جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۹۳

زبانم درد می آید

خسته شدم. از بس مجبورم برای هر کلام حرفی که میزنم، یک کتاب خودم را توضیح بدهم. که "منظورم" این بود و آن نبود. یا منگی خودم است که حرف زدن را از یادم برده، یا از آدم هایم دارم هی دور و دورتر می شوم. نمیدانم. اما خسته شدم از بس حرفم را نفهمیدند. حرفشان را نفهمیدم. از بس مجبورم هی خودم را توضیح بدهم. غمم را توضیح بدهم. نگرانی م را توضیح بدهم. شده است مثل یک جنگ بی پایان. 
شاید سندروم بیکاری باشد که غمِ نداشته مینشاند بر دل آدم. شاید بی دردی. شاید هم مال این قرص های لامصب باشد که روزی سه تا، چهارتا می اندازم بالا. هرچه هست خسته ام میکند. همین.



هیچ نظری موجود نیست: