دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

نوشته ام خیلی در این دو ماه، که چشم هام به جنبه های جدیدی از خودم و زندگی باز شده. بی که تلاشی کرده باشم یا انتظارش را داشته باشم یا هیچ. بعد بسته به اون حقیقتی که چشمم بهش باز شده! گاهی خیلی منطقن یک سری رفتارهام عوض شده. که خیلی این مدل عوض شدن را دوست دارم. مثل فتح مکه بدون جنگ و خونریزی. یک سری رفتارهاییم که باید ولی عوض نشده. فقط آن حق پررنگی که پشتش برای خودم قائل بودم قبلتر پاک شده. که خب آدم نرم تری م کرده در معاشرت با دیگران. اما هنوزبه طور جدی ازم سر می زنند. بعد من همه اش فکر می کنم زندگی باید مثل همان فتح مکه باشد. حتمن تکه های بیشتری از پازلم باید پیدا شود. پیدا شدن شاید کلمه خوبی نباشد اینجا. چون اصولن آدم می گردد تا پیدا کند. من منظورم آن مدلی ست که یک نفر دارد رد می شود پایش گیر می کند به یک کلید و یک لامپ گرد گنده وسط یک عالمه سیاهیِ زندگی چه همه سخت است.. روشن می شود و می بینی هه. چه زندگی نرم است بدبخت.
زندگی م باید نرم تر از این باشد اما. نیست. منتظرم یک نفر رد شه.
.

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

کلن؟ خوشحالم. بعدتر در یک زمان مناسب تری باید بروم راجع به اینکه تمام احساسات آدم ها از شیمی نشات می گیرد و محرک بیرونی ای وجود ندارد و اینها مطالعات تمام عیاری به عمل بیاورم. می دانید؟ گاهی دقیقن احساسش می کنم. یک روزهایی مثل دیروز و امروز هست در زندگی م که خوشحالم. و هیچ چیز نمی تواند جلوی خوشحالی م را بگیرد. نه جوش های گنده ای که کنار دماغ و روی لپم سبز شده اند، نه نامرتبی اتاق، نه به هم ریختن برنامه سفر، نه هیچ اتفاق خر دیگری مثل خراب شدن مترو و خیس شدن ناگهان. در یک چنین روزهایی صورتم همیشه داغ است. یک مدلی که دست هام که یخ می کند می گذارم شان روی لپم، گرم می شوند. یعنی لپ ها سرد بشو نیستند، دست ها گرم می شوند. بعد هی لباس هایم را در می آورم توی خیابانی که همه باور دارند می تواند سرد باشد. همه لباس ها را نه البته. بالاخره آدمی به لباس محتاج است، می دانید که. اما اضافه ها را می چپانم توی کیف قرمز قشنگ بزرگی که تازه خریدم. بعد برای خودم چیپس می خرم بعد از دو هفته سالاد خوردن و این خوشحالی م را دو چندان می کند. جایزه ی خوشحالِ دوچندانی، برای خودم جوراب شلواری بنفش می خرم. می بینید؟ مثل یک حلقه می ماند. بله. خوشحالی مثل یک حلقه می ماند که وقتی افتادی توش دیگر خوشحالی. بعد من دلم می خواهد هی دست آدم های دنیام را بگیرم بیاورم توی این حلقه هه. فکر کن همه با هم توی حلقه.. خوشحال.. اووف
.

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

دلم یک وقت هایی یک مدل عجیبی می تپد.از تو. یک چیزی قل قل کند انگار. قل قل جوشان نه البته. مثل بخار بالای قابلمه ای که زیرش را خاموش کرده باشی. قل قلِ میرای نا فرجامی. یک مدلی که این همه جوشیدی چه شد؟ بعد خودم را کش می آورم پنجره را باز می کنم. هوای تازه با چه چه گنجشک ها سرریز می کند تو. آسمان را نگاه می کنم و نفس عمیق می کشم و باز قل قل می کند. اگر بلوز طوسی ه تنم باشد که خیلی همه چی بهتر است. باد از زیر آستینش می رود تو. زیربغلم یخ می کند. پنجره را بسته تر می کنم. بعد عکس خودم را در شیشه اش می بینم. با موهای انبوهی که بالای سرم جمع شده. موهایی که یک تیغ سیاهند هنوز. یاد آن یک تار موی سفیدی می افتم که خیلی وقت است گم اش کرده ام. دلم قل قل می کند. از تو.
.

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۰

هی دوش می گیرم، کاکوتی می خورم، آرایش می کنم، خودم را می برم پاریس می گردانم، لباس می خرم، با آدم ها حرف می زنم، ایرانی جدید پیدا می کنم.. بهتر نمی شوم اما. استرس عجیبی بر وجودم حکمفرماست. در این حد که هر لحظه ی معمولی ای مثل حالای در خانه، قلبم دارد توی دهانم تالاپ تولوپ می کند. سر کلاس امروز مثلن، استاد که حرف می زد و نمی فهمیدم استرس برم می داشت. حتی نزدیک بود بالا بیاورم از استرس ها! بعد حالا کاملن طبیعی بود که جلسه آخر درس باشد و من هیچ وقت درسه را نخوانده باشم و فقط سرکلاس گوش داده باشم و چهل درصد حرف های استاد را بفهمم فقط. یعنی می خواهم بگویم ایران که بودم از جلسه دوم به بعد هیچی نمی فهمیدم. شب امتحان تازه می نشستیم می خواندیم و دوزاری ها دانه دانه می افتاد و همه چیز خوب بود و استرس نداشتم. اینجا یک مدل عجیبی شدم اصلن. سریع استرس برم می دارد می برد. همه وقت مفیدم را دارم سعی می کنم خودم را آرام کنم. حجم کار البته خیلی زیاد است. به نظرم باید این دوره های یک ساله فشرده را ریشه کن کنند. یک مدلی ست که امروز مثلن یک گزارش باید بدهی و فردا از پروژه نهایی یک درسی دفاع کنی و پس فردا میان ترم داری و روزی هم بین شش تا نه ساعت کلاس داری. بعد یک درس های مسخره ای هم دارید این وسط که تو رئیس یک شرکتی مثلن و باید بروی برای خودت نیرو استخدام کنی برای هر پروژه و هی رزومه دریافت می کنی و یعنی یک عالمه کار چرت وقت گیر. بعد استرس زاست دیگر به خدا. نگویید نیست. همه اش یاد خانم گرافولوژی ست می افتم که میگفت چرا حالا تو این همه ایده آلیستی؟ هی می خواهم بروم پیدایش کنم بپرسم چگونه نباشم؟ یادم بدهید واقعن. نمی دانم چرا ایده آل این همه از من دور است. ایران که بودم ایده آل نبودم هیچ وقت ولی ایده آل نزدیک بود. دستم را دراز می کردم توی مشتم بود و همین خیالم را راحت می کرد و اعتماد به نفس بهم می داد. اینجا ایده آل از من خیلی دور است و این استرس لامصب هی دورترش می کند و اگر بلدید بیایید به من یاد بدهید چکارش کنم لطفن.
.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

آن خانه و آن خیابان..

فرشته موفرفری کوچک قشنگم
دوسال پیش در چنین روزی این پست رو نوشتم..
روزهایی که رفتند برنمی گردند.. این فاصله هم.. ذره ای کم نمی شود.. می دانی؟ دلم تنگ شده.. برای خیلی آدم ها. برای خیلی لحظه های معمولیِ نه حتی خوشایند. برای غمِ ولوی شب جمعه های غبار گرفته تهران.. برای پل چمران.. برای بیست سالگی و شیدایی عاشقی هاش.. برای آن خانه ویلایی بزرگ قدیمی.. در آن کوچه ای که تک تک خانه هایش داستان دارد.. برای آن تک درختی که سال ها با مقنعه های چانه دار کنارش منتظر سرویس مدرسه می ایستادم.. برای خانه ای با دیوارهای سفید و در طوسی.. که در حیاطش پینگ پنگ بازی می کردیم و گاه به گاه با پول تو جیبی هایمان جشن خوراکی می گرفتیم.. تو یادت هست فقط، نه؟
.

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

روزمره 6

یک) مریضم. مریض سنگینی نیستم. مریض سبکی هستم که راه می افتم این طرف آن طرف، که باد سرد می خورد توی صورتم و هی بدتر می شوم. مریض سبک مریضی ست که لبخند می زند و کفش پاشنه بلند می پوشد و مهمان دعوت می کند و به طبع تمام خانه را تمیز می کند و هی چای داغ به خیک خودش می بندد.. مریض سبک ولی غذا نمی تواند بگذارد برای خودش که.. مریض سبک فقط چای و شیرینی می خورد، چای و نان، چای و .. برای مریض سبک تمام کارها سخت است.. تمام کارها آهسته.. روزش کش می آید.. خسته ی آرامی می شود که درس نمی خواند.. این درس لامصب چرت سخت..
دو) پسری که می آید به یک مریض فین فینو پیشنهاد دوستی می دهد خیلی مهربان است. می دانید؟ من بهش گفتم که خیلی مهربان است و او کلی خندید و فکر کرد شوخی می کنم.
سه) خانم بریتیش بسیار قدبلند بسیار پیر بسیار لاغر، داشت رزومه ام را ادیت می کرد مثلن. رسید به آنجایی که در سرگرمی ها نوشته بودم داستان کوتاه و نقد ادبی.. بعد گفت این را حذف کن. داستانی که به زبان فارسی نوشته باشی اینجا به درد نمی خورد. حذفش کردم. بعدتر رفت سراغ کاور لتر. یعنی همانی که باید روده درازی کنی که من که هستم و شما که هستی و چرا شما باید مرا استخدام کنید. پاراگراف اول را خواند و کلی کامنت داد که باید بنویسی مثلن شش ماه کارآموزی در دفتر لندن می خواهم و ال و بل.. بعد رسید به بخش های بعدتر روده درازی ش.. هی می خواند و هی ابروش را می داد بالا و هیچی نمی گفت. آخرش گفت ساختار جمله ها و مدل گرامر درست هست ها.. اما قوی نیست.. ولی من دست بهش نمی زنم. بس که ایده ات را خوب گذاشتی جلوی چشم مخاطب. می ترسم دست بزنم، خرابش کنم. بعد گفت باید نویسنده خوبی باشی در زبان فارسی. من نیشم باز شد. تا بناگوش.
چهار) یعنی الان حاضرم این پست را تا چهل ادامه بدهم که نروم و درس معاملات بین الملل را نخوانم.
.

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

حقیقت خیلی ساده است

عوض شده ام. می دانم. خودم نمی فهمم البته. خودم فقط حس می کنم مدام که به کشف و شهودات جدید می رسم در زندگی. خیلی مسائلی که قبلتر برایم شگفتی های مرموز ستودنی بود، حالا لو رفته، لوس شده. یعنی می خواهم بگویم دلیل های ساده ی مسائل بزرگ را پیدا کردم. نه اینکه در پی جستجو های بی وقفه پیدا کرده باشم ها.. مثلن داشتم رد می شدم از یک گوشه زندگی یکهو دیده ام اوا! این دلیل ساده آن همه تقلاست که داشتم. دلیل ها که پیدا شود آدم ها عوض می شوند بی که واقعن عوض شده باشند. آدم ها بزرگ می شوند انگار. آدم ها سوارتر می شوند بر اسب زندگی و به تاخت تر می رانند و بی هیجان تر و مطمئن تر و درست تر. مطمئن تر و درست تر.

.

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

روزمره 5

بیدار که شدم، اولین چیزی که یادم آمد این بود که دیشب یک نفر گل سر سرخابی م را از سرم برداشت.. یادم می آمد که می خواستم از دستش بگیرم بگذارم توی کیفم. اما یادم نمی آمد که از دستش گرفته باشم گذاشته باشم توی کیفم. بعله. گل سر سرخابی قشنگم گم شد. چرا گم شد؟ چون من یادم نمی آید آن آدم که بود. من در اتوبوس کاملن خواب بودم. گل سرم نمی گذاشت راحت بخوابم. یک نفر از روی صندلی پشتی خیز برداشت و گل سرم را از سرم باز کرد.. حالا که دارم فکر می کنم می بینم انگار گذاشته باشد روی صندلی کناریم.


گل سر سرخابی اولین چیزی بود که یادم افتاد. بعد یادم افتاد که الان صبح خیلی دیری باید باشد. صبح خیلی دیری بود. بلند شدم نشستم توی تخت. اتاقم نامرتب عجیبی بود. یک مدلی که ترس برم می داشت بیایم بیرون. همان طور تکیه داده بودم به دیوار و فکر می کردم مثلن از کجا می شود شروع کرد؟ به نتیجه نمی رسیدم. می دانم که نمی دانید از چه حجم نامرتبی دارم حرف می زنم. چون اصولن آدم خانه زندگی درست و حسابی که داشته باشد، از یک جایی به بعد که حجم اتاق جواب می کند، وسایل پخش سالن و اتاق مامان و انباری می شود. اینجا ولی فرق دارد.. تنها کاری که ازم بر می آمد این بود که حوله اضافه را از کشوی زیر تخت بکشم بیرون بروم زیر دوش. حمام دستشویی تنها جایی ست که همیشه تمیز و مرتب است. حالا سه چهار ساعت از آن موقع گذشته و لباس هایم دارد توی ماشین لباس شویی می چرخد و یک ظرف غذای آماده هم روی گاز دارم و از اتاقم فقط مانده کفش ها و کیف ها! بعدترش باید بروم از پایین جاروبرقی بگیرم و خلاصه ساعت پنج و نیم می توانم بزنم بیرون.


.

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰

کز شما پنهان نشاید داشت سر می فروش

به نام خدا. فردا امتحان دارم. دیروز هم امتحان داشتم. پس فردا هم تحویل پروژه دارم. پس طبیعتن امروز عصر مطالعه امتحان فردا را شروع کردم.


دیروز تست گرافولوژی داشتم. برای کسانی که نمی دانند، گرافولوژی علمی ست که از روی دست خط شما به ویژگی های شخصیتی شما پی می برد. یک چیزی مثل کف بینی خودمان است فقط کلاس دارد. خانم گرافولوژیست یک پیرزن زیبای آرایش کرده ی زیاد بود که فقط فرانسه حرف می زد. البته من فرانسه می فهمم اما در مواقع جدی مهم، نمی توانم حرف بزنم. او هم انگلیسی می فهمید اما نمی توانست حرف بزند. یک مدل مضحکی، او فرانسه حرف می زد و من انگلیسی جواب می دادم. می دانید؟ همین طور جنبه های پنهان و آشکار شخصیتم را می شمرد. خیلی دوست داشتم. خیلی مفید خوبی بود در کار و زندگی کلن. گفت از دست خطت پیداست که احساسات خیلی خیلی زیادی داری که سعی می کنی پنهانشان کنی. بعد دست گذاشت روی نقطه حساسی که چندسال است مرا رنج می دهد. گفت که خیلی زود نگران و آشفته می شوی و سعی می کنی از دیگران پنهانش کنی و این خودش فشار خیلی بیشتری ست. بعد یک چیز دیگری که از اول تا آخر هی می گفت و هی پلاس می گذاشت جلویش ایده آلیستی بود. خلاصه اینکه، من کشف کردم چرا این همه دختر گریه کنی هستم. بس که ایده آلیست ای هستم که خیلی زود نگران و آشفته می شوم و احساسم را از دیگران هم پنهان می کنم و این می شود که یکهو خیلی بی دلیلِ خیلی بی فکر قبلی، می زنم زیر گریه و اصولن این مدل گریه هایم هم چهار پنج ساعت طول می کشد. چون یک ریشه عمیق درونی دارد و چون نمی خواهم با کسی حرف بزنم یا از آن موضع ایده آلیستی بیایم پایین که بابا جان همین است که هست، هی تمام فشارها به صورت اشک فواره می کند.


دیروز یکی از همان روزها بود. یعنی یک مدل مضحکی وسط شلوغ ترین و بگو بخندترین حیاط دنیا، گریه ام شروع شد و از این بغل به آن بغل و از آن بغل به دستشویی و بعد سرکلاس و بعد در سرویس و.. همین طور اشک فشان! از آنجایی که خانم گرافولوژیست خیلی تاکید کرد که این پنهان کردن آنچه که درت می گذرد بزرگترین مانع پیشرفت کاری ت خواهد شد و راستش را بخواهید در آخرین شغلی که داشتم خیلی حس می کردم، دیشب سعی کردم که با یکی حرف بزنم و او کسی نبود جز جسیکا. و سرانجام بعد از یکی دو ساعت بحث، دلایل گریه کشف شد. یکی ش دعوایی بود که با آن پسر خر فرانسوی کرده بودم. البته دعواش گریه آور نبود چون من پیروز شده بوم اما اینکه چرا باید نتوانم بدون دعوا همه چیز را هندل کنم.. این گریه داشت. یکی دیگر نگرانی از اینکه نتوانم شرکت فرضی احمقانه ی درس مشاوره را آنطور که می خواهم اداره کنم. سوم اینکه از خودم انتظار دارم مثل بقیه آدم ها فرانسه حرف بزنم و نمی توانم. چهارمش یک آقایی که جسیکا اسمش را گذاشته همسر آینده ات! بس که مثل کنه هرطرف می روم بهم چسبیده و نه بهش برمی خورد، نه بی خیال می شود نه هیچ.


بعد جسیکا نشست دانه دانه دلایل را بررسی کرد و گفت ببین! خیلی احمقی. هیچ کدامش تقصیر تو نیست و برای هیچ کدام کاری بیشتر از این که داری انجام می دهی ازت بر نمی آید، پس اینقدر خنگ نباش و بیا برویم با هم بدویم. آخر حرف هایش هم گفت: سلوم. اسمِ من جسیکاست.


این جمله را که می گوید یعنی می خواهد مرا خیلی خوشحال کند. علاقه بسیار دارم که این پست را تمام نکنم اما قرار مطالعه گروهی شب امتحانی داریم و من دیر کردم و هی موبایلم دارد زنگ می خورد.


.

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

می دانید، تا اینجاش را این مدلی آمدم که چشم هام را بستم و به دنیا لبخند زدم فقط.. دنیا لبخندم را دوست داشته انگار که بلندم کرده کاشته وسط درست ترین معرکه هایش.. این مدل رایج فکر کردن بود در جایی که من قبلن بودم. حالا اینجا.. در مدرسه جدید با رشته استراتژی.. همه چیز بر می گردد به خود آدم ها.. اینجا کسی چشم هاش را نمی بندد. دنیایی در کار نیست که لبخند آدم ها را حس کند.. اینجا فقط تویی و خودت که باید به شانه های خودت تکیه کنی.. اینجا دیگر ماه، می شود فانتزی شب هایی که دلت هوای چشم هایی آشنا می کند.. اینجا دیگر ماه معجزه نیست.. باران، معجزه نیست.. اینجا باید بنشینی از بالا خودت را نگاه کنی هی.. اینجا همین را توی کله آدم فرو می کنند.. تنها چیزی که در این دو ماه در من عوض شده همین است. همین مدل نگاه کردن. همین مدل نگاه حلاجی وار.. اینکه می فهمی کجاها صدایت می لرزد و نباید، کجاها منطقت ضعیف می شود و نباید.. حتی با یک فرانسوی دعوا می کنی و بعد می نشینی روی آن نیمکت سنگی وسط پاسیو و می گویی به جهنم.. یک نفر دوست! می آید می نشیند کنارت که فکر می کنی چرا حالا در چنین موقعیتی هستیم و خلاصه زورت می کنند که از بالا نگاه کنی..

این می شود که ظرف دو ماه، از دخترک سرخوشی که با چشم های بسته به دنیا لبخند می زد و پیش می رفت.. تبدیل می شوی به چهارتا چشم.. که بی رحمانه تمام نبایدهایت را ردیف می کنند جلوی رویت و مسیر موفقیت آینده بدون این نباید ها را ترسیم می کند و تو باید بدوی و بدوی و بدوی.. با چشم های باز.. و بی هیچ لبخندی..

.

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۰

حقیقت این است که خوبم. اما نمی دانم چرا این حقیقت در وبلاگم بازتاب نمی کند. قبلترها هم گاهی همین طور بود. خودم خوب بودم وبلاگم بد بود. یا برعکس حتی. خودم خراب بودم، وبلاگم سرمست بود. آدم هیچ وقت تمامن در وبلاگش ابراز نمی شود. وبلاگ آدمی، معجونی از احساسات و افکار آدمی ست. قبول. اما بُعد زمان اینجا مطرح است. شاید غمی که امروز دارم، امروز ننشیند لابه لای کلمه هام. شاید غمی که این روزها میان کلمه هام هست، برگردد به روزها و ماه ها و سال های پیش.. بعد خواهر آدم می آید می گوید چرا غمگینی؟ پدر آدم می گوید آخر هفته بلند شو بیا ایران. بله. در دنیای هرکس آدم هایی هستند که از تصور غمی که لابه لای روزهایش نشسته غمگین می شوند واقعن. این پست مخصوص آن آدم هاست..

از جایی که هستم خوشحالم. از درسی که می خوانم. از آدم هایی که هرروز می بینم. از خریدی که می روم. از فرانسه ای که کم کم حرف می زنم. از بادی که بین موهام می پیچد. از ساختمان های صدساله با تراس های کوچک پر از گل. از سالن ورزش طبقه ششم. از صندلی های رنگ به رنگ کافه تریا. از باران های ریز نم نمی که می بارد.. خوشحالم واقعن.. گاهی فقط یادم می رود که خوشحالم..


.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

گ م ش د م

این یکشنبه می خوام از صبح تا شب بشینم تو اتاق بیست متری م، با در و پنجره ی بسته.. فقط فکر کنم.. به خودم. به زندگی م از اول تا اینجایی که حالا هست.. به راهی که واسه از اینجا به بعد انتخاب کردم.. اصلن بشینم تعجب کنم از اینکه راه انتخاب کردم.. به آدما و رابطه ها و بکش بکش ها دیگه نه.. به خودم فقط.. که فراموشِ خودم شدم..
.