سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

دمی با غم بسر بردن..؟

هی از دیروز به خودم می گویم آدم ها را همان طور که هستند دوست داشته باش. با تمام بدجنسی شان دوست داشته باش. با تمام حسودی شان، تمام زیرآب زنی ها و نامردی هاشان.. نه به خاطر خودشان ها. خودشان بروند به درک اصلن. به خاطر خودت. رسالت تو در زندگی این نیست که تمام نامردها را به سزای اعمالشان برسانی. رسالت تو این است که خوب و خوشحال برای خودت زندگی کنی. رسالت تو فقط همین است.
.

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

پووووف

جلسه ماهانه بودیم. در واقع دو تا تیم کاری داریم. دو تا مدیر و دو تا واحد برنامه ریزی و دوتا تیم فروش و دو تا دفتر و دوتا دستک و اینها. محصولات مختلفی را می فروشیم یعنی. جلساتمان اما همه با همی ست. چرا که مدیر ارشدمان سرجمع ارزیابی می شود. امروز از همین جلسات همه با همی ماهانه داشتیم. من؟ تنها کسی بودم که لیست بلندبالا و ریز به ریز فعالیت هایم را در جلسه برشمردم. که البته با تشویق حضار هم مواجه شد. جالبی ش این است که این یعنی این نیست که بقیه آدم ها آنجا کاری انجام نمی دهند. یعنی این است که طرح ها و پروژه هایشان را از هم قایم می کنند. یعنی یک مدلی که نباید کارمان لو برود. بعد این لو نرفتن و لو ندادن و این حرف ها اصطلاحی ست که شوخی یا جدی زیاد شنیده می شوند. بعد خب آخر کجای دنیا به دور از چشم مدیریت ارشد، کلی فعالیت پویای خوب اثربخش انجام می شود. یعنی اصولن ملت یک حرکت روتین مسخره را برای مدیریت بولد می کنند و کلی مانور الکی رویش می دهند. بعد ما اینجا دقیقن برعکس. حرکات اثربخش درست و حسابی را قایم می کنیم. کلن در این شرکت همه چیز یک عجیب جالبی ست برای خودش.
.

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۰

فضولی؟

نمی دانم چرا این همه توجهم به روابط بین آدم ها جلب می شود. حالت چهره خانم و آقایی که ظاهرن تصادفن هر دو دیر سرکار رسیدند. گیرم با یک ربع فاصله. تصادفن خانم همان روز کمردرد دارد و آقا ساکت و کم حرف فقط توی صندلی ش فرو رفته. گیرم خانم طبقه پایین باشد و آقا طبقه بالا. گیرم هیچ سنخیتی هم نداشته باشند و به عقل جن هم نرسد. به عقل من می رسد اما. توجهم جلب می شود و نمی توانم مهارش کنم. می فهمم. هر جور رابطه ای را در اطرافم بو می کشم. در همان نطفه هم حتی. خداییش در این یک زمینه خاص دهانم هم قرص قرص است. فقط یک جاهایی ممکن است تیکه سنگینی به خود آدمه بیاندازم. این هم دست خودم نیست ها. یعنی یکهو می بینم ای وای! این چه بود گفتم.. بعد رنگ طرف که زرد می شود و مثل سیریش آویزان که می شود، حدسیاتم به یقین تبدیل شده و از قابلیت خودم هی شگفت زده می شوم. در عین حال که می دانم هم که خیلی بی شعورم. یعنی ته دلم می گویم هاها، اما سر دلم می گویم دختر تو فضولی مگه؟!
.

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

چند دقیقه ویزا داشتم فکر می کنید؟ کلن روی هم شد شانزده دقیقه. یعنی شانزده دقیقه بعد از اینکه پوشه مدارک را از سفارتخانه محترم تحویل گرفتم، گمش کردم. راستش را بخواهید به همه گفتم که ازم زدند. خب آدم آبرو دارد یک جاهایی. بماند که یک جاهای دیگری هم آدم آبرو ندارد و میگوید گم شد. مثل اینجا. البته قضیه به این راحتی ها هم که شما می خوانید نیست. یعنی گم کردن اتفاقی ست که زیاد برای من تکرار می شود اما این باعث نشده که حساسیتم را نسبت به عمق فاجعه از دست بدهم. گم کردن ویزایی که ناگزیر با گم کردن پاسپورت هم همراه است دست کمی از فاجعه ندارد. البته این فقط حرف من نیست. تمام آدم هایی که اطرافم جمع شده بودند و هق هق گریه ام را تماشا می کردند این حقیقت را تصدیق کردند.
.
بعد نوشت:
توضیح اینکه پوشه مدارک من روی یک طاقچه گوشه خیابان جا ماند. یک آقایی آمد و پاکتم را دزدید. من برگشتم و پاکتم نبود. من گریه کردم. مردم دور من جمع شدند. الم شنگه ای به پا شد. رئیس بانکِ آنجا با معاونش آمد. معاونش به من گفت اشک هات را پاک کن دختر گلم. رئیس گفت بیا ما اینجا دوربین مخفی داریم. رئیس بانک فیلم دوربین مخفی های بسیار امنیتی را برای پوشه گم شده ی من زیر و رو کرد. من تا به حال خودم را از این همه بالا ندیده بودم. آدم ها از بالا خیلی دورترند. و به تبع دلرباتر. نفرِ بعد از من آقای دزد بود. پاکت کوچک زردم را چپاند در کیف بزرگ سیاه زشتش. آقای دزد یک آقای جوان بلند قد ریشو بود که هنگام ارتکاب جرم هی هم مرا نگاه می کرد. بله. ماجرا درست در چند قدمی من اتفاق افتاد. بانک که تعطیل شد من و علاقه مندان به ماجرا در کرکره فروشی کنار بانک مستقر شدیم. من از وقتی رفته بودیم سربخت دوربین ها گریه از یادم رفته بود. اما مردم هنوز به من آب و صندلی تعارف می کردند. تصمیمم برآن شد که المشنگه را تمام کنم. کارت بابا را گذاشتم در مغازه. رفتم به سمت پلیس +10. طبعن بسته بود. بابا زنگ زد که یک آقایی زنگ زد که یک آقایی با مدارک شما آمده مغازه اش. در این قسمت من خوشحال شدم. به مغازه کرکره فروشی بازگشتم. گفتند که آقاهه با پوشه آمده و با پوشه رفته. که اصرار داشته که خودش باید پوشه را به دست صاحبش برساند. نشانی های آقاهه را پرسیدم. خودِ آقای دزد بود که درخواب هم نمی دید ما همه بشناسیمش. زنگ زد به مغازه کرکره فروشی. می خواست فقط با من صحبت کند. من خودم را زدم به نشناختن. یعنی مثلن آقای دزد مدارک مرا پیدا کرده و من باید مژدگانی بسیاار تقدیمشان کنم. آدرس خانه را دادم و گفتم که منتظرش هستم. آقای دزد زودتر از من به خانه رسیده بود. چون موتور داشت و من البته موتورش را هم در فیلم دیده بودم. مامانِ از همه جا بی خبر در را به روی دزد گشوده بود. برای مامان آقای جوان بلندقد ریشو تنها یک پیک موتوری بوده که بسته ای بی نام و نشان برایش آورده و در ازایش هفده هزار تومان ،هزینه پیک طلب کرده بود. مامان پایش را در یک کفش کرده که چه خبر است؟! هفده تومان؟ مگر از کجا آوردی؟ درنهایت آقای دزد همان هفده هزار تومان را هم با التماس از مامان گرفته. شک دارم این مبلغ پول بنزین عملیات دزدی را هم جوابگو بوده باشد. در حقیقت دزد آمد که مارا بزند، اما ما او را زدیم. دراینجا خاطره من تمام شد.
.

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

30 اردیبهشت

هی از دیروز با خودم گفته بودم چهارماه. هی ضرب و تقسیم کرده بودم که اووه، چهارماه خیلی زیاد است. که یک عالم روز است و یک عالم شب است و یک عالم بعد از ظهر است و یک عالم تاریک روشن صبح است و یک عالم لنگ ظهر خواب آلوست و.. یک عالم زندگی ست.. بعد امروز، در یکی از همین عصر جمعه های دور همی خانه دوستم، مامان نازش پایش را انداخت روی پایش، موهایش را زد پشت گوشش و گفت نه عزیزم. می شود سه ماه. معن؟ یک لبخندِ آخی شما پیری خوب حساب نمی کنی زدم و یک طور مطمئنی انگشت هایم را بردم توی هوا و هی ماه ها را بلند بلند برایش شمردم و گفتم یک دو سه،... سه... سه... اوا سه!؟!؟ یعنی همه ش سه ماه؟ از همان لحظه ته دلم خالی شد. پر هم نمی شود لعنتی. خالی یواش هم نه. همان طوری که می گویند هری می ریزد پایین. بله. هری ریخت پایین.. به جایش قلبم آمده بالا. به طرزمشهودی توی دهانم تالاپ تولوپ می کند. اصلن یک وضعی.. آخر سه ماه خیلی کم است. یعنی هرچه چهار ماه زیاد و خوب و مطبوع می تواند باشد، سه ماه تنگ و هراس آور است. سه ماه خیلی کم است لعنتی.. خیلی کوتاهِ بی انصاف است.. خیلی..

اشک ها و لبخندها

گربه سان غمگین است. یک لایه نمناک نشسته روی خاکستری چشم هاش.. به نظرم کمی قد کشیده باشد.. چشم هایش هیچ وقت اینهمه دور نبود آخر.. می دانی که؟ آدم ها با غصه قد می کشند.. همین من. هی زمان گذشت و هی رعناتر شدم.. نشدم؟..
از آن بدتر لبخند غمگینش.. می دانی؟ هیچ اشکی غم انگیزتر از لبخندهای غمگین نیست.. دل آدم را گاز میگیرند انگار.. آی گاز می گیرند..
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۰

برمی دارم فرت و فورت سکه های پونصد تومنی رو به جای پنجاه تومنی میدم به راننده تاکسی ها!! بس که جور واجور سکه پنجا تومنی داریم.. مملکه داریم؟
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

از وقتی آمدم خانه یک عالمه ساعت نشستم یک پست خوب نوشتم، بعد در لحظه آخر تصمیم گرفتم که توی این وبلاگ نباشد بهتر است و جایش اصلن توی اون وبلاگ جدیده است، کاتش کردم رفتم توی وبلاگ مخفیِ خر، هی هرچی پیست کردم پیست نشد، هی من پیست کردم هی نشد! این شد که همان شد که وبلاگ مخفی را برای همیشه نابود کردم.
.

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

از امروز ورود به این مکان جرم تلقی می شود

شرکتمان پلمپ شده است اما ما پلمپ نمی شویم. بلکه هر صبح به طرز ژانگولاری موانع شهرداری تهران را پشت سر گذاشته، خودمان را به انگشت دانه می رسانیم تا تاخیر ورود نخورده، آخر ماه از حقوقمان جریمه کم نشود. بماند که هر ماه کلی زیاد از حقوق من یکی دارد جریمه تاخیر کم می شود. اما خب جریمه بابت تاخیر خروج از منزل را شاید آدم با دل و جان بخرد، اما جریمه تاخیر بابت پلمپ شهرداری به هیچ وجه قابل قبول نیست. این است که دورخیز کنان، و با کمک گرفتن از پله های ساختمان همسایه، از روی موانع سیمانی بزرگی که یک روز جرثقیل شهرداری با المشنگه بسیار جلوی در تعبیه کرد، جهیده؛ ورود حاصل می کنیم. یعنی حالا اسم مان می شود قانون شکن؟ شما مختارید هر اسمی که دلتان می خواهد روی ما بگذارید. اما به گفته ی رئیس بزرگ، ما تنها کارمندان متعهدی هستیم که داریم چرخ های صنعت مملکتمان را می گردانیم. بعد خب چرخ های صنعت مملکت که چرخ جلوی سه چرخه ی بچه همسایه نیست که امروز بچرخانی فردا با یک اشاره انگشت متوقفش کنی. جرثقیل شهرداری هم که باشی زیر چرخش چرخ های صنعت مملکت بیافتی جز چهارتا پیچ و مهره چیزی ازت باقی نمی ماند. این است که ما انگار نه انگاریم و همچنان می فروشیم و خم به ابرو نمی آوریم.
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

درد..کش می آید میان لحظه ها..

اولش هردوتامان باهم جیغ کشیدیم. خوبی ش این بود که آن کله کوهِ بالای پل، پرنده هم پر نمی زند هیچ وقت. می دانید هردوتا با هم جیغ کشیدن چطوری ست؟ هی که آدم صدای جیغ آن یکی را می شنود جیغ خودش بلندتر می شود. هی جیغ زنانِ ناباورانه هم را نگاه می کردیم و ثانیه ها هی کش می آمد.. بعد یک جایی دیگر پریدیم بغل هم. اینکه دقیقن چه شد که تصمیم گرفتیم جیغمان تمام شود و بغلمان شروع شود را نفهمیدم... من اماعاشق بغل های سفت سلام م. راستش را بخواهید این اولین بغل سفت سلام زندگی م بود. تا قبلش اصلن نمی دانستم که بغل سلام هم هق هق گریه دارد. داشت اما. حتی بغلش هم که تمام شد، گریه اش هنوزه مانده بود.
.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

امروز باران بارید

همیشه همین است. باران که می بارد آدم دیوانه می شود. می دانی؟ انگار یک چیزی در آدم بیدار شود، نمی دانم این چه سری ست.. اما باران که می بارد، دلم تنگ می شود.. دلتنگی که می دانی چطور است؟ از همان ها که نمی فهمی برای چی، برای کی.. نمی دانم.. شاید مادرم بیست و شش سال پیش در روزهای دلگیر بارانی، با شکم برآمده اش، ساعت ها به آسمان خیره می شده، همین طور که همیشه من. شاید برای همین باشد که عشق به باران این گونه در من تنیده شده.. آدم خودش که نمی فهمد.. زمین سالهای سال است که دور خورشید می گردد و باران سالهای سال است که ریز و کج و بی وقفه می بارد و.. من سال های سال است انگار که عاشق بهارم و دلتنگ تو..
.

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

زندگی عزیز دوست داشتنی من

امروز، یک صبح جمعه ی سوت و کور است. من با ناخن های دراز زشت و جنگلی از موهای ژولیده که با یک گیره قرمز کوچک بالای کله ام تف بند شده اند، وسط یک اتاقِ پر از لباس و کتاب نشسته ام. گنجشک ها آواز می خوانند و من فکر می کنم تو دلت تنگ شده لابد.. برای سکوت های بین کلمه هامان که لبریز می شد از چه چه پرشور پرنده های کوچک حیاط بزرگ خانه قدیمی مان. می دانی؟.. دنیای من همین است.. همیشه در لحظه هایم چیزی برای دل ربودن هست.. از عطر موهای خواهرم وقتی گونه استخوانی ش را می بوسم گرفته، تا چروک های عمیق دست های متورم مادربزرگ وقتی ابروهایم را برایم صاف می کند، تا تیغ های کاکتوس بزرگ روی میز رئیس که رو به پنجره می چرخند، چالی که وقت خندیدن روی لپ پدر می نشیند، کامواهای رنگی که زیر صندلی مامان روی زمین قل می خورند، تکه های درشت لیمو که آرام می نشینند ته لیوان بلوری چای.. دنیای من همین است.. در دنیای من یک کلمه حتی هوشِ تمام لحظه های آدم را می دزدد.. یک کتاب آشنا، یک شعر، یک نگاه..یک لبخند.
آخرین شب بیست و پنج سالگی م فقط شد یک موبایل خاموش و یک خواب عمیق و خستگی دو-سه روز کار سنگین بی وقفه.. بیست و شش سالگی اما، در سوت و کورترین صبح جمعه ی ممکن سال، خودش را سُر داد وسط زندگی شلخته این روزهایم.. می خواهم فارغ از تمام لباس و کتاب های پخش کف اتاق، بنشینم یک ساعت روی ناخن هایم نقاشی کنم و گلسر سرخابی نمدی م را بچپانم میان پیچ و تاب های وحشی موهای سیاه بلندم. بیست و شش سالگی م را.. می خواهم برای خودم جشن بگیرم
.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

سیاه

جلسه داشتیم. سعی کرده بودم رسمی و خانم باشم. مانتوی تنگ کوتاه سیاه. شال سیاه. کفش پنج سانتی سیاه.. بقیه خانم ها برای جلسه مقنعه پوشیده بودند. من به جایش آرایش نکرده بودم. که یعنی شال سرم هست، اما خانومم. شئونات سازمانی را درک می کنم و مشکلی برای همکاران مَردم پیش نمی آورم! اینها مفاهیمی هستند که به عنوان یک خانم در یک محیط صنعتی که اکثریت قریب به اتفاقش مرد هستنند، مجبوری مدام به همه ثابت کنی. بعد از جلسه، گربه سان نگران و آشفته ازم پرسید که کسی مرده؟ سوالش از فرط اطمینان شبیه به سوال نبود. یعنی می خواست بداند چه کسی م مرده که من یه تیغ سیاه پوشیده ام. ازش پرسیدم یعنی اینقدر موجود رنگارنگی بوده ام همیشه؟ گفت که بوده ام. بعد داستان به قیافه ی کس و کار-مرده ی من ختم نمی شود. با رنگ سیاه به طرز مشهودی خنگ می شوم. شاید خنگی اسم درستی نباشد، اما خلاقیتم را کاملن از دست می دهم.. به شدت به تمام فعالیت های فکری بی میل می شوم. احساس می کنم این من نیستم. این شبهی از من است که روی صندلی تکیه داده و با انگشترش بازی می کند.. حتی قضیه به اینجا ختم شد که ساعت سه مرخصی گرفتم و با دوستم راهی خیابان ها شدم.
.