سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۰

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

تنها که زندگی می کنی خیلی خودت می شوی. یعنی زندگی ای که داری را بسط نمی دهی هی به خانواده و فرهنگ و..
در خانواده که زندگی می کنی یک سری چیزها را چون بقیه دارند، تو هم فکر می کنی که داری. نمی فهمی خیلی وقت ها که تو این نیستی. خانواده ات این بود. بعد هی باورت شده که من آدم این مدلی ای هستم. تنها که زندگی می کنی و دور، می بینی نبودی واقعن.
می خواهم بگویم یک سری جاهای خالی در زندگی ت، در وجودت، بوده که ندیدی هیچ وقت. تنها که می شوی همه اش با هم توی چشم می زند یکهو. حواست جمع خیلی چیزها می شود. خیلی برداشت های اشتباهی که از خودت داشتی اصلاح می شود و یک سری گره کورها و به قول معروف خودمان سوال های بی جوابت به کل موضوعیتشان را از دست می دهند. بعد این خیلی کیف دارد در زندگی. می دانی، آدم جدیدی داری می شوی آخر. گفتم برداشت های اشتباهی که از خودت داشتی اصلاح می شود. اشتباه گفتم. اصلاح نمی شود. پاک می شود و جایشان بدجور خالی می ماند. یعنی می فهمی که آن نبودی اما اینکه بفهمی چه هستی به این آسانی ها نیست. بعد برمی داری یک سری مسائل جدید می کوبی وسط زندگی ت که ببینی تا کجا می توانی بروی بالا.. مثل امتحان تعیین سطح.
بدجوری گیر داده ام به خودم. می دانید؟ یک مدلی اصرار دارم خیلی چیزها را همزمان پیش ببرم. بعد خیلی ها بهم هشدار می دهند که با یک دست ده تا هندوانه بلند نکن. من با یک دست نمی خواهم بلند کنم اما. باباجان چندسال و چندقرن باید بگذرد تا باور کنیم یکی دو تا دست نداریم ما. آدمیزاد هزارتا نیاز و توانایی مستقل از هم دارد. من دیگر برای هیچ کدامشان معطل دیگری نمی مانم.. قبلتر در همین وبلاگ از زن های درونم نوشته ام. نمی توانم بهشان بگویم نفس نکشید چون الان نوبت آن یکی ست که نفس بکشد. بعد هی یکی شان درونم قد بکشد از حدقه چشم هام بزند بیرون، چندتاشان خفه شوند برای همیشه بمیرند. یکی دو تاشان را باید با شوک الکتریکی و هزار بدبختی برگردانم.. آخرش هم آدمِ درست حسابی نشوند برایم. که چی؟ که خواستم با یک دست یک هندوانه بلند کنم. نه آقا جان. من اصلن می خواهم با کله بپرم در مزرعه هندوانه. یک همچین متعادل خری ام یعنی.
.

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

یک کنفرانس داشتم راجع به ایران. سه ساعت روی سن بین دو پسر افغان روی یکی از آن چهارتا صندلی نشسته بودم.. یک ساعت و نیم حرف زدم.. یک ساعت و نیم سعی می کردم با انرژی و بشاش حرف بزنم اما نمی شد.. درونم دریای بدبختی موج می زد.. کلمه ها به زبانم نمی آمد اصلن.. چون دلم نمی خواست بروم آن بالا و بگویم ایران سیاه و عقب افتاده و بدبخت نیست! چرا هیچ کس هیچ کنفرانسی راجع به برزیل نمی گذارد مثلن؟ یا راجع به چین؟ اسپانیا؟ خیلی سختم بود.. خیلی.. این مدلی که باید آمار فعالیت زنان را می شمردم، که ببینید، ما هم آدمیم در آن مملکت به خدا، یا عکس های دختر پسرهای خوشحال را نشان می دادم.. آن مدلی که همه ساکت بودند.. مدلی که نگاه می کردند.. نمی دانم.. شاید همه چیز خوب پیش رفت، اما دیگر راحت نیستم بین بچه ها.. انگار یک جور گداییِ کرده باشم.. گداییِ شخصیت اجتماعی.. برای خودم، برای کشورم.. احساس می کنم یک ساعت و نیم آنجا حرف زدم که بهشان ثابت کنم من هم آدمی هستم مثل شما.. و نبودم.. اگر بودم جایم کنار آنها روی صندلی بود.. نه آن بالا.. دلم نمی خواهد دیگر ببینمشان.. دلم یک پستوی کوچک تاریک می خواهد با یک پتو.. دلم می خواهد بخزم توی پستو و پتو را بکشم روی سرم.. دلم نمی خواهد هیچ کس را ببینم دیگر.. هیچ کس..
.

چرا حافظ چو میترسیدی از هجر/ نکردی شکر ایام وصالش*

خسته ی زیادی ام.. دلم حتی نمی خواد ایران برگردم.. دلم می خواد توی همین تخت فسقلی اینجا دو هفته بگیرم بخوابم.. تنها.. هیچ ایمیلی هم واسه م نیاد. تلفنم هم زنگ نزنه.. مصاحبه کار هم نخواستم.. یه دو هفته بمیرم اصن که غذا هم لازم نداشته باشم.. بعد دوباره زنده شم. زنده شم حتمنا.. اشتباه نشه مرده بمونم.. کار دارم. باید برم یه جا یه نفرو ببوسم.. با چشای بسته، طولانی.. بعد حاضرم دوباره بیام اینجا درس بخونم.. خل شدم نه؟ بغل خوابگاه دارن یه بیمارستان روانی می سازن.. یه ماه دیگه افتتاح میشه.. برم از حالا اتاقم رو رزرو کنم..
زندگی آدما همین طوری تموم میشه یهو نه؟ بعد غرق حسرت می مونن.. می ترسم یه روز با موهای سفید نشسته باشم از خودم بپرسم جوونی م چی شد؟ بعد یادم نیاد.. یادم بیاد فقط که خسته بودم جوونیام.. خیلی خسته

* حافظم یعنی حواسش به دلش نبوده یه وقتایی..
.

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

You have been seen just because you believed*

دیشب آپارتمانم را برای اولین بار دیدم. طبقه هشتم با سقف بسیار بلند. خب آسانسور هم که می دانید گاهی خراب می شود دیگر. من سقف بلند را دوست تر دارم کلن. سقف کوتاه آدم را افسرده می کند. اما از پله ها که بالا می رفتم فکر می کردم شاید سقف های این آپارتمان زیادی بلندند. راه پله ها برعکس عموم خانه های اینجا تمیز و مرتب و نو بود. اصولن اینجا راه پله ها سیاهِ هولناکی ست آخر. از در خانه که می آیی تو دست راست، یک آشپزخانه دراز و باریک است با یک پنجره آن ته که همیشه باز است. در بعدی دستشویی ست که خب با حجم بالای رفت و آمد آدم ها به این خانه بیشتر شبیه به توالت عمومی ست. می دانید برای من توالت خیلی جای مهمی ست در زندگی. یعنی خیلی فکر می کنم به اتمسفر حاکم بر توالت و به نظرم خیلی طبیعی می آید که توالت مهم باشد. دستمال توالت، مایع تمیز کننده، خوش بو کننده، صابون، همه را با دقت و حوصله انتخاب می کنم همیشه. خلاصه توالتش توالتی نبود که من بپسندم. روبروی آشپزخانه و توالت اتاق من است با یک پنجره باریک و بلند. اتاقش تفریبا نصف اتاق الانم است. اما کافی ست. بعد می رسی به سالن. سالن بزرگ دلبازیست که نگو. پر از کتابخانه و قفسه. همیشه هم چندنفری هستند که نشسته باشند و بنوشند و موزیک گوش کنند و سیگار دود کنند.. بعد از سالن اتاق عود است و به طور با نمکی باید از اتاق عود رد شوی تا برسی به حمام. حمامش بزرگ نازی بود. تا حد زیادی کمبودهای دستشویی را جبران می کرد. کلن؟ همه چیز مثل فیلم های کلاسیک فرانسوی. خانه قشنگ دوست داشتنی، آدم های عزیز دوست داشتنی.. اما هیچ کجای مغزم جا نمی گرفت که اینجا قرار است خانه من باشد.. دلم برای خانه تهرانمان پر کشید. با فرش های تمیز بزرگ کف اتاق.. با صدای مامان پای تلفن و سرفه های کوچک بابا وقتی دقت می کرد. چقدر زیادی راحت زندگی می کردم تهران. چقدر خانه آرامش مطلق بود.. الکسانررو کنار خودش برایم جا خالی کرد و یک گیلاس داد دستم. من هنوز تهران بودم و نمی خواستم برگردم.. احساس می کردم وصل نمی شوم به این آدم ها.. هیچ وقت.. گفت بو کن.. گیلاس را آوردم بالا زیر دماغم.. شروع کرد به توضیح دادن. می دانید؟ اینجا همه چیز تاریخچه دارد. هر بطری شراب حتی.. من هنوز تهران بودم و کم کم داشتم می ترسیدم که برنگردم هیچ وقت.. عود یک کتاب عکس های قدیمی گذاشت روی پایم و گفت چند تا عکس از تهران قدیم درش دیدم یکبار.. الکسانررو گیلاس را از دستم گرفت و کتاب را برداشت و اینبار تاریخچه کتاب .. من هنوز دور بودم.. بین کلمه هاش دنبال چیزی بودم که برم گرداند جایی که هستم.. وگرنه این موج آشوب درونم نزدیک و نزدیک تر می شد.. کتاب را باز کرد گذاشت روی پایم و وسط تاریخچه زندگی عکاس گفت درضمن پیرهنت را خیلی دوست دارم. همین بود. پیراهن شیری گشاد، برم گرداند درست وسط سالن آپارتمان طبقه هشتم خانه شماره دوازده خیابان پیسی..
.
*چیزی شبیه به این توی کتاب عکس نوشته شده بود..

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

زندگی نمی کنم اینجا. هنوز در مرحله کشفیاتم. می دانید، آدم باید مرحله کشف کردن را پشت سر بگذارد تا به مرحله زندگی کردن برسد. خیلی فاصله دارم هنوز. تا حالا یک سری چهار چوب های ذهنی م را شکستم. مثلن در مک دونالد غذا می خورم یا قرار گذاشتم سوشی را امتحان کنم. می دانم که اینها هیچ ربطی به پاریس ندارند اما ربط مستقیم با چارچوب های ذهنی دارند. چارچوب های ذهنی شاید مهم ترین قدم باشد اما خیلی کوچک است.. می دانید؟ احتیاج به یک چسب دارم. چسبی که فاصله م را با آدم ها و خیابان ها و بارها و رستوران ها و کافه ها و مغازه ها کم کند..

بعد. آرامم این روزها. یک عشق عزیز قدیمی ته سینه ام آرام خوابیده و عجیب آرامم نگه می دارد.
.

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

من که عاشق گلهای تمام لچک های دنیا بودم..

دوش که گرفته بودم و تندتند با حوله صورتی که روز اول سفید بود، موهایم را روی شانه راستم خشک می کردم و می انداختمشان روی شانه چپ.. یک لحظه حس کردم که اوه! چقدر احساسم نسبت به موهایم عوض شده. بعد دقت کردم دیدم خود موهایم چقدر عوض شدند.. آفتاب خورده ی سرحالی هستند. سبک و فرفری از روی این شانه می پرند روی آن یکی.. کلن فرز و سرحال شدند..
یادم هست ده دوازده ساله بودم که مامان اسمم را نوشت کلاس بسکتبال. نمی دانم واقعن چیزی یاد گرفتم یا نه، اما خوب یادم هست که روزهای اول دویدن با توپ برایم کار سختی بود. احساس می کردم یک چیز بیخود اضافه همراهم هست. مدام بهش توجه می کردم و گاهی نمی توانستم پیش بینی کنم چقدر می آید بالا.. یا جا میماندم یا جلو می زدم.. روزهای آخر ترم یادم هست که بدون توپ دویدنم نمی آمد. حتی راه کلاس تا خانه را با توپ قدم می زدم بی که توجه کنم.. یا بترسم که توپم پرت شود وسط خیابون زیر ماشین ها. چون بلد بودمش دیگر.. جزوی از من بود..
حالا داستان موهایم داستان همان توپ است.. اول ها همه اش حواسم بود که دارم با موهایم می روم بیرون. باد و گرد و خاک که می شد دلم همه اش شورشان را می زد.. فکر می کردم ایران که بودم موهایم امن تر بود. آشغال تویش نمی رفت.. باد به هم گره شان نمی زد..زیر بند کیفم کنده نمی شدند.. اینجا که آمدم، موهام را با بقیه دخترها مقایسه می کردم و فکر می کردم پرپشت تر و قشنگ تر است چون از باد و طوفان مصون بوده تا به حال. امروز اما که بعد از مدت ها حواسم جمع موهام شد، دیدم چقدر خوشحال ترند.. چقدر شخصیت دارند حالا.. و چقدر دیگر دلم نمی خواهد آن روسری را..
.

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

واسه کسی که همه زندگی شو.. فکراشوو... احساسشو.. رویاهاشو.. توی وبلاگش با اسم خودش می نویسه، با اسم ناشناس کامنت گذاشتن بی انصافی نیست؟
.

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

بابا زنگ زده. می گم چه خبر. میگه طلایه کلاس زبانه مامان هم خونه نیست. من تنهام. می گم چیکار می کنی حالا؟ میگه خونه داری. پرسیدم یعنی چیکار دقیقن؟ میگه خرید کردم و خریدارو سروسامون دادم. ساکت می شیم. موبایلش زنگ میزنه. منو پشت خط نیگه می داره موبایلشو جواب میده. صداش میاد همین جوری توی گوشی.. صدای روزمره اش.. داره یه دستگاهی می خره که نمی دونم چیه.. دلم تنگ میشه واسه خونمون.. واسه جایی که مدام این صداها توش پیچیده.. موبایلشو قطع می کنه. میاد میپرسه درس می خونی بابا؟ طبق معمول با این سوالش عصبی می شم و جواب می دم یا می خونم یا نمی خونم دیگه.. مثل همیشه می خنده.. بعد هی میگه خب.. من هی می پرسم دیگه چه خبر؟ هی تکرار می کنه که طلایه کلاس زبان ه و مامان هم خونه نیست.. حوصله ش سر رفته معلومه.. باز موبایلش زنگ می زنه. باز منو نگه می داره پای خط.. بر میگرده میگه هی می خوام کش بدم حرف زدنمو تا مامان بیاد.. آخه تنهام تو خونه.. نمیاد ولی فکر کنم. باید برم مطب کم کم.. مامانو دیگه همون هشت شب می بینم.. خونه بدون مامان رو نمی تونه تحمل کنه.. هنوز، بعد بیست و شیش سال، گاهی از این همه عشق بابا به مامان تعجب می کنم.
حسودی م میشه به بابا.. به اینکه چقدر مهربون و آروم و عاشقه.. آخرش بهم میگه صدات افسرده ست بابا.. نمون تو خونه تنها.. برو بیرون بگرد.. میگم باشه.. قطع میشه تلفن.. پنج دقیقه بعد زنگ می زنه.. میگه دیگه مامانت نیومد من دارم میرم مطب. گفتم زنگ بزنم باز صداتو بشنوم قبل اینکه برم..
من؟ تب دارم.. غمگینم.. هرچی قرص داشتم خوردم.. اما خوابم نمی بره.. چرا خوابم نمی بره؟
نمی دانم قبلتر نوشته ام یا نه. اما آدم ها به نظر من دو دسته اند. نه اینکه همین دو دسته باشند ها، اما دست کم این دو دسته آدم میان آدمیان وجود دارند. یک دسته آدم های حرف زدن، دسته دیگر آدم های نوشتن. نه اینکه آدم های حرف زدن هیچ وقت ننویسند و آدم های نوشتن هیچ وقت حرف نزنندها. آدم های حرف زدن آدم هایی هستند که موقع حرف زدن با دیگران فکر می کنند و به نتیجه می رسند. مثلن مدیر ارشدمان در آخرین شغلی که داشتم. مثل تمام مدیرعامل های دیگر یک اتاق دردندشت در طبقه هفتم ساختمان با پنجره های قدی رو به تهران بهش داده بودند که هی فیگور مدیریت بگیرد و سرتا سر اتاق قدم بزند و فکر کند. برداشته بود یک میز گرد کوبیده بود وسط اتاقش با شش تا صندلی. شش نفر بچه تازه فارغ التحصیل که یکی شان من باشم استخدام کرده بود نشانده بود آنجا. اتاقش سگ می زد گربه می رقصید طبعن. می خواست رد شود برسد به میزش باید صدتا قر و قمبیل به خودش می داد. صدبار سیم های لپ تاپ هامان داشت با مخ می کوبیدش زمین. مدیرهای دیگر هیچ خوششان نمی آمد از اینکه ما آنجا بودیم. می توانست ما را بفرستد طبقه پایین. کلی جا بود آنجا. نمی فرستاد اما. من می دانم چرا. می دانید که من تا سرحد مرگ به آدم های اطرافم دقت می کنم. به اراده هم نیست دیگر. ذاتی شده. خوب یادم هست، هر موقع مسئله مهمی پیش می آمد یا تصمیمی می خواست بگیرد یا چه، شروع می کرد با ما حرف زدن. ما هم حرص می خوردیم که باید کار و زندگی مان را ول کنیم به حرف هایش گوش کنیم. فکر می کریدم ما را برای کارهای دیگر استخدام کرده که باید انجامشان می دادیم. ما را اما برای گوش کردن استخدام کرده بود. حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و از یکجایی شروع می کرد و استدلال می کرد و داستان می گفت و می رسید به یک جای دیگر. آخرش یکهو ساکت می شد و سر و گردنش فرو می رفت پشت لپ تاپ و شروع می کرد به تایپ کردن. انگشتیِ ضایعی تایپ می کرد که همیشه سوژه ما بود. پشت لپ تاپش که گم می شد ما می فهمیدیم که سخنرانی تمام شده. بعد از پنج دقیقه گوشی را بر می داشت کمی قربان صدقه منشی ه می رفت و بعد می گفت نامه فلان قضیه را زدم، پیگیری کن. دلم برایش تنگ شد در این صحنه.
گروه دوم. آدم های نوشتن. آدم هایی که وقت نوشتن مغزشان کار می کند و به نتیجه می رسند. که خب طبیعتن مثال بارزش خودمم. که موتور اصلی وبلاگم هم برای همین است که روشن است. هفت روزی که گذشت نمونه بارز این قضیه بود. روزی سه چهار ساعت فقط نوشتم و درفت کردم. می دانید؟ آدم تا یک چیزی توی مغزش فیکس نشود نمی تواند پابلیش کند. کلن موجود خنده داری شدم این روزها. شعر می خوانم، اخبار گوش می دهم، گریه می کنم زیاد، یک مسائلی را راجع به خودم توی اینترنت سرچ می کنم حتی، می نویسم هی. با دوستانم حرف می زنم طبیعتن، می روم پاریس خیابان گردی.. حالا دارم به یک سری نتایج نزدیک می شوم و این خیلی امیدوار کننده است. تفاوتی که کردم نسبت به قبل این است که نتیجه گراتر شدم. ربطش می دهم به اینکه در دو-سه ماه گذشته متوسط ده روزی یک پروژه جمع کردیم تحویل دادیم. کلن تمرین کردن، حرکتی ست در زندگی که واقعن جواب می دهد. آدم باید هرکاری را که دوست دارد خوب انجام بدهد تمرین کند. گاهی سخت است موقعیت تمرین کردن را ایجاد کردن، اما اگر ایجاد شد باید روی هوا بلعیدش. بس که تمرین، آدم ساز است. شبیه به مادربزرگ ها شدم الان؟ می دانم. اما ذوق برم داشته. اینکه آدم بتواند مسئله خودش را حل کند خیلی خبر خوبی ست. آن هم نه بعد از ماه ها جان کندن و پرپر زدن. در مدت یک هفته، ده روز.
.

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰

این روزها.. همه اش حس می کنم به خودم مدیونم..
به خودم مدیونم چون همیشه خواستم سر همه طناب های زندگیم دست خودم باشه فقط. تصور کنید من رو که یک عروسک خیمه شب بازی ام با یک عالم نخ های نامرعی که سرهاشون توی صحنه نیست. من خیلی وقته که خودم هم توی صحنه نیستم. خیلی وقته که بلند شدم رفتم اون بالا نشستم که سر نخ های خودم دست خودم باشه.. هی از اون بالا به عروسک خودم نیگاه می کنم و کلن راضی ام ازش. راضی بودم ازش.. حالا اما حس می کنم به خودم مدیونم به خاطر گره هایی که درست کردم. بله. یه سری نخ هام گره خورده و من خودم رو مقصر می دونم. یک سری نخ ها رو هی کشیدم که سرش دست خودم باشه.. نباید می کشیدم.. سرش هیچ وقت دست من نمیاد.. عشق مثلن. عشق از اونایی ه که نخش دوتا سر داره. یه سرش دست منه. اون یکی ش نیست.. و منِ تمامیت خواهِ بی رحم، چشمم رو بستم. به جایی که بودم بستم. به آدمی که بودم بستم. چشمم رو به فردایی که همیشه میاد و هیچ وقت منتظر باز شدن هیچ گره ای نمی مونه بستم و نخ عشق رو اونقدر محکم کشیدم و کشیدم و کشیدم.. که خیلی چیزها خفه شد.. هی نخه رو کشیدم و هی زمان گذشت. هی من بزرگ و بزرگ تر شدم و به نخ های دیگه ی زندگی م مسلط تر شدم و قشنگ تر توی صحنه بازی کردم.. نخ عشق اما همان طور ابتر ماند. رابطه های خوبی رو تجربه کردم که همه ش توی هوا ول شدند. چون توی زمین هیچ ریشه ای نداشتند.. این روزها؟ حس می کنم به خودم مدیونم.. به خاطر این حجم احساساتِ ولِ سرگردانی که درونم دارم و سرنخی که گمش کردم.. به خاطر تمام نمایش های قشنگی که می توانستم بازی کنم و نکردم.. به خاطر تمام پاسخ هایی که به خودم ندادم.. به خاطر پاک کردن صورت مسئله هایی که هیچ وقت به معنی باز شدن گره ها نبودند.. به خودم مدیونم، وقتی می بینم که هنوز در مقابل بعضی آدم ها چقدر شکننده ام.. و این هیچ منصفانه نیست..
.

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰

مجنونِ بی لیلا شدم..

مدل جدید زندگی م را دوست دارم. که فاعل تمام جمله ها خودمم. مثلن دستمال توالت صورتی توی حمام. آنجاست چون من خریدم ش. یا در کابینت را که باز می کنم، دم نوش های توی جعبه که وقت های غمگین بی حوصله هی مرتبشان کرده ام. تک تکشان را حفظم. سورپرایزی در کار نیست. صدایی اگر در این چهار دیواری می آید من خواسته ام. میزان بلندی ش را من تنظیم کرده ام. اینجا هر شیئ و صدا و حرکت و نوری فقط یک دلیل ساده دارد: من.
گفتم دوست دارم نه؟ حالا که باز پاراگراف بالا را می خوانم می بینم جمله اول نچسبیده اصلن به باقی جمله ها. حقیقت این است که من دلم برای آدم ها تنگ می شود. بهانه برای ذوق کردن کم می آورم. دستم به هیچ کس نمی رسد و دست از دست کشیدن نمی کشم و این فرساینده ست. هر بار که در جواب دوستی می نویسم: کلاسم! هر بار که می بینم چراغی یک گوشه ی دور دنیا سبز شده و من چراغم قرمز است.. هر بار که هر آدمی را می خواهم و او نیست.. دور است.. مشغول است.. یک چیزی در من جان می دهد و این درد دارد..
گاهی دستم به خودم نمی رسد حتی.. به آدمی که بودم.. به آدمی که دوستش داشتم.. که آشنا بود..
امروز ظهر.. بعد از تحویل پروژه در رستوران همیشگی که نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم.. با آدم های خیلی صمیمیِ راحت این روزهایم.. در یک روزِ خیلی طبیعی که همه چیز سرجایش بود.. یک زن جوان حامله همان طور که از شیشه قدی رستوران نگاهمان می کرد از پیاده رو گذشت.. من؟ نشستم در نگاه آن زن جوان حامله. همان طور که هربار آدرس وبلاگم را به کسی می دهم، می نشینم ده دوازده پست آخر را می خوانم. انگار آن آدم نشسته باشد کنارم و با هم بخوانیم.. عکس العمل های ذهنی ش را پیش بینی می کنم. تصویری که از من می بیند برای خودم می سازم و از خودم می پرسم که دوستش دارم آیا؟
امروز.. در نگاه آن زن حامله که نشستم ترسیدم. یک گروه آدم رسمی رسمیِ تا دلت بخواهد جدی دیدم فقط. مردهای جوان با کت شلوار و کروات و زن های جوان با کت دامن و آرایش رسمی.. روزنامه های اقتصادی روی میز پهن بود و یک نفر بلند بلند روزنامه را برای بقیه می خواند و بقیه؟ انگار جذاب ترین داستان دنیا باشد.. زن که رد شد داشتیم به تری گوش می دادیم همه و گزارشی که می خواند.. من حواسم پرت نگاه تیز زن شد.. تری حرفش را با چه تمام کرد که همه خندیدند نمی دانم.. خنده شان اما مو را برتنم صاف می کرد.. باورم نمی شد این من بودم که آن زن دید و رد شد. من بودم در یکی از روزمره ترین لحظه های زندگی م..
بر که می گشتیم.. هی از خودم می پرسیدم به کجا داری می روی واقعن؟ سوالش درواقع این قدر فانتزیِ سر طاقچه ای نبود. بیشتر شبیه وقت هایی بود که در بزرگراه های تهران گم شده بودم و هی به دنبال خروجی بعدی گاز می دادم و هی می پرسیدم به کجا داری می روی؟ دقیق ترش می شود اینکه به کجا آمده ای آخر یابو؟ چه شدم آخر در زندگیم؟ از آن آدم هایی که همیشه یک پروژه نیمه تمام مهم دارند.. نه از آن پروژه های نیمه تمام مهمی که قبلتر همیشه سر طاقچه داشتم و موعدش که سر می رسید سنبل می کردم و می گذشت.. از آن هایی که باید زندگی ت را بچلانی بالایشان.. چه پروژه ای آن وقت؟ عدد و رقم همه اش.. کاش عدد و رقم خنثی.. همه اش سود و درآمد و قیمت و.. چه شدم آخر؟ اگر عکاس بودم زندگی م چطور بود؟ با چه آدم هایی همکاسه بودم؟ اگر دنبال داستان های نیمه تمامم بودم..
کجایند پس آن لحظه های ناب زندگی که به خودم وعده می دهم مدام؟ کی می رسد روزی که برق نگاه آدم های عزیز زندگی م پشت بخار بی خیال چای گم شود؟ کی می توانم باز بنشینم گوشه یک خیابان شلوغ و کثیف و در دفتر سیاه کوچکی که همیشه در کیفم بود.. حریصانه کلمه بنشانم؟
خسته ام. خستگی لابه لای سطرهایم هم نشسته انگار. نه؟ تویی که می خوانی هم می بینی؟ تویی که می خوانی.. من تمام شدم. آخرین ذره های وجودم در اشک های ناگهان شوره می زند و برای لحظه ای دستی حلقه می شود دور شانه ام و بوسه ای می نشیند کنار چشمم از لبهایی که می ترسند خیس شوند.. من تمام شدم.. چه تمام شدنی، مثل استونی که درش باز مانده باشد. من پریدم. چه پریدنی، من قربانی فریب پروازم.. تویی که می خوانی، تو می دانی که من در هیچ گم شدم. من در هیچی که یک عمرباور کردم همه چیز است.. هیچی که هنوز رویای پروازم است.. تویی که می خوانی، تو می دانی فقط. که من چقدر خسته ام..
.

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

دوستم غمگین بود. زیر بارون ایستاده بود خیس می شد. گفتم می خوای بیای زیر چترم؟ گفت نچ. پرسیدم خوبی؟ گفت نچ. بعد گفت فاک طبیعتن. پرسیدم دوست دخترت؟ گفت اکس. دوست داشت دوست دخترش را. معلومِ همه مان بود. یک روز شماری معکوسی می کرد وقتی قرار بود بیاید. دوست دخترش نیامد ولی. گفت رابطه ال دی نمی خواهم دیگر. دوستم فقط فحش می داد تا دو هفته.. امشب ولی.. وقتی خیس باران خورده و بدون خداحافظی توی خیابان دیدیمش.. با آن ساک آدیداس سبز روی شانه اش.. غمش بدجوری توی چشم می زد.. گفت دارم برمی گردم دو روز پیش مادرم.. معلومِ همه مان بود که چرا دارد برمی گردد.. دلم می خواست برایش بخوانم.. زیر همان باران.. که دمی با غم بسر بردن، جهان یکسر نمی ارزد.. نمی فهمید ولی.. و این خیلی غم انگیز بود.
.
اگر بدانید چقدر از خرمالوهایی که خریدم راضی ام.. در این حد که خورش بادمجان را گذاشتم توی یخجال به جایش دارم خرمالو می خورم.. خرمالوهای تپل.. نرم.. خوشحالِ راضی.. احساس می کنم اگر میوه بودم خرمالو می شدم.
.