چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۶

این نیز بگذرد

جراحی چهارم هم روی دستم انجام شد. پیچ و مهره‌ها باید خارج می‌شدند. جراح یکی دوجای دیگر دستم را هم باز کرد و از همان که بودم هم خط خطی تر شدم
. پارسال قبل از تصادف با یک تتوکار صحبت کرده بودم و طرح هم انتخاب کرده بودم. دلم می‌خواست روی شانه چپم یک گل پنج پر بزنم و پشت گردنم یک خورشید. بیمارستان که بودم فکر کردم بجای برنامه قبلی روی جای زخم‌هایم تتو بزنم. چند مدل هم انتخاب کردم. اما حالا که یکسال گذشته اصلن دلم تتو نمی‌خواهد. یعنی جای زخمم آنقدر شخصیت دارد و آنقدر به جای عمیقی از درونم وصل است که نمی‌شود چهارتا گل کنارش کشید. می‌دانید چه می‌گویم؟
مرخص که شدم یک کیسه حاوی پیچ و مهره‌های بیرون آمده از دستم تحویلمان دادند. حس عجیبی نسبت بهشان دارم. این پیچ و مهره‌ها تکه‌پاره‌هایم را بهم وصل کردند و از آن نقطه سیاهی که بودم بیرون کشیدنم. از خودم می‌پرسم اگرپیچ و مهره‌ای نبود چه می‌شد؟ اگر صدسال پیش این اتفاق برایم افتاره بود؟ اگر انسان نبودم و حیوان بودم چه بلایی سرم می‌آمد؟ خودم را تصور می‌کنم که کف زمین افتاده‌ام و از درد مثل مار به خودم می‌پیچم و منتظر هیچ آمبولانسی نیستم. لابد منتظر مرگ می‌شدم. شاید هم دستم قطع می شد. یا همانطور کج جوش می خورد. چقدر طول می‌کشید تا بمیرم یا خوب شوم؟ یک مرتبه دلم شور تمام حیوان‌های خیابانی را می‌زند و آدم‌های اسیر شده در جنگ و فقر و بدبختی. به پیچ‌ها نگاه می‌کنم و به همه آدم‌ها و حیوان‌هایی که آنقدر در درد پیچیدند تا جان دادند فکر می‌کنم و احساس دین می‌کنم. انگار من حق آنها را از زندگی دزدیده باشم. من معادلات را بهم زده باشم. ازینکه از آن تصادف جان سالم به در بردم بی هیچ دلیلی شرمنده ام
.

هیچ نظری موجود نیست: