مرتبه پرت شده وسط گروه دوستی چندساله مان. تازه از من بپرسی، بچه ها خودشان خیلی اهل معنویات بودند. حالا به نظر من مثنوی آنقدرها هم ربطی به معنویات ندارد. همه اش یک مدل فکر کردن است. یک مدلی که زمین و هفت آسمان و کل کائنات را به شام شب تو ربط می دهد. برای مغز غرق در ریاضیاتِ صفر و یک آن روزهای من خیلی خوب بود. پیچ و مهره هاش را شل می کرد.
مثلن بعدی ش ماه رمضان بود. من ایران که بودم تقریبن تمام سال ها روزه می گرفتم. بعد آن گروه دوستان و همکارانی که روزه دار بودند هیچ وقت مرا قاطی مراسمجات مخصوص ماه رمضان نمی کردند. حتی افطاری هاشان دعوتم نمی کردند چون حدس نمی زدند که روزه باشم و افطاری را گویا باید به آدم روزه داد. بعد آن یکی دسته از دوستان و همکارها، هی بهم خوراکی تعارف می کردند. اولی و دومی و سومی را که نمی خوردم می پرسیدند: نکنه روزه ای؟! بعد همان داستان نه بابا؟ و بی خیال!
مثلن بعدی برمیگردد به استعمال مشروبات الکلی. من در ایران هیچ وقت الکل نمی خورم. به طرز مشهودی مدلِ من نبود و نیست. مدل من؟ مدل من دخترِ در صلحی ست. این توصیف را اولین بار متیو بعد از سفر آلمان ازم کرد. مشروب خوردن برایم خیلی عصیان بود آن سالها. از مدل خریدن تا مدل حمل کردن، تا مدل سرو کردنش در لیوان های یک بار مصرف را که می دیدم، عصیانم می آمد. نمی دانم. شاید برطبق قوانین جمهوری اسلامی مهمانی رفتن هم عصیان باشد. برای من نبود اما. اینجا هم در یک فضاهایی نوشیدن را دوست دارم فقط. جایی که در صلح نگهم دارد.
مثلن آخر سفر به عربستان است. که بنده دو بار در سنین هجده و بیست و سه سالگی مشرف شده ام. ریا نباشد، به نظر من -که البته خیلی نقاط زمین را هنوز ندیده ام- شهری در صلح تر از مدینه در دنیا وجود ندارد. مکه مدلش طوفانیِ انقلابیست بیشتر. از معماری ساختمان هاش گرفته تا مسجد و خانه کعبه و اینها. مدینه بیشتر مدل من است. ساختمان های عریض کوتاه، خیابان های پهن و.. بگذریم حالا. بعد این مدلی هم نیست که من در زندگی قبلی م دو بار رفته باشم مکه و حالا عوض شده باشم و دلم نخواهدش دیگر. هنوز هم دوست دارم بروم مدینه. خیلی هم دوست دارم. راستش را بخواهید من اصلن عوض نشدم. همان دخترِ در صلحی که بودم مانده ام. از اولش هم به چیزی اعتقاد راسخ نداشتم. حالاش هم ندارم. کلن راسخ خیلی از من دور است. مدینه اما خیلی به من نزدیک است.
پاریس که می آمدم، در آن فضای محدود چمدان، سجاده ی بزرگ زرشکی-طلایی که از مامان طلب کرده بودم -چون مامان آدمی نیست که سجاده بار آدمِ نماز نخوان کند- برداشتم آوردم اینجا. حالا گذاشتمش یک جایی که خیلی دم دست نباشد اما در کمدم را که باز کنم ببینمش. قبله نمای خانه مان را هم کشیدم آوردم اینجا. توی یک کیسه فریزر روی سجاده است.
اینکه چرا اینها در من می تواند تعجب داشته باشد، معمایی ست که هیچ وقت برایم حل نشد. چون مدل لباس پوشیدن و آرایش کردن و معاشرتم -به نظر خودم- خیلی معمولیِ در صلحی ست. قبول دارم که هیچ نشانه ای از اعتقادات راسخ ندارد اما هیچ نشانه ای هم از عصیان ندارد. خودم ادعا دارم که ذره ای باحال نمایی هم در من نیست. یعنی هیچ وقت نخواستم خودم را متفاوت از آنچه که هستم نشان دهم. اصلن این حرف ها به منی که سیر تا پیاز زندگی م در ویترین این وبلاگ است (سلام سیما) نمی آید. اینکه چرا از این مقولات نمی نویسم هم برای خودم جای سوال دارد. به نظرم آدم از جاهایی از مغزش می نویسد که گره دارد. بعد نوشتن یک مدل فکر کردن است دیگر. آدم با نوشتن فکر می کند که گره ها باز شوند. من هیچ وقت گره ای اینجاها نداشتم. الان گره مغزم این تعجبی ست که حدود ده سال آدم های تازه از من می کنند. حالا نوشتم.
.
* این آدم ها شامل دوستان ایرانیِ مجازی و حقیقی و همکار و رئیس و همساده و خواننده وبلاگ و فامیل و غیره می شوند که طبعن دوستان نزدیکی م را که تعدادشان از انگشتان دست (دو دست با هم) تجاوز نمی کند، شامل نمی شود.

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

ماجراهای خانه ما

انسان کولونی-زی ای هستم من. درحال حاضر باز سه نفر در خانه زندگی می کنیم و هر سه مان خیلی خوشحالیم. یک مدلی که اوقات فراغتی برای هیچ کدام مان باقی نمی ماند. یا دوستِ یکی مان آمده مهمان داریم، یا یکی مان یک کار مهمی دارد همه داریم بهش کمک می کنیم، یا داریم با هم غذا می پزیم یا تمیز می کنیم یا کارهای دیگر. هزارتا پست درفت شده دارم از ماجراهای این روزهام که همه را در این پست خلاصه می کنم.
می دانید، هرچه با آدم های بیشتری زندگی می کنم می بینم عود اصلن انسان راحتی نبود برای زندگی. بعله. عود از خانه مان رفته در شهر تولوس با یازده نفر دیگر در یک خانه زندگی کند. هیچ تصوری از خانه ی چهارده خوابه ندارم! بماند. حالا دو هفته ای می شود که دیوید اینجاست. کمی بیشتر از عود در همه کارهام دخالت می کند. اما دخالت هاش را دوست دارد آدم. یعنی تعجب می کنم که چرا دارد الان نظر می دهد، اما اذیت نمی شوم. دخالت هایی مثل دیرت نشود، شال گردن یادت نرود، عینک آفتابی، چتر، دستکش، چرا نمی خوابی؟ چرا بیدار نمی شوی؟ چرا از اینجا خرید می کنی؟ چرا وقتی غش کردی یخ نذاشتند روی پیشانی ت؟ و الی آخر. از وقتی دیوید آمده سر همه قرار هایم به موقع می رسم، نه سردم می شود، نه گرمم می شود، نه بدون کلید می مانم، نه گم می شوم. و با تقریب خوبی، دیگر ظرف نمی شورم. مدلمان این طوری ست که من غذا می پزم او همه آشپزخانه را تمیز می کند. یکی از افتخارات زندگی ش این است که سه تابستان پشت سرهم خانه تمیزکن بوده. و اینکه ظرف شستن بهش آرامش می دهد. ولی خب با تقریب خوبی هیچ غذایی به جز پاستا و اسپاگتی و لازانیا بلد نیست بپزد. من خودم دختر تنبلی هستم در آشپزی. این است که یک روزدرمیان باید پاستا و اسپاگتی دیوید را بخوریم. و در بسیاری از وعده ها غذاهای سنبل منبلی که من سرهم می کنم. دیروز داشت قوانین خانه را به اندره توضیح می داد که من اگر از غذا راضی باشم همه ظرف ها را می شورم. اگر خیلی راضی باشم آشپزخانه را هم تمیز می کنم. فکر کنم تا وقتی سیب زمینی ها را پوست نکنده خرد می کنم با سیر و زنجبیل و روغن زیتون و سبزی خشک می گذارم توی فر، طرف ظرف شویی نخواهم رفت. سیب زمینی دوست دارد.
اندره. در هفته گذشته طی عملیات عجیب و غریبی به خانه آمد. شش ماه گذشته با دوست پسرش زندگی می کرد. دوماه پیش می گفت حس می کنم هی داریم از هم دور می شویم و انگار یکی از دخترهای همکلاسی ش را می بیند و خلاصه گاف های بسیار دوست پسر، سرانجام منجر به روشن شدن حقیقت شد که بعله. آقا خیانت می ورزند. اندره؟ یک بار خیلی نرم و مهربان گفته بود که ببین من حس می کنم تو داری یک غلط هایی می کنی، بیا بنشینیم راجع بهشان حرف بزنیم پیش از آنکه دیر شود. بعد پسره طبعن انکار کرده بود که عزیزم، مگر می شود؟ بعد هی بلیط کنسرت خریده بود و رستوران رفته بودند و بعد از دو روز همان آش و همان کاسه. (من هیچ وقت نمی فهمم چرا پسرها همیشه انکار می کنند؟!) اندره هم هیچ سعی نکرد ثابت کند که آی داری دروغ می گویی و اینها. بلیط خرید برای تعطیلات بیست روز رفت ونزوئلا. طبعن رفتار بی توجهانه دوست پسر ادامه داشت. اندره مستقیم برگشت خانه ما. یک ساعت بعد، از دوست پسرش اس ام اس آمد که رسیدن به خیر.من حالا بیرونم. شب هم می روم خانه دوستم فوتبال ببینیم و بعد می آیم خانه. در این صحنه تیم اسمیب متشکل از پنج نفر با هشت چمدان گنده، به خانه اندره رفته، همه وسایلش را طی یک ساعت و نیم جمع کرده، تاکسی گرفته، به خانه ما برگشتیم. یک نت برای دوست پسرش روی میز نوشت که:
سیدنی عزیز.
من رفتم.
برایت زندگی خوبی آرزو می کنم.
اندره!
دیوید تمام راه برگشت تکرار می کرد که اصلن دلم نمی خواهد همچین کاغذی از دوست دخترم دریافت کنم. می توانید حدس بزنید که وقتی سیدنی رسید خانه سیل زنگ و ایمیل و اس ام اس خودش و دوستانش سرازیر شد. قیامتی بود. اندره گریه می کرد، دیوید بال بال می زد. من؟ این یکی را بغل کن. با آن یکی حرف بزن. رابطه دو ساله را این مدلی تمام کردن خیلی حرف است به نظرم. بدون هیچ گله، بدون هیچ دعوا، بی که هیچ قطره اشکی ش را دوست پسرش ببیند. اندره دختر بسیار باهوش و قوی ایست کلن. اولین کسی بود در کل صد و بیست نفرمان که کارآموزی پیدا کرد. این را من یادم نبود البته. اگرم یادم بود به شخصیت قوی ربطش نمی دادم. دیشب دیوید می گفت. راست می گفت. در این دنیا همه چیز به هم ربط دارد. از بین آن همه زنگ و اس ام س، فقط جواب تلفن پدر سیدنی را داد. پدر سیدنی گفت متاسف است که از این به بعد کمتر اندره را خواهد دید. و گفت هنوز هرکاری داشتی در فرانسه من مثل پدر خودت و این حرف ها. حلقه نامزدی ش را امروز صبح برد بفروشد. حلقه قشنگی بود.تصمیمش را گرفته. حالا اینجا زندگی می کند.
.

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۱

آخرین غذای مائده

چهارزانو روی این گوشه ی تختم نشسته ام دارم خورشت فسنجان می خورم. پست هم می نویسم البته. فکر کنم نزدیک به یک سوم وعده های غذایی م را زهرمار خودم کرده باشم با نوشتن. بگذریم. سرم را که بلند می کنم، در آینه پیش از آنکه خودم را ببینم یک بادمجان می بینم وسط پیشانی م. انگار یک نفر با چماق زده باشد فرق سرم. نیمه بالای جمجمه ام درد می کند. دماغم هم حتی درد می کند. البته کسی با چماق نزده توی سرم ها. بنده با کله پرت شده ام زمین. از کجا؟ از روی توالت. گلاب به رویتان البته. بعد این مدلی هم نبوده که مستقیم بخورم زمین. من با کله خورده ام به در، درباز شده بعد با کله خورده ام زمین. حالا زیاد پیگیر نشوید که آدمی که با غش از توالت پرتاب شود بیرون چه وضعیتی دارد. زندگی ست دیگر، آدم که همیشه ترگل برگل نیست که. گاهی هم غش می کند از توالت پرت می شود بیرون. نمی دانم چقدر طور کشید تا چشم هام را باز کنم مامانم را صدا بزنم. مامانم را یک مدل جدی صدا می زدم. کار مهمی داشتم انگار. حواسم نبود غش کردم. حواسم نبود هم که ایران نیستم. هی که صدا کردم دیدم یکی از دوست هام دارد به سمتم می دود. مثل این فیلم ها بود. هی می چرخید و هی تار می شد و شفاف می شد و اینها. من تازه یادم افتاد که اوه! تهران نیستم که هیچ، پاریس هم نیستم. اینجا بوداپست است، توالت هاستل. خیلی بی انصافی ست که سفر به آن خوبی را آدم با غش توالتانه تعریف کند البته. ما لحظات بسیار خوشی را سپری کردیم. با آدم های بسیار زیاد خوبی دوست شدیم. روزهای اول حتی آفتاب بود. با یک لا پیراهن پرپرو در خیابان های پهن و قشنگ بوداپست هی قدم زدیم. هزار و شونصد تا عکس انداختیم. هی فارسی حرف زدیم روحمان شلنگ تخته انداخت. بچه های کتاب خانه معدن را دیدیم هی به خودمان گفتیم ای بابا! یادش به خیر که نمی دانستیم قرار است کجای دور دنیا پرت شویم. چه نزدیک پرت شدیم حالا. هوا که سرد شد رفتیم آب گرم. در آن استخری که بخار ازش ول می شد هوا هی چشم هامان را بستیم روی آب خوابیدیم باران صورتمان را خنک کرد. بعد چشم هامان را که باز می کردیم آن گنبدهای آجری از پشت بخارها می آمد بیرون.. اصلن یک وضعیتی ها. شب رفتیم آن باری که از سقفش دوچرخه آویزان بود، که قلیان و چای هم داشت حتی.. بدی ش این است که خوش ها می گذرند می روند. تمام می شوند یعنی. اما این بادمجان روی کله من مانده فعلن. درد بدی هم می کند. استخوان دماغم هم دارد درد می کند. کسی چه می داند شاید در را با دماغم باز کردم، با پیشانی خوردم زمین. الله اعلم! از دلایل غش اگر خواسته باشید خواب کم و خورد و نوش نامناسب و درد پریود و آخ دیگر.. آخ.
.

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

Soleil, soleil de mon pays perdu*

*آفتاب، آفتاب سرزمین من گم شده..

هیچ آسمانی اینقدر گلویم را نفشرده بود تا به حال.. هیچ آسمانی.. هیچ ابری.. هیچ غروبی.. هیچ حقیقتی.. هی در خیابان های خیس پاریس راه رفتم.. تنها.. هی باران بارید.. هی اشک ریختم.. دلم طاقچه اتاقم را می خواست.. اما همخانه جدید را که آدم نمی تواند بغل کند اشک بریزد.. چه می فهمد او اصلن.. عود هم حتی اگر هنوز بود نمی فهمید.. هی فرش لاکی خانه قدیمی مادربزرگ.. دفتر بی خط و مدادرنگی های نوک تیزمان.. یک نفاشی را دوتایی با هم رنگ می کردیم.. من از خط می زدم بیرون همیشه.. او هیچ وقت.. چند سال قبل بود؟ بیست سال؟ بیشتر.. یک بعد از ظهر آن روزها چه کش می آمد.. آفتاب چه گرم و قشنگ پهن می شد روی دفترمان، روی دم موشی موهای لختش.. روی همان فرش لاکی قرمز که تنها شاهد این همه سال هاست.. که شک ندارم هنوز دست های حالا فرسوده تر مادر بزرگ بعد از هر وعده غذا به امتداد سفره رویش به دنبال خرده نان می گردد.. مادر بزرگ مانده و فرش زمینه لاکی.. نه آفتابی.. نه آن همه عشق که با آفتاب پهن می شد روی زندگی همه مان.. نه آن همه خوشبختی که باورش کرده بودیم.. نه هیچ بعد از ظهری که کش بیاید.. بعدتر.. بعدتر که بزرگتر شدیم.. زیرزمین تاریک و نمور، بخشی از دنیای قشنگمان را دزدید.. می نشستیم روبروی هم ، او گریه می کرد، من هم از گریه او گریه می کردم. بی که بفهمم چرا، مثل خیلی کارهایی که بعدتر..هی که بزرگتر شدیم، هی زندگی چنگ زد یک تکه از خوشبختی مان را دزدید.. چیزی نمانده حالا دیگر.. حالا فرش زمینه لاکی توی کماست انگار.. ما؟ ما پرت شدیم گوشه های دور دنیا.. عاشق روزهای ابری.. آفتاب که می تابد روی مو و سرشانه های لخت و بوسه ها و عشق های بی هراس آدمها، یک چیزی چنگ می زند دلم را انگار.. یاد سرزمینی می افتم که آفتابش سال هاست گم شده.. یاد زندگی های ابری مان.. یاد دفتر نقاشی بی خط.. یاد دم موشی لخت موهاش.. یاد چال قشنگ لپ ش.. یادم می افتد هی.. که روزی که می آمدم موهام را برایم صاف کرد.. که روزی که او رفت، من نبودم اما.. که من انگار هیچ وقت نبودم.
.

بعد: صرفن غلیانات احساسی بی معنی. با عرض پوزش از خوانندگان عزیز!
* Enrico Macias