سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۹

واروونِ آدم ها یا آدم های واروونه

بعضی از آدم ها از چیزی که هستند می ترسند، برای همین دقیقن عکسش را وانمود می کنند.
.

سعی کن یه کم مهم باشی در زندگیت. خر.

محض تنوع هم که شده، سعی کن تو هم یک دوره هایی در زندگی ت داشته باشی برای فقط خرزدن. که مثل آدامس بچسبی پشت میزتحریر قرمز گوشه اتاق کوچک آفتابگیرت. که وقت نکنی ابروهات را برداری مثلن. که سبیل هایت مثل روزهای تندتند تست زدن مدرسه دراز شود حتی. که موقع نمی آیم و نیستم و وقت ندارم گفتن جانت درنرود. که هی به خودت بگویی خیابان ها و آدم ها و کافه ها تمام نمی شوند. که صبح ها آب میوه طبیعی بخوری و همراهش جینکوسان بیاندازی بالا. که عصرها مغز فندوق بخوری که مغزت خوب کار کند. یعنی خوردنت پوشیدنت، راه رفتنت، فکر و ذکرت، بودنت برای درس و مشق باشد فقط. یعنی فقط ها. اوووه! چقدر دورم ازش!
.

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

خری که من باشم

یک دوره هایی دارم در زندگی م که برمی دارم یک آدمی را نادیده می گیرم هی. بعد می دانم هم که آدمه چقدر نوید خوشبختی ست. چقدر کنارش همه چیز امن و آرام است. چقدر زندگی خوب و مرتب و بی دغدغه است. یعنی اول بهش فرصت می دهم که تمام اینها را بهم ثابت کند، بعد ثابت می کند، باز اما بر می دارم می گذارمش کنار. از کنار گذاشتن م پشیمان هم می شوم. یعنی پشیمانانه می گذارمش کنار. بعد جالبی ش این است که خودش هم می بیند که چه دلم را برده، نمی داند من چه مرگم است ولی. خودم هم نمی دانم راستش.
.
از مصادیق تبعیض جنسیتی که در دانشگاه حس کردم، ارائه درس تنظیم خانواده با استادها و مباحث کاملن متفاوت برای دخترها و پسرها بود.
استاد ما؟ شما بگو بلای آسمانی. از روز اول شروع کرد به شمردن انواع بیماری های ناشی از روابط نزدیک. بعد ای کاش فقط به گفتن اسم و عوارض بیماری ها و چه پمادی چه دارویی با چه دوزی بسنده می کرد. دِ بسنده نمی کرد که. عکس های انواع و اقسام تاول های وحشتناک را روی اسلاید نمایش می داد و مدام تاکید می کرد که بسیار دردناک، بسیار دردناک. بعد تاول ها در حدی بودند که یکبار یکی از بچه ها دستش را بلند کرد که ببخشید این الان چه عضوی از بدنه اینجا؟ خانم استاد پاسخ دادند که این عضو نیست عزیزم. این تاولی ست که بزرگ شده و عفونت کرده! هرموقع هم هرکس می پرسید حالا چرا اینقدر بیماری؟! توضیح می داد که آخه شما تصور کن، یک جسمی که منبع آلودگی باشه.. تازه به اون حجم! هی بخواد فلان... اُم المرضه، اُم البلا! به اینجا که می رسید می خندید، تعداد انگشت شماری خودشیرین هم به همراهش هرهر و کرکر. حالا جالبی ش اینجاست که علت نود و نه درصد بیماری های تاولی هم داشتن همزمان چندشریک ج.. اعلام می شد. یعنی می خواهم بدانم طبق تخمین خانم استاد از آن سالن صد نفره چند نفر ممکن بود به اطلاعاتی چنین دقیق و موشکافانه پیرامون این موضوع نیاز پیدا کنند. ضمن اینکه اگر هم کسی دچار چنین تاول بسیار دردناکی بشود قطعن به محفوظات درس یک واحدی ش اتکا نکرده راهی دکتر می شود.
تنها مبحثی هم که در مورد چرایی و چگونگی ماجرا مطرح کرد موضوع تجاوز بود. آن هم با این جمله شروع شد که: مراقب باشید همسرتان بهتان تجاوز نکند! و در مقابل نگاه های متعجب دانشجویان، به ارائه تعاریف مختلف بومی، بین المللی، فقهی وچه و چه و چه از تجاوز و انواع و اقسامش پرداخت. نتیجه اینکه کلاس تنظیم برایمان شده بود شکنجه روحی. تنها صدایی که مدام توی سالن می پیچید اه اه گفتن بچه ها بود یا این صدایی که شبیه هیی.. هست و معمولن آدم ها موقع گفتنش دستشان را روی دهانشان می گذارند و یعنی ترس و حال به هم خوردگی و در یک کلام بخواهم بگویم یعنی اسلاید های کلاس تنظیم.
حالا نمی خواهم بگویم مباحث درس روی دید بچه ها تاثیر منفی داشت و چه و چه و چه. درواقع اصلن و ابدا اینطور نبود. اما خب دیدن آنهمه عکس و شنیدن آنهمه داستان ناخوشایند، برای لوس وننرهایی مثل ما زجر آور بود. به شخصه تا پنج، شش ساعت بعد از کلاس نه اخم از چهره ام باز می شد نه چیزی از گلویم پایین می رفت. مصیبت این درس هم این بود که تک واحدی بود و یک جلسه بیشتر حق غیبت نداشتیم. و اکثریت کلاس، متفق القول غیبت مان را برای جلسه ی موشکافی اُم البلا نگه داشته بودیم.
استاد پسرها؟ یکی از مشاورانِ به نام حوزه های مخ زنی و حفظ روابط و این حرف ها بود. یکی دو تن از دوستانِ دخترم که قبلتر پیش این آقا مشاوره رفته بودند، دوست پسرهاشان را رها کرده، با آقای مشاور سن و سال دار کچلِ یک بار ازدواج کرده دوست شده بودند. یعنی می خواهم با فضای تخصص آقای دکتر آشنا شوید. بعد؟ گویا جناب دکتر مباحث خشکِ انوع روشهای فلان، یک، دو، سه را حواله جزوه کرده و بیشتر به مباحث شیرین چرایی و چگونگی واقعه و از کجا و چگونه و با چه موزیکی و چه و چه و چه می پرداختند.
حالا نه اینکه ما بخیل باشیم ها. ضمن اینکه طی برخوردهای اجتماعی با دانشجویان دست پرورده آقای دکتر باید بگوییم: گوود جاب! اما تبعیض تبعیض است دیگر.
.

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

ریشه در خاک

آن بالا هوا سردتر است. بعد که می آیی جلوی بخاری، زیر لحاف، هنوز سرمایش مانده در جانت انگار. من دیر یادم می افتد خیلی چیزها را.. آن بالا که بودیم، حواسم پی سوسوی زرد و قرمز خانه ها و ماشین ها و خیابان ها بود فقط.. یادت که هست من چه زود حواسم پرت می شد؟ هنوز هم همان طورم. همان قدر سربه هوا. به گمانم آن شب هم نگاهم میان ستاره ها سرگردان بود که برای همیشه گمت کردم نه؟ هیچ وقت خوب دنبالت نگشتم. به خیالم که تو در تمام این روزها همینجا بودی .. نبودی؟
می دانم نبودی. این را همین امشب فهمیدم. وقتی از بین آن همه پنجره روشن زیر پایم، هیچ کدامش مال تو نبود.
.

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

س مثل سوتی

در چندسال اخیر برای انتقال فایل از لپ تاپ به پی سی، ازپی سی به لپ تاپ خواهرم، از لپ تاپ خواهرم به لپ تاپ خودم و چه و چه و چه، از ایمیل استفاده کرده ام فقط. که یعنی بلند نشوم و نروم فلش را از توی کیفم پیدا نکنم و نیاورم و اینها. بسوزد پدر تنبلی و اینترنت پرسرعت. دیشب؟ می خواستم سه تا از عکس هام را جابه جا کنم. برداشتم ایمیلشان کردم برای خودم. چرا ایمیل کردم حالا؟ یعنی چرا نگذاشتم همانطور درفت بماند؟ بس که من در زندگی م از درفت و درفت بودگی و درفت ساختگی بیزارم. یعنی کاملن یک حس احمقانه شخصی ست. که تحمل درفت ندارم. هرکلمه ای که می نویسم باید یکی بخواند، هر فایلی که اتچ می کنم باید به جایی برسد. نمی توانم همانطور روی هوا بمانم. بعد هر درفتی را هم نمی شود برای کسی فرستاد یا پابلیش کرد، این است که برای خودم می فرستم شان.
دیشب؟ سه تا از عکس هام را برداشتم فرستادم برای خودم. بعد بلند شدم رفتم کلی آجیل و لواشک و آلو آوردم و کلی مسابقات آسیایی نگاه کردم و بعد از یکی دو ساعت یادم افتاد که عکس هام هنوز به مقصد نرسیده اند و تازه رفتم لپ تاپ خواهره را پیدا کردم آوردم روشن کردم از ایمیلش خارج شدم وارد ایمیل خودم شدم.. دیدم اِ. چرا نرسیده پس عکس هام هنوز؟! کجا مانده بودند؟ سنت باکسم را باز کردم دیدم اوه! عکس ها را برای خودم ایمیل نزدم که. برای کس دیگری هم ایمیل نزدم درواقع. یعنی آدرسه یک آدرسی بود که اولش شبیه به آدرس خودم بود بعد ته ش یک عالم عدد داشت. بعد خب این دیگر چه آدرسی بود توی حافظه ایمیل من؟ فکر کردید فهمیدم چه کار کردم؟ نفهمیدم که هنوز. بالاخره خیالم راحت بود که اول آدرسه، آدرس خودم است و عکس ها جای دوری نرفته اند. برداشتم از توی همان سنت-باکس عکس ها را دان لود کردم و باز کلی آلو و لواشک ترش و چای گل خوردم و خواستم بیایم اینجا یعنی بروم توی وبلاگم کمی راجع به ورزشکاران خانم ایرانی در مسابقات بین المللی بنویسم که دیدم اوه اوه اوه! عکس هام آمده اند اینجا برای خودشان پابلیش شدند. بعد تازه یادم افتاد که وقتی بلاگر فی/لتر شده بود من با ایمیل پست می گذاشتم اینجا و آن آدرس ایمیله همان آدرس است و بعله. پست حاوی عکس هام را از توی وبلاگ برداشتم و فکر کردم بازی به همینجا ختم می شود. نشد اما. یعنی حواسم به گودر و این عادت مزخرفش نبود که پست های پاک شده را هم هنوز برمی دارد نشان می دهد. بعد هی آن عدد دویست وپنجاه ویک یادم می آمد و هی می زدم توی سر خودم که حالا آن دویست و پنجاه و یک آدمی که تقریبا دویست و چهل نفرشان هم مرا اصلن نمی شناسند، چه می گویند با خودشان و آخر کدام احمقی برمی دارد عکس هاش را پست می کند توی وبلاگش و مگر وبلاگ، فیس بوک است و چه وچه و چه... نیم ساعتی طول کشید تا با کمک چت های امدادی به سختی توانستم عکس هام را از گودر هم بردارم و نفس راحتی بکشم.
م.ج. اعتقاد دارد که من زیادی روی عکس هام حساسم! یعنی مثلن می گوید اگر به جای این سه تا عکس برداشته بودی کپی کارت ملی ت یا کارنامه لاتین ت را پابلیش کرده بودی اینقدر توسرزنان نبودی و شاید کلی هم می خندیدی. (تا حد زیادی موافقم باهات)
م.ح؟ طی همان نیم ساعتِ توسرزنانِ من برداشته می گوید اتفاقن من خیلی تعجب کردم که این چه کاری ست خب؟! یعنی رویکرد کاملن نمک روی زخم پاشی. (جون به جونت کنن بدجنسی)
ر.ا؟ برداشته می نویسد: به به! - با یک اسمایل - کشف حجاب کردی؟ یعنی رویکرد کاملن حمایتی. (آخه قربونت برم، وبلاگ جای این کارهاست؟! )
خواهرم؟ نه رویکرد سرزنشی، نه حمایتی، نه نمک پاشی. کلن مثل همیشه. رویکرد بی تفاوتی. فقط هر چند دقیقه یکبار خبر می داد که هنوز عکس هات هست. (ولی اولش چشات خیلی با نمک گرد شدا)
من؟ رویکرد توسرزنانی. م.ج. راست می گوید. من روی عکس هام حساسم. یعنی عکسهام کاملن این طرف دیوارند. حال آنکه اگر هم روی عکس هام حساس نبودم باز رویکرد توسرزنی داشتم. یعنی اگر کارنامه لاتین م هم پابلیش می شد کلی انرژی و اعصابم به فنا می رفت. حالا شاید کمتر. ولی می رفت.
.

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

واویلا

انگار همین دیروز بود. بابا در عقب پیکان آبی مونو باز کرد. یه ساک کوچولو گذاشت کنارم. گفت بفرما اینم خواهرت که اینهمه منتظرش بودی. بعد من توی ساک یه جوجه طلایی پف کرده پیدا کردم با چشمای بسته. دلم یه دختربچه تپل می خواست با چشمای باز. منو دیده بودی شیطون؟ سرتو تکون دادی آخه. کشتم خودمو هیچ وقت ولی تپل نشدی. چشمای قشنگت اما زود باز شد. زود راه افتادی، زود حرف زدی، دیر بزرگ شدی اما.
یادته صبحا که می خواستم برم مهدکودک بوست می کردم بیدار میشدی؟ یادته می خواستم بغلت کنم بلد نبودم، می گفتی: فییَم تُن، دُناه دایَم؟(ولم کن، گناه دارم) یادته دفتر کتابامو پاره می کردی ولی دلم نمیومد از دستت بگیرم؟ یادته بهم می گفتی نَنا؟ یادته خاله بهت میگفت مورچه؟ (مورچه ی زیرک؟؟) یادته تایم میگرفتم دور خونه رو با توپ چهل تیکه دیریبل می زدی؟ یادته موهامو میکشیدی بعد به بابا میگفتی: به من چه، موهای خودش گیر کرد لای چنگ من؟ یادته میشِستی ترک دوچرخه من، شکممو می چسبیدی؟ اون شلوار (بیژامه) زرده رو یادته؟ سرتا تهش ده سانت بود؟ چقدر کوچولو بودی آخه. چطوری می دویدی پس اونهمه؟ یادته پسربچه ها میومدن دنبالت می بردنت فوتبال؟ یادته اگه بجای قرمز بهت می گفتیم گلی ناراحت می شدی میگفتی مگه من کوچولو اَم؟ یادته میچسبیدی به پای مامان می گفتی: مامانی بِبَقشید؟(ببخشید) اوخ اوخ یادته بشگون می گرفتی؟ یادته می خواستم شکایتتو کنم به مامان جلوتر از من می دویدی می گفتی: مامانی دویوغ میگه! مامانی دویوغ میگه؟ یادته بابا بشکن میزد تو شعر می خوندی؟(داشت عباس قلی خوان پسری..) یادته یه تور پولکدوزی داشتی هی می انداختی روی سرت عروس می شدی؟ یادته مشاعره می کردیم همیشه تو می بردی؟ یادته دهنتو محکم می بستی غذا نخوری؟ یادته قاشق غذا رو توی هوا میچرخوندم که مثلن هواپیماست دهنتو وا کن بره تو؟ یادته بعد یکی دوتا قاشق هواپیما دوباره دهنتو وا نمی کردی، قاشقه می شد هاپو که می خواست بره توی خونه اش؟ یادته بیشتر از همه دوست داشتی قاشقت ماشین قراضه باشه بگه: پتته تتق، پتته تتق؟
اون شبو یادته از دزفول میومدیم تهران با ماشین؟ خسته شده بودم، خوابیده بودم سرم روی پات بود؟ کل بغلت با سر من پر شده بود. هی می پرسیدم: له نشدی؟ می گفتی نه. یادته کلی قصه واسه ام تعریف کردی که بخوابم؟ قصه تیزچشم و تیزگوش و تیزفلان (چی بود؟). یادته اون روزا که اتاقمون یکی بود؟ هی شبا سرِ چراغ دعوامون می شد. می گفتی خاموش کن، می گفتم سرتو بکن زیر پتو؟ یادته توی دبستان همیشه با بچه تنبلا دوست میشدی؟ یادته کلاس اول بودی یه روز سرویس مدرسه رو پیچوندی با دوستت پیاده اومدی تا خونه؟ توی راهم رفته بودین فروشگاه شهروند بستنی خورده بودین؟ بعد مامان داشت از نگرانی می مرد، با خاله و زلی و حسین همه محله روگشته بودن؟ یادته قبلترش که بابا تهران نبود یه بار مریض شده بودی، تب کرده بودی، رفتیم خونه خاله افسر، مامان گریه می کرد، نصفه شب بردنت بیمارستان، من فکر می کردم همون شب می میری؟ چقدر ناراحت بودم از اینکه زود می میری. چقدر فکر می کردم اگه بابا الان اینجا بود تو نمی مردی. چی صدات می کردم اونروزا؟ واویلا؟
یادته کلاس بسکتبال می رفتیم با هم؟ یادته تو از همه کوچولوتر بودی؟ من از همه گنده تر؟ یادته شوتای سه امتیازی من همه می رفت تو حلقه؟ یادته تو چه تند و تیز دریبل می زدی می رفتی جلو؟ اونروزا عمرن اگه فکر می کردم یه روز بسکتبالیست بشی! با اون فسقل قدت. اونروزا عمرن اگه فکر می کردم یه روز بیست و دو ساله بشی هم. عمرن اگه خودِ بیست و پنج ساله ام توی مغزم جا می شد. چه خوب شد بزرگ شدیم. چه خوب شد نمردی اون شبا. فردا شب تولد میگیریم برات کلی عکس می ندازیم. کلی. کادو چی بخرم واسه ات؟ کیک اینا قرار شده بابا بگیره. کلن مراسم امسال به عهده باباست. من و مامان آخه خونه نیستیم تا شب. سال دیگه تولدت یعنی من کجام؟ یعنی تو کجایی؟
.

ر-4

دوستی با ر دارد می ترساندم. هرچه باشد غریبه است هنوز. بعد این غریبه گی یک دیوار باشد انگار بین مان. دیواری که فقط من می بینم و حس می کنم. بعد او حواسش نیست که. گاهی سرش را می اندازد پایین از توی دیوار رد می شود. درست مثل آن آقای ترسناکی که از توی دیوار رد می شد. بعد من نفسم بند می آید از وحشت. چندروز می چسبم گوشه خانه با موبایل خاموش. خوبی ش این است که قبول کرده من کمی خل و چلم. بدی اش این است که مدام تکرار می کند که تو چقدر آرام و مهربانی. من هیچ وقت نخواسته ام برای او آرام و مهربان باشم. چون هنوز آن طرف دیوار است. بعد آرام و مهربانی یکجور برگ برنده من است توی رابطه هام. یعنی آخرین چیزی ست که من برای دوستانم دارم. بعد اینکه ر آخرش را از اولش کشیده بیرون و هی بولد می کند جلوی چشمم، یعنی این می شود که دیوار مرا اصلن ندیده! مثلن اصلن نمی فهمد که من فقط دارم به او گوش می دهم. من هم لابد به عنوان یک آدم چهارتا درگیری احساسی دارم که بشود با اینطرف دیواری ها راجع بهشان حرف زد. فکر می کند ندارم. نمی فهمد که این سکوت یعنی تو آن طرف دیواری هنوز. هی می نشیند می گوید چقدر تو آرام و مهربانی! من کی آرام و مهربان بودم با توی غریبه آخر؟! بعد هی سرم را می چرخانم می بینم دوروبرمان پر شده از رازها و گره های عمیق روحی او. یعنی مرا به زور کاشته باشد وسط یک دوستی عمیق انگار. هیچ جور هم حاضر نیست مرا از دست بدهد. مدام هم تکرار می کند که از دوستی با من خیلی خوشحال است. اصلن هم انتظار ندارد بشنود که من هم خوشحالم. اصلن هم نمی بیند که احساس نا امنی می کنم. رخنه کرده در من. احساس می کنم تصرف شدم.
.

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹

حقا کزین غمان برسد مژده امان
.
جدیدن؟ از آدم های غریبه دارم می ترسم. از آدم های تنها بیشتر. قبلترها عاشق غریبه های تنها بودم. راحت تر بودم باهاشان. نزدیک تر می شدم بهشان. حالا؟ می روم یک جای دورِ مطمئن می ایستم. توی چشم هاشان دیگر نگاه نمی کنم. می ترسم. میترسم بی رحم باشند، یا دیوانه باشند. شاید مرض دیگر-آزاری داشته باشند اصلن. ممکن است همانطور یکهو که آمدند همانطور یکهو غیب شوند، نباشند. شاید هزار راز نگفته داشته باشند. شاید فریب باشند، دروغ باشند.. این روزها فقط کنار آدم هایی امنم که در من ریشه دارند. که سالهای قبلشان را دیده باشم. سال های سیاه تنهایی در کارنامه آدم ها، تنم را می لرزاند.
.

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

دارم هشدار می دم: کلافه م نکن

تو که می دونی واسه من مثل آب خوردنه که با آدما دوست بشم. پس اگه دارم بهت رو می اندازم میگم منو با فلان دوستت آشنا کن، صرفن می خوام دورت نزده باشم بنده خدا! نه منظورم اینه که حسادتت رو تحریک کنم (بیمارم مگه آخه؟) نه احتیاجی به وساطت جنابعالی دارم. تا حالاشم به خاطر حفظ موقعیت، شخصیت، یا نمی دونم چیِ شما بوده که کلی زیاد نادیده گرفتم این آدمه رو. از حالا به بعد ازین خبرا نیست دیگه. به من چه خودت خر بودی.
.

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹

اعتراف می کنم که با کلمه "داف" خیلی دیر آشنا شدم. قبلترش؟ خودم اسم گذاشته بودم برای دخترهای داف. بهشان می گفتم "دوست-دختر". یعنی مثلن وقتی می گفتم فلانی خیلی دوست-دختر است، یعنی این بود که فلانی خیلی داف است. بعد هیچ بار معنایی مثبت یا منفی هم نداشت برایم این کلمه. هنوز هم ندارد. فقط می دانم که داف نیستم و نمی خواهم باشم. برای همین گاهی که دوستان و آشنایان بنا به تعارف یا هرچه در میان سلسه صفت های دوست داشتنی زنجیر وار مهربان، مرا "داف" خطاب می کنند، گوشزد می کنم که ناز و خوشگل و عزیز و ملوس و با نمک و مامان را قبول می کنم، اما داف را نه. بعد این یعنی این نیست که از نظرم داف بودن بد باشد یا هرچه. اینکه می گویم داف نیستم و نمی خواهم باشم تنها یک دلیل ساده دارد. قوانین دافی در موردم صدق نمی کند. قوانین دافی؟ قوانینی که مربوط به لباس پوشیدن و رنگ پوست و مو و مدل آرایش و ناخن است. اصولن در و داف جماعتی هستند که رنگ موهاشان همه با هم عوض می شود. مثلن در یک برهه از زمان همه بِلُند هستند، در یک برهه از زمان همه مش، همه نسکافه ای، همه فندقی یا چه و چه و چه. لباس هاشان معمولن مشکی و تنگ و پرنگین است. یعنی می خواهم بگویم از امتحان کردن مدل های من در آوردی هیجان انگیز در لباس پوشیدن و انتخاب زیور آلات به شدت اجتناب می کنند. و همیشه مطابق آخرین مد و البته خیلی هم شیک و مرتب ظاهر می شوند. کاشت ناخن و عمل دماغ و نگین دندان و ناف، از فاکتورهایی هستند که به داف بودن کمک می کنند. البته هرکس ناخن کاشت و دماغ عمل کرد داف نیست و هر دافی هم لزومن ناخن نمی کارد و دماغ عمل نمی کند. اما ارتباط تنگاتنگی بین دماغ عملی و ناخن های مصنوعی با جماعت داف وجود دارد. مدل آرایش کردنشان بیشتر شبیه به پیاده کردن تکنیک است. با آن همه متریال روی پوست و خصوصن مژه شبیه به عروسک های پشت ویترین مغازه می شوند. همان طور زیبا و بی نقص و همانطور دور و خالی.
خلاصه اینکه، داف ها خوب اند. عروسک های زیبای دنیای اطراف، پیش تازان عرصه پیروی از مد، بالاخره جمع بی آزار و چشم نوازی از هم وطنان مان هستند. و من از همینجا اعلام می کنم که: من داف نیستم. اما داف ها را دوست دارم.
.

من آن آیینه را روزی بدست آرم سکندروار

موبایلش گفت دینگ دونگ. دست راستش زیر چونه ش بود. بی حوصله گوشی رو چرخوند. اسم پسره رو که روی صفحه دید، انگار بهترین خبر دنیا رو بهش داده باشن، یه جیغ کوچولو کشید از خوشحالی. گوشی رو داد دست من که اس ام اس رو بخونم براش! یعنی خودش نمی تونست از فرط هیجان. برق چشماش یه شهر تاریکو روشن می کرد. قلب منم داشت تند می زد. داغی رو روی گونه هاش می دیدم، می سوختم. من؟ هیچ وقت با دیدن هیچ اسمی روی گوشی م اینطوری هیجان زده نشدم. در خوشحالانه ترین حالت یه لبخند کوچولو نشسته گوشه لبم. راستش رو بخوام بگم حسودی م شد بهش. به داغی گونه هاش، به ضربان قلبش، به برق چشماش.. به اس ام اس معمولیِ کوتاهِ بی احساسش حسودی م شد. زیاد.
.

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

به نظر من هر دختری باید بلد باشد نقاشی بکشد. از سیاه قلم روی کاغذ کاهی گرفته، تا پاشیدن رنگ ها روی بوم سفید.
.
گاهی بزرگترین کمک به آدم ها این است که آنها را بخاطر نقطه ضعف هاشان طرد کنی.
.

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

غرغرانه هایم

از دست یک دوست قدیمی یک دلخوری دیرینه دارم. بعد چند روز پیش بالاخره باهاش قهر کردم. حالا از همان چندروز پیش تا همین حالا، همین طور دارم در اشک غوطه می خورم. بعد نه قادرم جواب تلفن هاش را بدم، بس که گریه امان نمی دهد. نه می توانم براش توضیح بدم که چرا. نه می توانم خوشحال و خندان زندگی کنم برای خودم. گیر کردم یک جای بدفرمی. میشه حدس زد؟ از امروز صبح در تلاشم که طی یک پست در وبلاگ بی صاحب مانده، دلخوری دیرینه را به تصویر بکشم. بعد؟؟ نوشتن ش به همین راحتی ها نیست که. باید آدم هی یاد خودش بیاورد همه چیز را وقت نوشتن. چه کاری ست خب؟ لپ تاپم غرق شد بدبخت بس که زار زدم روی سرو کولش. کم خودش دق م داده در این سال ها؟ حالا پستش. بعد هی پسته نیمه رها می شود، هی باز می بینم راه بهتری ندارم. برمی گردم دوتا جمله می نویسم، باز از فرط اشک ریزانی منصرف می شوم..
خودم هم تعجبم می گیردها! یعنی اگر می دانستم هنوز این همه عزیز است برایم، گه زیادی نمی خوردم. دروغ گفتم. می دانستم عزیز است. برای همین قهر کردم اصلن. خواستم گره کور لعنتی سیاه از گوشه دلم باز شود. سخت است اما. راستش مطمئن هم نیستم باز شود آخر..
گریه تمام نمی شود که. هی از هق هق می افتد، باز به هق هق بر می گردد. بعد از هق هق می افتد، باز برمیگردد. قطع نمی شود اما. چه خاکی بر سرم می توانم بریزم حالا؟
.

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

تنها در خانه

من معتقدم اگر سوسکی از روی یک دمپایی رد شد، آن دمپایی دیگر سوسکی شده است. خواهرم؟ معتقد است سطح تماس کف پای سوسک با سطح دمپایی کمتر از آن است که دمپایی سوسکی حساب شود. مادربزرگ می گوید سوسک ها هرجا بروند، نر و ماده با هم می روند و این موضوع مرا نگران می کند. امیدوارم آن سوسکی که من و خواهرم جیغ زنان و بپربپرکنان طی عملیات عصر پنجشنبه با حشره کش تارومار به هلاکت رساندیم، نره نبوده باشد. چرا که سوسک های ماده همیشه آماده تخمگذاری هستند و ما به هیچ وجه یارای مقابله با آن همه سوسک را نداریم و احتمالن به راحتی تسلیم شده، خانه را ترک خواهیم کرد.
.

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

جایی باید باشد

انگار بیست و پنج سال زندگی را چپانده باشم در یک کوله پشتی.. انگار روی شانه هایم باشد.. هر روز، هر شب.. بیست و پنج سال خیلی سنگین است، نیست؟.. کسی باید باشد که کوله را از پشتم بردارد.. جایی باید باشد که بتوانم بارم را بگذارم زمین، که بنشینم پایم را دراز کنم بگویم آخیش!.. کسی باید باشد که کوله پشتی را باز کند، که لحظه لحظه زندگی م را بکشد بیرون و پخش اتاق کند.. که گرد و خاک یک سری ش را بگیرد، بچیند سر طاقچه.. کپک زده ها و دوست نداشتنی ها را بپچاند در یک کیسه سیاه بزرگ.. یک لحظه هاییش را طلا بگیرد، بکوبد به دیوار.. جایی را باید داشته باشم که کیسه بزرگ سیاه را بگذارم پشت درش.. هوم؟
.

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

ل-ب

امروز صبح تا دیر خوابیدم. دیر؟ دیر من یعنی ساعت هشت. بعد یک روزی که تا هشت صبح بخوابم یعنی یک مرگی م هست. امروز تا هشت صبح خوابیدم. بعد هم که بیدار شدم نمی توانستم بلند شم که. یعنی آن فاصله بین بیدار شدن تا بلندشدن که برای من در تنبلانه ترین حالت ده دقیقه است، امروز نزدیک به نیم ساعت طول کشید و کل این نیم ساعت چشمم به ساعت بود که دارد دیر می شود و من نمی توانم خودم را تکان بدهم هنوز. افتان و خیزان رفتم زیر دوش و افتان و خیزان صبحانه خوردم و افتان و خیزان مانتو و شال و ژاکت پیدا کردم برای خودم و افتان و خیزان آرایش کردم و افتان و خیزان آرایش کردن، یعنی اصلن آرایش نکردن. وقتی آدم از درون آویزان است و بیحال است و بی جان است و چه و چه و چه، لزومی ندارد مثلن دور چشم هاش سیاه باشد و لبهاش پررنگ باشند و لپهاش سرخ. یعنی می خواهم بگویم وقتی یک نفر قرار است وسط خیابان تلپی غش کند، بهتر است لبهاش رنگ گچ دیوار باشد. این است که یک رژ کمرنگِ بی رنگِ نا محسوس زدم فقط، در همین حد که لبها تازه و هوس انگیز باشند. نمی دانم چرا ما زنها همیشه سعی می کنیم لبهامان را تازه و هوس انگیز نگه داریم، آن هم درحالیکه قرار نیست کسی را ببوسیم. شاید اصلن به خاطر همین لبهای تازه و هوس انگیز است که مردها زرت و زرت عاشقمان می شوند. البته شایدترش این است که ما زن ها به خاطر لبهای تازه و هوس انگیزمان است که زرت و زرت عاشق مردها می شویم یا چه..
امروز صبح؟ همان طور که خودم را با جارو خاک انداز جمع می کردم و سرهم می کردم و اینها.. به اهمیت و جایگاه لبهای هوس انگیز در روابط بشری فکر میکردم.
.
بعد: همین روزها می آیم توی وبلاگم می نویسم که امروز تلپی وسط خیابان غش کردم. نمی دانم چرا. فکر کنم دارم می میرم.
.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

پسرک بارانی آن روزهای دور

صبح یک روزِ بارانی، یک روز؟صبحِ یک دو روزِ بارانی، بارانی؟ صبح یک دو روزِ نم نم بارانی، بله. امروز صبحِ نیمه تاریکِ یک دو روزِ نم نم بارانی ست. که من با چتر از خانه بیرون آمده، با چتر؟ با چتر قرمزِ خال خالِ امیلی-وارم از خانه بیرون آمده، از خانه؟ که من با چترِ قرمزِ خال خالِ امیلی-وارم از خانه ویلایی قدیمی بیرون آمده، روی آسفالت های سیاهِ خیسِ آینه ای تا دانشگاه قدم می زنم. بعد؟ یاد آن صبح زودِ نیمه تاریکِ یک دو روزِ نم نم بارانیِ سال پیش (یا دو سال پیش یا یک سال و نیم پیش یا هرچه..) می افتم، که یک چتر بزرگ سیاه جلوی دانشکده ادبیات منتظر یک چتر قرمزِ خال خالِ امیلی-وارِ همیشه کمی دیر، ایستاده بود (یا قدم می زد یا چه..). حالا که نگاه می کنم می بینم چه قرارِ کلاسیکِ به یاد ماندنی ای می توانسته باشد. (یا بوده، یا نبوده یا چه؟) من اگر کارگردان بودم می گفتم فیلمش را از بالا بگیرند. یعنی آن وقت می شد چتر قرمزِ خال خالِ امیلی-وار از راه رسید و رفت زیر چتر بزرگِ سیاه قد بلندانه گم شد.
اگر آنروز آن بالا نشسته بودم، شاید نمی گفتم آسمان ابری قشنگم را سیاه نکن با چتر بزرگ سیاه زشت ات. آنوقت شاید آن دستی که تخت سینه اش را فشار داد عقب، آرام می لغزید پشت گردنش حتی. حالا؟ خواستم فقط بگویم:
تو که زیاد دلتنگ می شوی، تو که هنوز مثل همیشه ی آن روزهای دور غمگینی، تو که هرروز از جلوی خانه قدیمی ات رد می شوم، تو که هربار دخترک آلمانی را می بوسی یاد من می افتی، تو که هنوز که هنوز است دست و پایت را پیش من گم می کنی، تو که هنوز فکرهای پیچ واپیچ ت حوصله ام را سر می برد، تو که هی به رخم می کشی که حواسم بهت نیست و حواست بهم هست، تو که اینجا را نمی خوانی(هیچ وقت نخواندی)؛ فقط خواستم بدانی که من اینجا، در صبحِ نیمه تاریکِ یک دو روزِ نم نم بارانی، به یادت افتادم پسر.
.